Posts

Showing posts from 2005

صخره

جز همين صخره كه مثل چيز خر از دل دشت زده بود بيرون ، همه جا را گرفته بودند. او هم ديگر تيراندازي نمي كرد چرا كه تيري براي انداختن نمانده بود . آن بالا دراز كشيده بود و گه گاه سرك مي كشيد و اسير ها را كه ميبردند و نعش ها را كه لخت مي كردند نگاه مي كرد . كاري به كار او نداشتند . تيراندازي كه نمي كرد . كسي هم كه نمي توانست بيايد بالا و او هم كه نمي توانست بيايد پايين. همان جا مي ماند تا وقتي آذوقه اش تمام شود و بميرد. وضعيت مسخره اي بود. همين هم بود كه گاهي سرك مي كشيدو همه را به فحش مي كشيد.مي خنديدند و برايش دست تكان مي دادند و اين بد تر بود. يك روز كه نگاه كرد ديد كه رفته اند جاهاي ديگر را بگيرند . دشت خالي بود و فقط گاهي از يك جاده كه خيلي دور بود آذوقه مي بردند.صدايش نمي رسيد اما باز هم فحش مي داد .

دو شعر در يك مايه 2

ما در زير فشاراين زندگي كه به كام ما نيست و تنها به نام ماست :به ديگري تبديل مي شويم به همين آدم هايي كه مي گذرند .از همه چيز براي رسيدن به همان چيز ها براي زندگي عشقي مي بايد داشت و به هواي عشق مي دويم و براي دويدن جاني مي خواهيم و براي جان ؛ تواني مي خواهيم و .براي توانايي بايد عشقي باشد - كه نيست اين است كه براي زنده گي رها مي كنيم ...عشقمان را و جانمان را و توانمان را و فقط مي دويم زير فشاراين زندگي كه به كام ما نيست و .تنها به نام ماست 8/10/84

دو شعر در يك مايه 1

و اينطور آرام آرام و يك به يك كنار گذاشتيم عشقمان را و اميدمان را و ايمان را .و هر چيز ديگري كه داشتيم از بس كه زندگي بي خيال ما گذشت و از بس كه آرزوهامان هميشه در ميانه راه دلشادي مان به گل نشست و از بس كه هميشه اشك در چشمان دوخته به راهمان .مي شكست از بس كه هيچ چيزي تازه نبود ؛ يا اگر بود براي ما اندازه نبود و اگر بود به دست هاي ما نرسيد و اگر رسيد .ما رفته بوديم يا بسته خالي بود اين شد كه آرام آرام و يك به يك كنار گذاشتيم ...عشقمان را و اميدمان را و ايمان را به سادگي .خودمان را

...وهميشه

وهميشه تا مي آيم - مي روي - رفته اي .نيامدي آن روز اين تنها ارتباط ماست و گاهي نگاهي كه پس نمي خورد از چشمانت و من مي نشينم و ديگران را مي بينم با همان خيال هميشه كه يك روز يكي از ما مي فهمد كه ديگري از چه مي ترسد و .پايش به اينجا نمي رسد كه يك روز - من يا تو براي شروع بهانه اي جور مي كند و .از اين خط فاصله عبور مي كند كه يك روز اين چرخ تلخ شماطه دار از كار مي افتد و هميشه تا مي آيم - مي روي .اين تنها ارتباط ماست

يك داستان خيلي خيلي كوتاه درباره شهر متروك

وسرانجام يك ميكده ماند كه پيرمرد تنهايي بالاي آن زندگي ميكند و ليوان ها را برق مي اندازد و با صداي در بر نمي گردد نگاه كند كه باد اينبار چطوري مي پرد توي سالن يا اينكه چه چيزي را چرخ مي دهد توي همان يك لكه نور كه از چراغ بالاي در ميكده افتاده توي خيابان و حتي ديگر به گذشته هم فكر نمي كند كه چطور توي خيابان مست ها را جمع مي كردند و مي بردند كلانتري. فقط ليوان ها را ها مي كند و بعد ميرود بالا كه بخوابد و خواب هم نمي بيند ديگر مگر خواب همان روز را كه آن مردك ليوانش را سركشيد و گفت: دارد تمام مي شود. و كسي حرفش را جدي نگرفت و كاري نكرد.تمام شدن هم خيلي آرام و بي دليل آمد تو شهر .از معدن هاي طلا شروع كرد و بعد اسب ها و گوسفند هاوسواركار هاو خانه ها و آخر از همه علف ها را چريد و نشست پشت در ميخانه و منتظر ماند و هنوز هم پشت در منتظر است

ای زیبایی مشروع

ای زیبایی مشروع حاضر در سرزمینی دیگر و در سرزمین من غایب ؛ ما چه گناهی داریم که همیشه باید از فاصله دور دوست بداریم و نهال های آرزو مان را در پاکت های زرد رنگ پست بکاریم و .بباریم تا شاید آتشمان خاموش شود - که نمی شود این رسم زیبایی نیست که بت هایمان را دست پیامبران دروغ بشکند و بر لب های دوستت دارم .مهر سکوت بزند تا شاید فراموشمان شود - که نمی شود این رسم زیبایی نیست که ما همیشه حصار بردباری باشیم که باد را آن سوی درختان تماشا می کند و با لبخندی عمیقا ثلخ .رنج هایش را حاشا می کند این رسم زیبایی نیست که پیراهن عشق را در دریای شیون بشوییم و .باز هم هیچ نگوییم این رسم زیبایی نیست ماه من که تنها گناه من .این فاصله هایی باشند که من نساخته ام 30/9/84

ماه سیاه

قرص سیاه ماه را کسی نمی بیند در آسمان شب - اینگونه که تاریک است جز من که با همه جنجال ستاره های چشمک زن تن به تقدیر آفتاب نداده ام - هنوز؛ مثل چوبی نیمسوز در میان خاکستر .که تالحظه آخر باز هم دود خواهد کرد

امیدواری

دلمان مدام تنگ می شود و رفتن تنها حادثه ای است .که مدام تکرار می شود در میان ما اینجا انگار همیشه برای شکستنت دستی هست ( لای فال ورق دنبال تو نیستم نگران نباش- اینطور بود ای کاش) وبرای هاج و واج ماند نت بن بستی که گاهی با خود فکر می کنی کسی هست که تو را به دست شکست می دهد (یک اسم قلمبه روی پیراهنم ندوز- روانی که نیستم هنوز) دستی دستی و می خندد .به اینطور درمانده که هستی همیشه زیر درخت یاس درختی که می نشینم (اینها را برای فراموش کرد نت کاشته بودم - نگفته بودم؟) به این فکر می کنم که چقدر فاصله ها نزدیکتر بودند اگر این قدر برای ساکت ماندن اصرار نداشتی و نمی گذاشتی که آسمان برای نوشتن سرنوشت ما بهانه های جور واجور پیدا کند اگر چه به هر حال یک روز کسی به جای تو خوذش را جا می کند ( این خیلی طبیعی است؛ ما که آدم های قصه نیستیم - هستیم؟) اما می شد یکبار به جای همه آدم های قصه و آدم های واقعیت روی آسمان را کم می کردیم و این زندگی تو با آن یک نفر و من با آن یکی دیگر را .با هم می کردیم (همیشه خیال می کنم یک نفر آخرش اینکار را می کند - همین من را به آینده آدم امیدوار می کند)

خسته شدم

خسته شدم از امیدواری بی انتهای اینکه آخر یکی این قفل را باز خواهد کردو نخواهد کرد. کوبه همچنان و کوبیدن همچنان و همیشه همان و همیشه همین که انتظار می کشی امیدوار کسانی که سالهاست رفته اند و خواهند آمد و نخواهند آمد . دیوار همچنان و این انتظار همچنان و امیدوار همچنان که شاید آسمان تو را از یاد نبرده باشد در این گوشه که هستی و معجزه خواهد شد و نخواهد شد . میدانی که نخواهد شد .

می شود که ...؛

می شود که به سادگی تعطیل بود سر همان ساعتی که همه می خوابند. می شود به آسانی به قول آن شاعر گفت " آه ! من چقدر خوشبختم" می شود تمام رویا های کودکی را به دریا ریخت چپید توی یک پوشه و کلاسه بندی شد یا مثل دوستانی که همه آدم شده اند روی دیوار سرد واقعیتی تنگ یا که گشاد این الک های آرزو های الکی را آویخت با کسی چند حرف تکراری گفت به چند شوخی بیمزه قاه قاه خندید یا اینکه تمام این عمر اجباری را سرکشید به راحتی یک چای تازه و مفت. حتا همه این ها به کنار می شود همه پند های عاقلانه را شنید وباور کرد و فقط دروغ های که باید گفت را از بر کرد؛ ولی با وجود تمام وزنی که در اسم واقعیت هست؛ می شود که مثل یک دیوانه - شاید مغازه را نیم شب وا کرد و خیره شد به این چار راه بی عابر که کدام بیگانه - مثل خودت برای آشنایی بی بهانه می آید؟ 17/9/84

فاصله ها

شاعرانه ترین فاصله ها به تکاپو افتاده اند در میان ما؛ این که هیچ نشانی برای نامه نوشتن نیست و این که هیچ زمانی برای تکرار اشتباهی دیگر نگاه سر سبز تو و عمر تباه من و آرزوی تا بهار اگر بشود که خاموشمان نکنیم ؛ کورمال تاریکی عمیق این تالار - شاید بشود به خودم بگویم برای همیشه می آید. بی بهانه ترین نامه هایمان را فرستاده اند این دلخوشی که می دانم هنوز هم که عشق چیزی عمیق تر است از این همه چیزی که در دستان دوستانم است. 16/9/84

شاید که...؛

شاید که بشکنم تا زمان برگشتنم اگر میان ما به همان معنایی باشد که همه به من می گویند فاصله ها. اگر این سبز آبی که تو هستی نگینی باشد که می گذرم و نگاهش می کنم و می گذرم و اگر دلم همانی باشد که آوردم اینجا حالا که با خود می برم. شاید که بشکنندم تا زمان باز آمدنم.

ستاره ها

تمام این ستاره ها که در شب می رویند شاید از هم بپاشند - میلیون ها سال پیش وقتی که نگاهشان می کنیم همین حالا - اگر خیلی دور باشند. تنها همین آسمانی که هنوز هم نزدیک است گرممان می کند اگر بخواهد با واقعیت زیبای همزمانی. باید اینرا بدانی چه رفته بوده باشی یا اینکه بمانی.

يك ترانه

توي شهري كه پر از مسافره به چه دردي ميخوره آخه خاطره تامي خواي بگي دوست دارم طرف راشو كشيده كه بره شهر بي خونه و بي باغ و بي پناه شهر غمگين نگاه و شهر سنگين گناه دل آدما مث تاكسي شدن همه شونه آرم شركت واحد زدن هنوز سير نشدي از ديدنشون مي بيني كه ته كوچه دارن ميرن شهر بي خونه و بي باغ و بي پناه شهر غمگين نگاه و شهر سنگين گناه تو خيابونا غريبه ها دارن ميرن از چيزايي كه ندارن حرف ميزنن يه خيابونم اگه بره يه جاي خوب چن تا كارگر ميان و آسفالتو ميكنن شهر بي خونه و بي باغ و بي پناه شهر غمگين نگاه و شهر سنگين گناه آرزومونه كه يكي حرفاش دروغ نشه حرفاي كتابا يه كم راست باشه آدما شكل خيمه شب بازي نباشن همه چي مون حرف اماو اگر و اي كاشه شهر بي خونه و بي باغ و بي پناه شهر غمگين نگاه و شهر سنگين گناه توي شهري كه پر از مسافره به چه دردي مي خوره آخه خاطره؟ تا مي خواي بگي دوست دارم طرف راشو كشيده كه بره

سهم من

سهم من پس كجاست؟ اندازه يك فنجان كوچك چاي در يك بعد از ظهر برفي خيره به پنجره اي كه مرز ميان من و گريستن است. يا اندازه نشستن عقب تاكسي در فاصله دو قرار اداري با نگاهي به شيشه اي كدر كه مرز ميان من و دل بستن است به عابري كه فقط يكبار مي بينم و يك لحظه و شايد هم تنها به قدر بستن چشم در ميانه يك بحث طولاني از ارزش و بي ارزشي كه مرز ميان بردباري و شكستن است. سهم من به اندازه يك سر سوزن به اندازه اينهمه بيهوده گفتن به قدر فاصله ميان بودن و با تو نبودن 8/9/84

آسمان

آسمان را دوست مي دارم و زمين را كه به دريايي راه دارد حتما و اين گيج ماندگي هاي بي سر انجام را اگر نگويي به من...نه كه حتا اگر بگويي 9/9/84

نفرين 10

بيهوده به پيشباز بهار آمديم و انتظار كشيديم آمدن ياري را كه سال ها پيش از اين دلش مرده بود. وراست مي گفت آن دخترك كه باد او را با خود برده بود " هميشه پيش از آنكه فكرش را بكني اتفاق مي افتد" همان جايي كه ديگر آماده نيستي و سپرده اي خود را به دست تقديري كه مي گذرد مثل نسيم سرد زمستاني وقتي كه جاني برايت نمانده است و اميدوار آمدن كسي هستي براي نجات از پاييز مي شكني و آن پيك دل آويز نمي آيد بعد از تو هم حتي و آرام آرام و بي سنگ گور زير خروار سال هايي كه مي گذرند معناي عميقي كه در هر كتابي هست را ميسپاري به همان كتابها و مي گويي آري جهان بيهوده كه زيبا نيست كه زيبايي بيهوده است.

با اين همه

با اين همه رنجي كه مي كشم ايستاده ام مثل درختي خشك كه باور ندارد سرزنش مرگ را- هنوز

نگاه آبي

در نگاه آبي تو موج مي زند يك نام گمنام كه ترجمه مي كند نامه نرم دستانت را به زباني كه نخوانده ام هنوز حتي به ياري سي و پنج كتاب زرد كه ورق زده ام به دشواري. در نگاه آبي تو هنوز آيا خط كمرنگ اميدم را مي شود پرسيد كه مي خواني آيا در ميان اين همه بازتاب كه تو را مغرور كرده اند و من را از تو دور كرده اند. درپشت نگاه آبي تو آيا چه چيزي هست كه مي درخشد در آينه چشمانم وقتي كه خيره مي مانم و خيره نگاهم مي كني؟

نمی دانی

نمی دانی برای من بادی سرد میان شاخه ها چه معنایی دارد یک شب اگر بگذرم از همان خیابان تنها و ببینم آدم ها را که می گذرند محو و بخار آلود از روی شیشه مغازه ها با همان عطر خیابان خیس و صدای عبور خودرو های سیاه و چراغ چشمک زن چارراه و یاد تمام فرصت هایی که نداشتیم تا تباه کنیم.

تو نیستی

تو نیستی که دلم را می شکنی تو نیستی که خاطره ات آزارم می دهد تو نیستی که برای همیشه نیستی آن نم نم باران است و آن درختان بادآویز و سوز خفیف سرما وقتی که ما برای یک بار دیگر هم با هم نبودیم. 7/8/84

در جعبه سوزن ته گرد

انگار لای کارد زندگی می کنیم یا در جعبه سوزن ته گرد دلمان همیشه یا سوراخ می شود یا پاره می شود وهمیشه در حال دوختنیم بیخود نیست که این شهر خیاط های خوبی دارد. 4/4/84

شهر های بدبخت

نگاه خیره مردم شهر پوست آدم را مور مور می کرد .یک جور نگاه وق زده و منتظر که انگار حتما باید برای کار مهمی آمده باشی آنجا .شهر بدبختی بود که مثل همه شهر های بدبخت دیگر آدمهایش به شکل تهوع آوری خوشبخت بودند شاید به خاطر اینکه در اینطور شهر ها همیشه کسی پیدا می شود که از تومفلوک تر باشد.درست مثل محله های شهر که هر یک از دیگری فلک زده تر بودند .یک خیابان اصلی داشت که از یک هیچ در آن سر شهر شروع می شد و به یک هیچ در این سر شهر می رسید . هیچ اولی جاده ای بود که ما از آن آمده بودیم و یک شهر بدبخت دیگر سرش بود و هیچ دوم هم به یک دور برگردان می رسید که تا به خودت می آمدی توی همان جاده ای بودی که از آن آمده بودی . این جاده پر پیچ و خم بود و توی کوه های برهنه و تف زده می چرخید و گاهی می رسید به یک دشت باز سنگلاخ که در دوردست هایش یک کوه تک و تنها دیده می شد که قدیم تر ها محور افسانه های زیادی بوده که حالا دیگر نبود و فقط کوه بود .خیابان اصلی شهر زیباترین بخش شهر بود و بیشتر به تابلویی می مانست که روی آن نوشته باشند : " باور کنید ما خوشبختیم " و کافی بود آدم به یکی از فرعی ها بپیچد تا

اگر

در گلدانی که اینجاست پروار خواهم شد با گلهایی به درشتی چشمان ساغر و برگهایی به سبزی آسمان شهرهای دیگر و عطری می پراکنم به تندی بوی دریای آخر شهریور که عابران را بی طاقت می کند و می ایستند و خیره می شوند به این پنجره و شبها در خوابی عمیق آسوده می شوم اگر و تنها اگر رهایم کنند این درد ریشه های تلنبار شده در تنگنای گلدان و آرزوهای شادمان زمین 28/7/84

داستان خیلی کوتاه درباره ظهور اهریمن

زمستان آن سال اهریمن ظاهر شده بود . بی خیال عدد 666 و بدون آنکه آرنولد بخواهد جلوش را بگیرد . خیلی ساده کنار خیابان ظاهر شده بود و داشت دست هایش را به هم می مالید و در حالیکه سگ لرز می زد و به زمین و زمان فحش می داد ، با دهان باز به آدم ها نگاه می کرد.

يك داستان كوتاه درباره خوشبختي

محمد در جواب سيمين از اينكه سرانجام هوشنگ و مهناز به سزاي اعمالشان رسيده بودند ابراز خوشحالي كرد و به سعيد گفت كه از همكارش خواسته است تا آلبوم كامل سپيده را برايش بريزد روي سي دي . سيمين همانطور كه داشت ماهيتابه را اسكاچ مي كشيد گفت كه واقعا بار كج هيچوقت به منزل نمي رسد و محمد هم در حاليكه به سعيد اشاره مي كرد كه كلاسورش را جا نگذارد ؛ تاييد كرد و حتي خواست نمونه اي را كه همكارش ديروز گفته بود را تعريف كند كه ساناز پريد توي حرفش كه " علي گرد و قلمبه..." او هم در جواب گفت كه برو بابا شيش تايي ها . ساناز كيف مدرسه اش را برداشت و در حال رفتن برايش شكلك در آورد . او هم در حاليكه به شكلك ساناز جواب مي داد سرش را به علامت تاييد تكان داد چرا كه سيمين پرسيده بود كه آيا حالا پدر جواد مي فهمد كه كار فاطمه نبوده است؟ بعد هم گفت كه حاج قاسم آدم باخدايي است و اين چيزها را مي فهمد.سيمين سر تكان داد و ماهيتابه را ول كرد و مشغول قاشق ها شد.محمد به ساعت نگاه كرد. كم كم بايد مي رفت اداره و حال "محسني" را مي گرفت چرا كه يونتوس ديشب باخته بود . كيفش را برداشت و با علامت سر قبول كرد ك
انگار در دیروز ذوب می شوند هر سالی که می گذرد و خاطره ام دوباره می پرد به همان بعد از ظهر خیس که من می دانستم حالا دیگر تو را دوست می دارم. انگار زمان فانوس کوچکی است که روشن نمی کند جایی را و ما تکرار همیشه یک حادثه هستیم تنها مثل یک قاب عکس سیاه و سفید. به این فکر می کنم که می شد به سادگی تمام این سالها را خندید و خوشه های فصل را چید و به آن همه وعده های نرسیده به موقع رسید؛ که ما نرسیدیم. نمی دانم اما شاید برای تو زمان همان ادعای ساعت است و فرق امروز و دیروز در جابه جایی چند عادت است و فراموشی کارهایی که نکردیم راحت است اما برای من همیشه همان عکس قدیمی بر دیوار مانده است و به اتاق های نمناک رانده است تمام قاب های دیگر و مرا روی همان نیمکت تنها نشانده است به سردر گمی وهم و واقعیت. میان شاید وباید و میان می آید و نمی آید و میان ناله های آمیخته با خنده های دیگران تا روزی که یکسره شود برای من این واقعیت نیم خورده یا آن رویا های از یاد نبرده. 8/7/84

دیر وقت است

خسته ام خسته تر از هر کس که می شناسی آنقدر که نایی ندارم حتی برای اینکه بمیرم اینجا. آنقدر که گام هایم نمی رسند تا پای سنگ مزار خدا نگهدار و هم نمی توانم بگویم نامم را به این فرشتگان صورتی پوش تا ترازویشان را میزان کنند. آنقدر که با خودم می گویم حالاست که بیفتم از پا اما همیشه لحظه ای هست که از جا دوباره می پرم و نگاهم را تا پای پنجره می برم و لبخندی را به نرخ فردای ناله می خرم و به خودم می گویم : دیر وقت است...اما...؛ 9/7/84

سلام

سلام! کجایی دختر مو سیاه دلتنگ اینجا دیگر باد هم نمی آید تا ببرد کسی را به گورستانی و نه حتی جوب کوچکی که بریزد به برکه ای حتی حقیر . اسیر و پاییز و این قصه ها را هم سپرده ایم به شجاعت بیهوده کودکانی که فردایشان ماییم و تنها ، به شکستنی آرام دلخوشیم بر سنگ های ساحلی همیشه پوچ که نه به کوچ پرنده ها رسیدیم و نه از باغ بی باغبان میوه چیدیم و نه حتی ایمان آورده ایم به این خروار دروغ هایی که شنیدیم . بی حرکت ایستاده ایم و می خندیم به پاهایمان که ریشه کرده اند و همان کاری را می کنیم که دیگران همیشه کرده اند : می خشکیم ! 28/6/84

جدول

تمام خانه ها پر شده اند و دیگر جایی نیست برای نشستن حتی یک حرف - نام رودی است که از خاطره ام می گذرد- -فردای ما همیشه به چه رنگی نیست؟- - نام قهرمان مرده داستان قبیله زنجیر - -نام کوچک آرزوهای کوچکتر- -همیشه یا زود می رسد یا خیلی دیر- شرح دشوار زندگیم ناتمام و پر اشتباه گذشت و بعد از این شرح آسانش را سپری خواهم کرد کوتاه آمده در برابر تقدیر 20/6/84

یک داستان خیلی کوتاه درباره هیچ

" پس که اینطور" مادرش بود اما اینرا گفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد

یک داستان خیلی کوتاه درباره جدایی

گفت : پشیمان می شوی وقتی که رو برگرداندم اینرا گفت گفتم : همیشه کارهای درست پشیمانی به بار می آورند

یک داستان خیلی کوتاه درباره عشق

ناگفته نماند که دختر خوبی بود . همیشه سر همین کوچه می ایستادم تا رد شدنش را تماشا کنم . سال مرضی او مرد و من کور شدم . حالا چهل سال است که همینجا می ایستم و گدایی می کنم .

همیشه

همیشه ساعتی هست که سحر شده باشد و من بیدار نشده باشم همیشه مهتابی برای روییدن روی پشت گربه دیوار و سایه ای برای افتادن توی لکه های نور هست. و هم برای مفهوم خیابان سکوت نازک شب را ساخته اند و همخوانی پرشمار جیرجیرک ها را راه انداخته اند . شاید هم شب را آویخته اند از چراغ چشمک زن این چار راه سوت و کور یا سپرده اند به ان هواپیمای غرغروی راه دور و یا شاید هم آنرا مثل نم نم دیشب باران همه جا ریخته اند. همیشه ساعتی هست که سحر شده باشد و من نخوابیده ام که بیدار بشوم حالا . 15/6/84

نیاز

برای شکستن آسمانی لازم است تا سنگی پرتاب کنم؛ برای نشستن درختی که سایه اش بهانه ام بشود ؛ بزای گفتن چشمانی تا همه به من اعتماد کنند و برای رفتن تویی تا فاصله ها بی انتها نشوند. 15/6/84

امید

آبی و مه آلود پاییز آمده است از راه و با مهربانی درختان را هرس می کند و با حوصله روزها را کوتاه می کند و با لبخند به آفتاب نیمه جان نگاه می کند. " تا زمستان وقت بسیار است -مادرانه به من می گوید- باز هم نهالی بکار دنیا را چه دیده ای؟ شمشاد هم در پاییز می روید. و به من می خندد و به زلف یاس درختی هایم روبان قرمزی می بندد. 10/6/84

نفرین 9

بیهوده به بار نشسته ایم در این خیابان رهگذر بسیار که همه سر ها پایین است برای یافتن چیزی بر خاک. شکوفه هایمان پامال گذر ماشین هاست و میوه هایمان هدیه جشن تابستانی کرم ها و شاخه هایمان سر شکسته غباری شرجی. خانه ات آباد ای آسمان بلند که نه دعاهایمان به تو می رسندو نه ما به رویا هامان 11/6/84

نفرین 8

پیداست که پنهان شده ایم اینجا و خود را تسلی می دهیم : " با صدای ساییدن شاخه های شکسته و دسته های غلتان سنگ و خروشی خاکستری رنگ خواهد گذشت از کنارمان و دوباره بهار را می بینیم و میوه های رسیده را می چینیم و با هم صبح روزی دیگر به تماشای ابرها می نشینیم" اما کور است و جستجو نمی کند که جارو می کند همه جا را سیلاب گذشتن روزها 8/6/84

بي معشوق

ما هرگز كاري نكرده ايم - هرگز جز اندوه آفريدن ناله چيدن بيهوده دويدن ما هرگز چاره اي نكرده ايم - هيچوقت جز اندوه ديدن نوميدانه رميدن هرگز نرسيدن. ما؛ قوم تلخ پارسي پارسايان ناتوان عشقي بوده ايم بي معشوق. 9/8/80

نام تو هنوز سنگین است

نام تو هنوز سنگین است اگرچه رفتنت خاطره هامان را دیروز کردو شب چشمانت را آفتاب روز کرد و آن سرزمین کوچکی که میعاد ما بود حالا میعاد عاشقان دیگری است و کسی دیگر می نشیند روی سکو و کسی دیگر می نشیند آن روبه رو - هر روز و کسی هنوز هست که عاشقی را بلد نیست به رسم آدم های امروز. و اگر چه من به گریه و حسرت اعتقادی ندارم و به امید های واهی درونم اعتمادی اما هنوز هم با اینکه سالهاست که مرده ای در دلم اما نام تو هنوز هم سنگین است بر زبانم و می دانم که همینگونه می مانم. 1/6/84

نگاه کن

به رویا هایمان نگاه کن که چه عمیق در جانمان رخنه داشتند آن روزها که واقعیت اینقدر سنگین نبود. زیباترین بودند و بی هیچ مرز می شد حتی از کوچکترین درز ها پرید به آن شهر های نورانی و پنجره های آرامش و آن کسانی را دید که همیشه بی هیچ نفرتی دوستمان داشتند. به یادم بیار قطار بی پایان روز ها که پیری را به شوخی می گرفت و می لغزید روی ریل های خورشید . آن روز ها که برای هر کاری دوباره ای بود و برای هر اشتباهی راهی برای جبران. به یادمان بیار که آن روزها آسمان می توانست اینقدر سنگدل نباشد و زمین اینطور که می گویند فرومایه نبود. دیروز نام زشت یک روز نبود و فردا همیشه حتی بی دلیل زیبا بود. بزرگتر ها همیشه کور بودند و از آنچه می شد یافت دور بودند و حسرت و شکست و جهان عادلانه نیست دستمایه ترسشان بود. به آرزو هایمان نگاه کن و به یادم نیار که دستمایه ترسمان امروز چیست؟ 29/5/84

...

شاعری بیهوده است و شعر هم بیهوده است و انگار به پر حرفی دل خوش می کنیم حالا که هزار شب از هزار و یک شبمان با کسی قسمت نمی شود و آن یک شب کوتاهمان هم باشادمانی سرد سکوت می گذرد و به یاد آن شعر بزرگ که" من اما در زنان چیزی نمی یابم"؛ من اما در جهان چیزی نمی یابم خز شگفتی تلخ پرسش های بی پاسخ و پاسخ های بی پرسش. 22/5/84

کتیبه

نه مرا از یاد نبرده اند اما به خاطره ها سپرده اند و برای تسلی خاطر هایشان گاهی فاتحه ای می خوانند. می دانند که مرده ام و زیر این خر سنگ آواره مانده ام هزار فرسنگ تا بهشت و هزاری دیگر تا دوزخ. نه فرشتگان آمده اند و نه شیاطین سرخ پوش و برزخ بی پایان را باد است که غربال می کند. اما دلم از اینها تنگ نیست دلتنگ شادمانی خنده های توام که می تواند هنوز و در این زنده مانی حلق آویز بلندای دیوار فاجعه را فراموش کند و به صدای سرخوش کودکی گوش کند. نه تو را از یاد نبرده ام اما به خاطره هم نسپرده ام. اینجا و حالا که دستم از همه چیز کوتاه است از میان آن همه چیز نام تو را با خود آورده ام. 19/5/84

روشنايي صبح

براي پايانم دير شد و آغاز شده ام حالا چه بخواهد يا نخواهد اين قبيله زنجير. پير شايد شده باشم اما تهي نمي شوم و تنها نمي شوم و تا نمي شوم هرگز سرزمين پر بار روستاي دلم تا ابد سرشار رويش اميدهاي ديگر است اگر چه چريده باشند اين گوسفندان بي چون وچرا كشتزارهاي مرگ نااميدي را براي باغ بلند آرزوهايم -كه به هيچ تبري نه نمي گويد- هيچ لازم نيست جز همين كه هنوز هميشه و با اين همه هرگز دوباره و دوباره از ريشه مي رويد. 14/5/84

گلايه

آي کتاب هاي دروغ ،کتاب هاي دروغ کتاب هاي دروغ آنقدر ما را فريب داديد که در پايان هميشه راستي و درستي و دانش پيروزند که امروز چنان تلخ و تاريک و گزنده روياهايمان را رنده مي کند واقعيت که انگار تنها سخن شيطان است که حقيقت دارد. 8/5/84

نامه

سلام امروز حال من خوب است؛ البته نه كسي امده تا نازم كند و نه آسمان خانه ام آبي رنگ شده ؛ مثل هميشه در جايي كسي را كشته اند و در جايي براي چيزي ميزگردي هست. يك جاي جهان هم حتما جنگ شده . با اينهمه حال من خوب است چرا كه ميان اينهمه آدم به واقعيات چسبيده من هنوز روياهايي ميبينم روشن و راحت و ساده. البته دلم هم برايت تنگ شده 5/5/84

از مرز فاجعه

حالاتو باور نمي كني كه دوستت دارم با اينكه آمده ام از مرز فاجعه ها -بي خيال ؛ پشت سرم كبودي آبي درياي بي نجات غريق و روبرويم آسمان سرخ دود جنگلي گرم حريق و خودم تنها مثل تنديس هاي غريب ميدان ها خيره به عبور بي انتهاي اينها كه به نديدنم عادت دارند با اينهمه آمده ام از مرز آنهمه دوري و صبوري و رنج آرامي كه از نبودن تو مي برم اما تو باور نمي كني كه دوستت دارم با اينكه از ميان همه تنها تو را به ياد آوردم. 31/4/84

زيباي گمشده

زيباي گمشده ام را بايد حالا ديگر در زباله ها جستجو كنم چرا كه در اين سرزمين زشت زيبايي براي همه نامي براي بيهوده بودن است. حالا تو براي همه بيهوده مي شوي با آنهمه عشقي كه در نگاه توست و با آنهمه معني كه نام تو دارد براي من - هنوز. زيبايي ناگزير تو را بايد گذاشت امشب كنار خيابان در ساعت نه تا جمع غريب سپوران زيباشناس تعيين كنند آن موهاي بي دليل رقصان ميان كوچه ها چگونه از خاطرمن براي هميشه گم شود. زيباي گمشده ام را بايد حالا مثل گربه ها در كيسه ها جستجو كنم. 30/4/84

عاشقانه

اکنون آرام و آسوده بیدار شده ای و آمده ای به خیابان چه صبح زیبایی!؛ بی همان لباس هایی که می شناسم من بی همان گام هایی که می ترسید با همان لبخند کم جان اما تماشایی. آفتاب شهر شما سرد است ولی دلهاتان گرم ؛ خانه هاتان گرم و خیابان ها انگار همیشه عید نوروز است. این آدم های تا استخوان ها شان پست این خیابان های چراغانی بن بست و این آیینه ها که پنجره همسایه است همه شان مال دیروز است و سفیدی برفی سنگین فقط قاب تماشای کلاغ نیست. بهار از روی شاخه ها رفته است و تابستان آسان از پنجره تو می آید و به تو می گوید نام کسی را به خاطر نسپرده ای که دشوار بتواند از یادت ببرد. 24/4/84

زندگی را دوست می دارم

زندگی را دوست نمی دارم من اینگونه که هست سرتاسر پراز هر چه نمی خواهی. اینطورکه آشفته باد می برد همه چیزهای زیبا را به دور دست و باقی می گذارد برای من خاک و خلنگ و سنگ را. زندگی را دوست می دارم با تویی که می دانم نمی آیی سر همان قراری که نگذاشته ایم و از یاد هم نبرده ای هر چه داشته ایم که به یاد نسپرده ای. به همان سادگی کتاب های کودکانه و همان شعر های عاشقانه وحشی بافقی. آنطور عمیق که می شود عاشق بود بی تحقیر، بی تزویر، و بی ریاکاری فارغ از نداری و این همه از هم دوری . زندگی را دوست می دارم آنگونه که تو هستی صمیمی و قدیمی و همیشه با لبخند. 26/4/84

دوباره

جوانه زده ام باز هم و بعد از این بساط آتش و باران و باد دوباره می ایستم روی همان خاکستر خاک و خاشاک ودور دست های شاید امروز هیچ را تماشا می کنم و دوباره خیال می بافم و آرزو های محال می سازم و با همین شاخه های سوخته لانه گنجشک را به دوش می گیرم. جوانه زده ام باز هم و می دانم که هرگز نمی میرم. 24/4/84

خوب می شویم

طاعون که نداریم خوب می شویم و مثل همه به ساعتمان نگاه می کنیم و بی دلهره گناه می کنیم. مثل همه بین خاموشی و فراموشی انتخاب می کنیم و خانه های آرزو را خراب می کنیم و عشق را به عذاب تبدیل می کنیم و همه هوشمندی جوانی را نقش بر آب می کنیم. طاعون که نداریم خوب می شویم. 20/4/84

خط فاصله 2

میدانی که همیشه دوستت دارم اگر چه همیشه این میدان سکوت را می چرخم و عابران سقوط را می بینم و می روم تا وادی از هم گذشتن . میدانی که همیشه دوستت دارم من اگرچه راهی میان دریا که نیست و تنها این ساعت شماطه دار است که با شمردن روزهای قافله تقویم را می نویسد و این تقدیر را که تو می دانی که دوستت دارم و من نمی دانم که اگر دوستم داری کدام خیابان دوباره تعریف می کند این فاصله بی پایان را. 13/4/84

خط فاصله 1

زیبا که نیستی اگر بودی چه می کردم با دیدن چشمانت آنوقت که همیشه نمی آیی به دیدارم و بیزارم از این خط قاصله ای که همه جاست و از بد روزگار تنها خط اتصال ماست . 13/4/84

آواز مرد مرده

هرچه که نمی خواستم شد و هر چه که می خواستم به تاراج رفت و رفت همه آرزوهای زیبایم برباد. اکنون آزادم آزاد تا میان اینهمه مرداب یکی را انتخاب کنم. 14/4/84

یاس

ما را که فروختند به اولین عابر. شکایتی اما نداریم عمریست که دشوار می روییم و آسان پرپر می شویم در گلدان خانه های غریب. 11/4/84

خاطره

مو هایت گریخت از کمند روسری و ریخت بر شانه های خاطره ام - امروز دوباره تا بدانم که اگرچه همیشه برای هم دیر می شویم و نامه هایمان همیشه دورند اما شاید هنوز در آن قاعده همیشگی شکست یکبار و برای همان یکبار کاش استثنایی پیش آید. 10/4/84

اسیر

ناله هایم بی جواب و خوابم بی تعبیر و دنیایم بسیار کوچک و تاریک . اسیر شده ام انگار و زندانبان پی کار بی انتهایی رفته است . 4/4/84 دو و نیم نیمه شب

لبخند بزن

امروز بخند که برای گریه وقت بسیار است ؛ فردا و هزار فردا که می شود گریست بی حتی یک نفر که سر بلند کند و چشمانش خیس نیست . امروز بخند که فردایت را همین حالا می فروشم به عابران سر به زیر و ارواح اجداد اسیرمان و این رسیدن اما همیشه دیرمان . امروز بخند که فردا دیر است . 4/4/84

بعد از این همه هرگز

از اینکه نیامده ای که هیچ و اینکه بیادم نبوده ای هیچ و حتی نگفته ای یکبار حرفی که دلخوشم کند هیچ و هیچ وقت در گذشته هایمان نشانه ای نبوده است که من برای تو معنایی داشته ام - هیچ ؛ دلگیر نیستم. و اینکه میان ما فقط یا خیالات من بوده است یا خیالات دیگران که تمام این زنجیر سالیان را به هم می بافد و می آویزد که اگر تو نبوده ای پس که بوده است که هنوز با خاطرم و خیالم و خوابم از دیروز و حتی با ترانه هایی که می شنوم می آمیزد و می بیند من را که آهسته آهسته می فهمم که چرا همه می دانند که دیوانه ام ؛ دلگیر نیستم و همینطور می ایستم اینجا تا بعد از این همه هرگز ؛ خیال تو را باز هم ببینم و ببینی که عشق بی هیچ دلیلی هنوز هم مقدس است. 4/4/84 دو بغد از نیم شب

نیمکت

نیمکت آنقدر خالی است که باد هم روی آن نمی نشیند و می رود . آن طرف تر کودکی می دود و خیابان به تو می گوید به کجا باید رسید . پرده به تو می گوید چه باید دید و چاله ها می دانند کجا باید پیچید و تلویزیون همه دنیایی است که باید دید و شنید . تمامش این است و شاید برای همه زندگی همین است . پس چرا من به جای پرده و خیابان و تلویزیون خیره ام به این نیمکت و به نیامدنت عادت نمی کنم . 1/4/84

بیهودگی

مثل یک خودرو اسقاطی در کنار یک راه بیابانی ؛ آسوده و فرسوده نشسته ام و با چشمان بی شیشه هر روز همان دیروز را آغاز می کنم تا همیشه . 29/3/84

امید

باغی که شکست مال من نبود اما به نام من بود. اگر چه میوه هایش حرام من و برگ هایش از خیالات خام من و اگر چه درختان اش پیچک ابلیس و زمینش از بارانی بی پایان سیلاب برده و باغبانش سالهاست مرده و دیوارهایش را آب برده ؛ اما من هنوز هم نگاهم بسته است به این در چوبی موریانه خورده که شاید این تقویم همه روزهایش معلوم؛ تولد تو را هم یادش باشد.

سال مرگی

سال مرگی است - به قول قدیمی ها. آمد و کوچه هامان را خالی کرد خانه هامان را چرخید وهمه خند ه ها را خرید با سکه ایمانی پوچ .

خاموشی

نه این که حرفی نیست هست اما برای گقتن نیست. 24/3/84

آرزو

شادمان می شوم اگر وقتی که می میرم نابود شوم بدون هیچ حساب و کتاب ؛ چرا که برای بد بودن هم اندکی بخت ، یارم نبود . 16/3/84

مثل شاعران

دردناک است که مثل شاعران هم نیستم . نه خداحافظی از کسی به یادگار دارم و نه مثل ابر بهار می بارم و نه در شبانه هایم نهال کوچکی از امید می کارم ؛ و نه حتی دلخوشم به صدای پای آب . به اسبی رمیده می مانم که هر چه می دانم از سوارکار و اسب را فقط در خواب شنیده ام . 15/3/84

ترانه

و آن ترانه به یادم آمد که می خواندی برای کسی دیگر و رفتی برای دیروز تا آخر سرنوشت. من اما آنقدر دوستت داشتم که همان ترانه را به یادگار برداشتم. 15/3/84

تو را دوست می داشتم

تو را دوست می داشتم مثل آن روزی که گذشتیم از کنار هم و هنوز هم می شد بهانه ای پیدا کرد برای گفتگوی عاشقانه ای. تو را دوست می داشتم مثل تمام روز هایی که دلم تنگ می شود و می گویم اگر می توانستم و اگر می خواستی فاصله مان چندین و چند فرسنگ نمی شد. تو را دوست می داشتم مثل این زندگی خام که در میانسالی هنوز هم کودکانه می گذرد و نام تو مرا به رویا می برد. و تو را دوست می داشتم به همان اندازه که تو مرا دوست نمی داشتی . 14/3/84

آسیاب

پیرها جراتشان را از دست می دهند و جوانان تاوان شجاعت را با بن بست و شکست و " همین است که هست". و جوان ها پیر می شوند و کودکان جوان می شوند و همه شان همان می شوند و همین . آسیاب سنگی سنگین این سرزمین همیشه پوچ می چرخد ؛ تا ابد. 12/3/84

در ستایش حماقت

یک احمق همیشه خوشبخت است : در قضاوت اشتباه نمی کند ، در مجازات اشتباه نمی کند ، در شنیدن ، دیدن ، فهمیدن ...؛ یک احمق هیچگاه اشتباه نمی کند . 11/3/84

افسوس

افسوس که دیگر دیر شده است برای تغییر چیزی در مسیل سیلاب های هر از چند گاه. افسوس که خدای ماه را شکسته ا یم و نشانه های آفتاب را گم کرده ایم و به الهیهات بنده ایم. که جوانیمان را به تمامی به تیمار اسب های بیمار پدرانمان گذاشتیم و در دشت فقط مترسک کاشتیم . که آنقدر منتظر ماندیم تا سوار سرنوشت هم بی قرار شد و گذشت از ما که بت های عاشقانه را شکسته ایم و بی مجلس ترحیم مرده ایم . اما چه شهامتی داشتیم ما که همه باغ های شادمانی را به هرز بردیم و مرزهای پوچی را چه بی انتها کردیم. افسوس که دیر شده است و دیگر پیر و زمینگبر شده ایم. 8/3/84

انتظار

هزار سال است که اینجا نشسته ایم با چشمانی اشکبار. پس از این سالگرد وعده های بی شمار آیا - ای آسمان همیشه پهن به لبخند ماه - پس دوران سربه زیری ما کی تمام می شود ؟

نفرین 7

آنقدر نامه نوشتیم که صفت کم آوردیم برای وصف زشتی شگفت انگیز روزگار که نامش از دیوار لغت نامه هم بلندتر است. 4/3/84

نفرین 6

آرزو هایمان به تاراج رفتند و عاشقانمان به معراج رفتند و کسی باقی نماند که بیاید و رسوایمان کند؛ که چگونه خلاقیتی داریم که در آینه هم دروغ می بینیم.

عطر قهوه

با خلسه بوی قهوه که نگاهم می کنی چرا هیچوقت نمی دانم که...؛ یادم نمی آید که درخت پشت سرم چه بود وآن آقایی که گذشت ساعت را پرسید یا نام خیابان را. فقط نمی دانم چیست...؛ با خلسه بوی قهوه و رنگ تن یک زن سرخپوست خیره در فنجان خمار و بخار نرم. چرا هیچ وقت...؛ آسمان آیا ابری بود یا صاف وگرمای تابستان که یادم رفت و چیزهای بسیاری که نپرسیدم چرا...؛ با خلسه بوی قهوه نگاهم که می کنی چرا هیچ وقت نمی دانم که در چشمانت چیست؟ جز عطر غلیظ فنجان قهوه برای بیداری امشب. 22/4/82

رودخانه های زیبای من

رودخانه های زیبای من در کدام سرزمین فرو می ریزند؟ آنجاکه خورشیدش هر روز غروب نمی کند و هیچ نیشتری تاول داغ عشق را خوب نمی کند و هیچ سپور بی مبالاتی برگهای زیبای پاییز را جاروب نمی کند. آنجا که آسمانش دلگیر ابرها نیست و همه جا حرف فاصله ها نیست و حرف کجا ها نمی شود رفت نیست و دریاچه پای آبشار همیشه آبی است و رنگین کمانی از امید تعبیر بی تردید هر خوابی است. رودخانه های زیبای من پس از این هزار سال تیره تقدیر در کدام سرزمین بی مرداب اسیر نمی شوند؟ 31/2/84

خاموشی

آتش را خاموش کردیم و عشق را فراموش کردیم و دروغ را کاشتیم. حالا روزگاریست که خاکستر برداشت می کنیم با چشمی اشک و چشمی آه ، مجازات همان یکبار که کوتاه آمدیم. 31/2/84

بهانه

بهانه ای جور کن برای با هم بودن که برای جدا شدن همین خط عابر پیاده هم کافی است. 28/2/84 شش صبح

نام تو

باران که نام تو را هنوز نشسته از دیوار و چشم های بی گناه تو از دیروز قالب شعرهای منند و این خاطره های تازه اگرچه عمیق شیارم کرده اند اما هنوز تا بهار وقت بسیار است. پس به جای نامی بر دیوار چیزی بکار که به کار خنده هایمان بیاید.

عکس

مثل عکس کسی که از روی آب می پرد میان رفتن و نرفتن آویخته ام خیره در تصویر به هم ریخته ام بر آب . این است که بیهوده تا ابد در قاب روی دیوار می مانم و تو برای همیشه در عکس دیگری لبخند می زنی. 27/2/84

تفاوت

فرقمان فقط همین است که آنها خیال می فروشند و واقعیت پارو می کنند و ما خیال می خریم و واقعیت را جارو می کنیم. 27/2/84

گناه

تو را اگر بخواهمت گناه می کنم به این بی گناهی تو و من که مثل ماه نیم خورده به شب می خندم. و اشتباه می کنم اگر نخواهمت. این است که آویزان آسمان می مانم مثل ابرهای بیهوده تابستان جنوب وقتی که به عکس های تو نگاه می کنم. 27/2/84

خیال

دامن زدن به خیال اشتباهی است. تنها باید پیرهنی از آن دوخت و در کمد آویخت. 80

دست بر قضا...

دست بر قضا آ دم بد بختی هستم. باران مرا خیس می کند و آفتاب می سوزاند. دختر همسایه دوستم دارد و کسی را دوست دارم که گم شده است. گفتم عکسم را به روزنامه بدهم شاید کسی پیدایم کند. تابستان 81

حالا که آمدیم

آمدنم چه دیر بود - می دانم اما حالا که آمدم به هر حال. حالا اینجا روی نیمکت زیر درختی که نامش را نمی دانم و همیشه می خواهم بپرسم و یادم می رود. تو هم که آمده ای شاید دیر، شاید زود - یا تازه شاید؟ پس دیگر نگو! حالا که آمدیم.

بگذریم

بگذاریم تا در فراموشی و خاموشی... بگدریم برای همین هم دیگر دیر است.

دل ما که چیزی نیست

همه چیز دارد می شکند دل ما که- این وسط- چیزی نیست. رخت هایمان را باد می برد و بخت هایمان را ابلیس. گل هایمان را آفتاب می سوزاند و خانه هایمان را آب می برد ودوستی هایمان را کاغذ می بُرد و فاصله هایمان را نقشه زیاد میکند. تنها دل خوشیم به اینکه که در این شهر متلاشی آنچه که هست اوج خلاقیت فراموشی است.

اعتراف

من به شکستم اعتراف می کنم. که ایمان آوردم به رهایی از تمام منظره های دور دست. من ایمان آوردم که گوش های زمین کر است و آسمان حتی از شوخی بی بهره است. ایمان آوردم که غروب هر روز تکرار می شود و صبح نام کوچک بعد از ظهر است. من به گذشتن آرام و بی خیال از کنار تمام رویاهای خیال انگیز و همه دریاچه های عروس دریایی ایمان آوردم و آموختم که شادی و عشق و آسودگی را فقط برای کتاب لغت ساخته اند. ایمان آوردم که تماشایت هم نکنم حاشایت هم نکنم، و به یاد نیاورم اصلا که می خواسته ام چیزهایی که ندارم هنوز. من آهسته و به نجوا به خودم گفتم: ایمان نیاوردم اما به ایمانم آوردند. 20/2/84

ایستگاه آخر

تمام دوستانم را رها می کنم وهمه دوستی هایم را. چمدانم را زمین می گذارم و می نشینم و سیگاری آتش می زنم و خاموش می شوم. 20/2/84

اگر آرزو هایم براورده شود یا نشود

اگر همه آرزوهایم بر اورده شوند، لباس می پوشم و بیرون می روم. به درخت می خندم و به زلف آب دخیل می بندم و به مهتاب نامه های عاشقانه می دهم و بی شتاب شمردن روزهای بی قراری را به ساعت شماطه دار واگذار می کنم. بی گدار به آب می زنم و می روم و هیچ با خود نمی برم جز ماه و جز نگاه و جز همین خنده های گاه و بیگاه. آسان می شوم آنقدر که آسمان آسان است وبه هیچ کس ، هیچ وقت گریه نمی آموزم. اگر همه آرزوهایم براورده شوند و حتی اگر همه آرزوهایم بر باد، باز هم همینطور زندگی خواهم کرد.

ماه شبگرد

ای ماه شبگرد که نه نامت مقدس است و نه خاکت ،نه هیچ ،هیچ جز اینکه می خواهی پای این دیوار نا استوار هم من ایستاده بمیرم. به تو مدیونم نورت را که نه روشنم می کند و نه تاریک و نه راهی نشانم می دهد - اما سایه ام را می دهد به دیوار و من خیال می کنم که هنوز هم تنها نشده ام. 17/2/84

نفرین 2

ما که به هر قافله رسیدیم اسیر بود. به هر خانه که رفتیم دیر بود. و به هر کس که تعارف کردیم، سیر بود.

حالا که...

حالا که آسمان کوتاه است و درخت نام کوچک تبر است و همه جا همین خبر است. مردم به زمین باز می گردند و زمانی دیگر نیاز است برای آنها که می خندند ودر به روی عشق نمی بندند. و حالا که دفتر دروغ راهنمای ماست و آینده های فریب خدای ما دیگر سراب هم مقدس نیست چه رسد به این چند کلام باقیمانده از خدا که بر آب می روند.

گمشده

به آفای پلیس گفتم که گم شده ای. به من خندید. با او دیگر همه می خندیدند. نه عکسی از تو داشتم نه نامه ای. اما کسی - می دانم - تو را یافته است. به همین دلخوشم. 22/8/80

نفرین 1

از دوست دشمن می سازیم از عشق نفرت و از دروغ هایمان ایمان. ما باغبان های بیابان خانه های مرگمان آباد.

دیگر کسی نمی ماند...

دیگر کسی نمی ماند -وقتی تو بیایی- که نیامده باشد. همه اسباب بازی ها و کتاب ها همه آدم های توی ذهن روزهای لای شناسنامه و حرف های زیر زبان. وقتی بیایی همه شان می روند و می مانی. بهار 80

فراموشی

انگار همیشه چیزی را فراموش می کنم. از آرزو های برباد رفته و رویا های از یاد رفته و روز های شاد و نا شاد ؛ رفته. انگار سال های بی آینه تمام نخواهند شد و بیهوده امیدوارم که روزی روزهایم حرام نخواهند شد. انگار همیشه تویی هست که برای همیشه تو می ماند و منی که همیشه بی تو می ماند. و در های بی دستگیره و پنجره های بی منظره و همان نقاشی جلف ِیک نخل ، یک آدم و یک جزیره. انگار همیشه چیزی را فراموش می کنم. وقتی که تلویزیون تماشا می کنم یا به موسیقی گوش می کنم یا وقتی شکستن دلم را حاشا می کنم. انگار که...باشد؛ دلم را خاموش می کنم.

عاشقانه 2

نه اینکه " دل می رود ز دستم" یا " مرا تو بی سببی نیستی " حتی همان عاشقانه های خودم - اما به همین سادگی که می گویم: خدا لعنتت کند دوستت دارم!

سلام ارباب

(به یاد لنگستون هیوز) سلام ارباب! من خسته شدم و کشتزار را رها کردم. اما به ملخ ها نگفتم تا بیایند. همیتطور به کلاغ ها هم وقت دانه کاری را نگفتم. به مترسک چلغوز وسط مزرعه هم دست نزدم. توی جوب آب هم سم نریختم و گندمزار را هم به آتش نکشیدم. اما از خدا که پنهان نیست راستش یادم رفت!

شب زنده داري

بيهوده كه نيستم آنطور كه همه فكر مي كنند. اگرچه دستانم از جنون قاصدك هميشه لبريز است و گوش هايم - مثل اسب هاي ترسيده اصطبل - تيز است كه مبادا بيايد و دلش با من نباشد و برود پيش از آن كه صبح را ديده باشيم با همديگر. اگر چه مثل خروس هاي بي محل دهات هنوز هم نمي دانيم ساعت چند است و نماز مادر بزرگ ها كي قضا مي شود. اما دست بر قضا مي شود كه بخوابيم و آفتاب را نبينيم و راحت باشيم. اما دلمان رضا نمي دهد كه اين ساعت آخر چشم بر هم بگذاريم مبادا كه قطار بيايد و شايد تو در خواب باشي و باز هم از ايستگاه ما بگذرد.

من را شايد

من را، شايد روزي معجزه چشمانت مي كشت و شايد روزي زنده مي كرد. اما مسيحاي ما معجزه هايش را با خود برد و به گورستان نگاهي نكرد. خدايا معجزه ها را به كه مي دهي وايمان كور انتظار آمدن را به چه كسي؟ خدايا شايد اينها لايق معجزه هاي تو باشند، پس ما را كور كن لا اقل. 23/6/82

...

دلم براي خدا تنگ مي شود - آرزو هايم را كه بفروشم - كه اينهمه سال بيدار بود و آخرش هم ما را نديد. 11/2/84

*خَزوک

مَدَ لی و قتی خوابید دو باره خواب دید که خزوک شده است و کیف کرد. چرا که وقتی خزوک بود راحت لای جرز دیوار های سنگی کنار در یا لم می داد و آشغال هایی که از یک ساندویچی که درست کنار ساحل بود می ریخت را می خورد و هیچ مشکلی نداشت جز اینکه از خودش بپرسد که آیا این خزوک است که خواب می بیند مدلی است یا این مدلی است که خواب می بیند خزوک است؟ و البته در این میانه گاهی هم در تاریکی شب راه می افناد و سلانه سلانه می رفت طرف کتابخانه شهر که آن هم نزدیک دریا بود و لای کتاب های تلنبار شده توی انبار می گشت و چیز یاد می گرفت. بهترین بخش این نوع یاد گیری هم ان بود که همانجور که یاد می گرفت ، جوهر نوشته ها و گاهی هم کاغذ کتاب ها را می خورد ولذت می برد. تا به حال کتاب " فراسوی نیک و بد" و" اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر " را خورده بود و البته کتاب های زیادی هم بودند که فقط جوهرشان را خورده بود و بعضی هم بود که اصلا طرفشان هم نمی رفت چرا که موجب اسهال می شدند.خوبی انبار این بود که سال به سال کسی نمی آمد ببیند چی تویش است و چه بلایی سر کتاب ها آمده و در نتیجه هیچ خطری مدلی را تهدید نمی کرد.

اگر می شد افسانه ببافم

اگر می شد افسانه ببافم تا بپوشی و شادمان باشی و بریزم دور تمام پنجره های رو به گریه را، شاید امروز هم دیر نبود برای همان جمله جادویی - اما تو را به خدا! این آدم های پلاسیده کوچه را مگر می شود از یاد برد؟

قفس

تنها قفس قناری را می فهمد و بس. که آسمان پرنده بسیار دارد و زمین ، درنده های بسیار تر. 10/2/84

عاشقانه

ناگهان نمی دانی از کجا بادی می وزد و می آشوبد و می رود. به همین سادگی! فصل ها عوض می شوند و آدم ها می آیند و آدم ها می روند. پس دیگر عجیب نیست که همیشه بی قرار است عکس تو در جویبار.

بیهوده که عمر کوتاه است

بیهوده به پنجره ها خیره می شوند و به در ها می کوبند و زباله های کوچه های شهر را می روبند و زیبایشان می کنند. امروز دیگر کسی را بی تاب نمی کند زیبایی و ترانه های شاد بی رونقند و هم گیسوان تو در باد. مثل کودکان، امروز هر کس برای یافتن چیزی در خاک سرش پایین است و همه جا حرف از همین است و تمام دعاهایمان نفرین است. بگو اگر دروغی را نگفته ای امروز که فردا دیر است وبیازار اگر کسی را نیازرده ای که سگ مرده دیگر هار نمی شود. بشکن اگر می توانی و بخشکان اگر می شود که زمان از دست می رودو عمر کوتاه است و قطار دوزخ از تو جا نماند یک وقت! بیهوده خیره می شوی و به در ها می کوبی که عمر کوتاه است و فقط برای شکستن یک دل دیگر جا هست. 10/2/84 ساعت دو بامداد

اگر بدانی که چگونه...

"اگر بدانی که چگونه..." - در این گیر و دار روزهای تاریک یا روشن وقتی که بارانِ ناگهانی می بارد بر سقف های شیروانی در جایی دور. یا حتی در خاطرات به هم ریخته امروزم با دیدن آن نگاه گیج با آن سردر گمی ها که می دانم و نمی دانم چرا اینگونه هستی. وقتی که می روی و من می مانم با درختان و دیوارهایی که با تو دیده ام و دیگر بهانه ای نیست برای ماندنم، جز حس غریب ساعتی پیش تر که بوده ای.- " اگر بدانی که چگونه دوستت دارم." بهار 83

موک*

نصف شب بود و "موک" لخت و عور روی تشک نشسته بود و به صدای توفانی که بیرون جریان داشت گوش می داد.نهایتا پانزده سال داشت اما هیکل درشتش همراه با سینه های ورقلمبیده و باسن گنده ای که هرجور هم چادرش را کول** می زد باز هم از یک طرف مثل بواسیر می زد بیرون او را بیست و پنج ـ شش ساله نشان می داد.سنگینی راه رفتنش که حاصل کار خسته کننده بود هم مزید بر علت می شد و البته این زیاد هم بد نبود چرا که همه از خوابیدن با یک دختر پانزده ساله که همیشه خطر حامله شدنش هست وحشت داشتند اما یک زن بیست و چند ساله دیگر آنقدر تجربه داشت که بداند چطور حامله نشود وآدم را توی دردسر نیندازد.البته اسمش هم "موک " نبود و یک چیزی تو مایه فاطمه سلطان یا کلثوم بود اما به خاطر فک پایینی اش که مثل کشو جلو آمده یود، با آن پیشانی بلند که قوسی نا معمول داشت و در ترکیب با چادری که کول می زد کله اش را شبیه کلاه کاسکت تروریست های فیلم ها می کرد ، به او این نام را داده بودند.آدم بد بختی یود و حالا بد بخت تر هم شده بودچون هم حامله بود و هم کمیته آمده بود بگیردشان. هیچکدام از جوان هایی که او را به اینجا آورده بودند

بی بازگشت

بی بازگشت نرفته بودی . اینرا فهمیدم، از همه چیزهایی که در خانه گذاشتی -بهانه های کوچک و بزرگ- اما من رفته بودم بی بازگشت وقتی که آمدی - می دانستم. 26/12/80

من که نیستم...

من که نیستم آنکه آیینه شماست. من، برایتان مترسکی هستم از پارچه و پوچ و پولک. باد اگر بخوابد می ایستم و تا ابد به گریز بی شمارتان از پاییز، خیره می شوم. 10/6/75

عاقبت

ساده تر از برگ های درختان خیابان مثل صدای گم شده گام های عابران هر روز، و در بین چند چهار راه شلوغ و بی مامور در چشمان تو خیره شدم برای یک لحظه. مرد عابری که می گذشت این نگاه را دید و با خود برد تا چشمان زنی با بوی آشپزخانه و فرزند، ـ عاقبت دوستم داری! زن این را گفت. 3/3/83

سوال

سیلاب ماجرا همه جا را گرفت و ما سنگر به سنگر عقب آمدیم. در هر قدم امیدی به گِل نشست و در هر زمان شکست شاخه ای از درخت پیرعشق. گرداب واقعیت و تنداب سرنوشت ما را سر جای خود نشاند وماند تنها برای ما همین یک سوال تلخ: !آه ای خدا، خدای من آیا پس از این همه طلسم پنجره کوچک پستوی آرزو دیگر برای همیشه هیچوقت وا نمی شود؟

قصه مورچه و مردی که می خواست خودش را بکشد

"مِدو" که مست هم بود، رفته بود بالای تیر چراغ برق ، یک دستش را نزدیک سیم نگاه داشته و با دست دیگر تیر را محکم گرفته بود و داد می زد : " اگه کسی بیاد بالا خودم را می کشم!" طبعا کسی هم نمی آمد بالا . همه فقط آن پایین جمع شده بودند و داشتند اورا نگاه می کردند که درست کنار چراغ بود و نور از سینه به پایین روشنش کرده بود و مثل سوار بی سر دیده می شد.توی دایره نور چراغ گُّله مردم گریان و خندان توی هم می لولیدند و فقط برادرش "اِساک" بهتش زده بود که چه کند.اما درست کنارپایه تیریک مورچه سیاه پیزوری داشت آخرین اکتشافش را به لانه می برد و از هیچ ماجرایی هم خبر نداشت.یعنی اصلا برایش مهم نبود که آیا "مدو " نامی هم وجود دارد یا نه.او طبق معمول یک تکه غذا گرفته بود لای آرواره هایش و به طرف لانه می رفت.دم در به چند مورچه دیگر برخورد که آنها هم داشتندمی رفتند تو.مجبور شد با آن آرواره های پر به آنها سلام کند.در واقع این طاقت فرساترین بخش زندگی مورچه هاست.تصور کنید که شما در یک لانه با پنجاه شصت هزار مورچه دیگر زندگی می کنید و هر روز تقریبا با نصف این عده رودر رو می

...

با قرص کامل نان هم ما گرگ نشدیم. حالا اگر دیوانه خطابمان کنند بی جا نیست زیرا فقط انسان است که دیوانه می تواند باشد. 5/2/84

من دارم و همه...

چند عکس کوچک از تو من دارم و همه دارند و چند خاطره هم من از تو دارم و همه دارند. پس چرا همه دارند می روند و من می مانم خیره در همان چند عکس و خام همان چند خاطره؟ 5/2/84

تشبیه

من به آن گل های شب آویخته در کوچه بسته,پژمرده , در خواب نسیم تشبیه ات نکردم که. و به آن صدای پخش در کوهستان جنوب آمیزه ای از شادمانی گوسفندان و هوار باد. یا حتی آن بی خیالی های صدای امواج در یک روز زمستانی بندر عباس. من حتی تو را به پر زدن های یک پروانه -همان پروانه همیشه اشعار تکراری,بی معنی و غلط- تشبیه نکردم. من حتی با خودم هم نگفتم که تو چه شکلی داری: زیبایی؟ محجوبی؟ غمگینی یا سر در گم؟ من تنها یک لحظه با خودم گفتم, نه!حتی با خودم هم نگفتم, جرات نکردم.

به تو کی عادت می کنم ؟

به تو کی عادت می کنم اگر زیبا تر که می شوی هر بار که تو را می بینم؟ به خودم کی عادت می کنم اگر هر بار که تو را می بینم مثل کودکی های عکس پرسنلی ساکت و خیره می مانم؟ 3/3/82

خواب اقاقیا

یک درخت اقاقیا گوشه خرابه هنوز هست وچند بوته گل بی نام ونشان. نامی برایشان انتخاب می کنیم -وقتی تو بیایی- ودرخت اقاقیا را تو صدا می زنیم. پاهایمان را -آنشب - آزاد می کنیم تا برقصند و به شوخی می گیریم افسانه ها را. شاید -اگر اجازه بدهی - سایه ها را مهمان کنیم به استکانی شراب و بگوییم به قناری های در خواب: - برای ترانه هیچ وقتی دیر نیست . به لباسهایمان می خندیم وچشمک می زنیم به آدم های کوچه و به شوخی می گوییم: -ما از آسمان آمده ایم. باور می کنند و به آسمان می روند و خدا - برای نخستین بار - به ما می خندد.

نقاب

تقدیر من از کسی چون تو آنقدر لبریز نیست که آرام و بی خیال اگر می گذرم -با خنده ای آزاد و چهره ای به تمامی شاد که انگار هیچ روی نداده است- باور کنی.

و در ستایش قابیل

نمی دانم که قابیل در کدام کوره راه اسطوره گم شده است که آن صداقت خیانت هم امروز دیگر نیست.

برای ما

آری جهان حساب و کتابی دارد. اما خودمانیم هیچوقت - لااقل برای ما- درست در نمی آید.

سال هاست...

سال هاست که پیغاممان به آسمان می رود و بر نمی گردد. سالهاست که سهممان از آسمان جز رگبار پراکنده وغبار محلی نیست. ای آسمان به من بگو فقط, که چه چیزی روی زمین آنقدر دردناک مسخره است که هلال ماه تو همیشه می خندد؟

گلایه

برای عشق اینجا تره هم خرد نمی کنند اما استخوانت را چرا. و این است که ما برای فاصله هایی که ندویده ایم تشویق می شویم و برای راه هایی که نرفته ایم. و این است که ما سود می بریم از کاری که نمی کنیم و زندگیمان می چرخد درست برای آنچه نادرست انجام می دهیم. دردلت اینجا گلی نمی کارند اما در خاک تو را.

فرشته و قدیس

آقای رها آنروز هم مثل روز های دیگر شادمان و منتظر از خواب بیدار شد.او از این شادمانی و انتظاری که در خودش می دید احساس حماقت می کرد."اصولا آدم برای شادمانی و انتظار نیاز به کمی حماقت دارد خصوصا اگر این شادمانی و انتظار بی جا هم نباشد."با اینهمه از جایش بلند نشد وطرف پنجره نرفت."این پنجره ها هم فقط توی داستانها به درد می خورند.همانجا که رو به منظره ای باز می شوند که یک معنایی دارد.مثلا یک دیوار که یعنی بن بست یا یک باغ یا پنجره یا هر چیز دیگر.اما توی واقعیت فقط رو به یک چیز معمولی باز می شوند.مثل پارک یا خیابان که آدم هایی که نمی شناسی از ان می گذرند."غلتی زد و سعی کرد توی اتاق چیزی پیدا کند که دیدنی باشد."دیدنی! یعنی اینکه بشود مدتی طولانی نگاهش کرد و درباره اش فکر کرد.مثلا در باره ظرافتی که در طراحیش به کار رفته یا بشود از آن ایده ای گرفت که لذت بخش باشد. مثل ایده ی اختراع یک چیز مفید تر."اما چیز خاصی در اتاق نبود.یعنی هرچه در اتاق بود را قبلا آقای رها آنقدر در مغزش زیر و رو کرده بود که هیچکدامشان تازگی نداشتند.پشتش می خارید و می سوخت.جایی بین کتف و کمر.ظ

کاش

کاش اندوه را پایانی نبود تا به انتظارش بمانیم و کاش گریه هامان را کرانه ای. تا لبخند دیگر بهانه ای نبود برای معنای تردیدآمیز سعادتمندی. 18/5/82

حباب ها

معنای عاشقانه هایم می گریزند مثل اسب های بی سوار و من در دنیای تنگ تّنگ - مثل ماهی قرمز- حباب می آفرینم.

دخمه

-دخمه تاریک است.- شهر موریانه های بی ملکه گرم کار بی انتهای تولید تاریکی. -دخمه نمناک است.- در دل شاخه های پوک درخت نه دوستت دارم که حتی نه اینکه دوستت نمی دارم. -دخمه غمناک است.- بی تصوری خام وساده از خورشید دیوار هایش بدون یادگاری ها روز نامه هایش همیشه سیاه خواب هایش همیشه بی رویا نعره هایش همیشه سکوت سایه هایش همیشه نا پیدا بی دیروز,بی امروز,بی فردا -دخمه ,دخمه از همه جیز غیر تاریکی بی کران پاک است. 31/1/84

امروز...

آدم هایی که به آنها اعتماد دارم اندک شده اند. از بس که جهان آبرویمان را می شوید و می برد. و به کسی نمی گویم سلام که برای سلام کردن اول باید گردنی خم کرد. دیگر برای گفتن دردهایمان حتی اسطوره ها هم کفاف نمی دهند. نامه های صمیمی که جای خود دارد . میان هر دو نفر از ما دیوار نا نوشته ها بر پاست و ازآن خانه قدیمی ما تنها دودی پراکنده در آسمان برجاست.

فاجعه 5

آغاز فاجعه همیشه گمراهمان می کند: که آیا ما بودیم که فاجعه راپدید آوردیم یااین او بود که ما را به اینجا کشید و رفت.

فاجعه 4

نامم را اگر فاجعه بگذاری دروغ نیست. اما نه نام من که نام چشمانم. زیرا برای ندیدن این همه دروغ - جز حذف آنچه باید گفت- هیچ راهی نمی دانم.

فاجعه 3

افسانه ها را باور نمی کنم: آدم یکبار به دنیا می آید و یکبار می میرد. ما هزار بار مرده ایم و مرگ در پیش فاجعه زندگی ما عکس آینه ابلیس است.

فاجعه 2

دلتنگ همه چیزهاییم که نمی شوند. به خاطره هایت رجوع کن. فاجعه هیچ وقت پیر نمی شود ولی ما پیر می شویم.

فاجعه 1

فاجعه را هم به هم تبریک گفتیم. دیگر کتاب شوخی هایمان کامل شد. باشد اما دیگر نپرس که چرا می خندم. برای کوچه های کوچ من گریه هیچ وقت کافی نیست.

شاید

شاید که من اشتباه می کنم و این کوچه ها زشت نیست. همه شادمانند وشیون کلاغ فقط از خاطر من می گذرد. شاید آنطور که خواهر من می گوید می شود با بستن چشم یا رها کردن خود روی این قایق بی وزن سراب, آسان بود. وتمام عالم آنوقت به من آفرین می گوید. شاید اما دل من می خواهد بشود تابنشینیم برای یکبار -در خیابان ,در شهر- وبه هم خیره شویم ودل باد روی موهای تو مواج شود. وهمین خواسته کوچک من زیر این وزن سراب آسان نیست.

دعا

خدایا امید را نیز عاقبت از من گرفتند. لااقل تقسیم کن با من تنهاببت را. اگر این هم نباشد سهم من دیگر چه می ماند؟ پاییز 79

امید

اگرچه دل سیاهم مثل شب راهزن ودر حفره های نگاهم شاید حتی کورسوی فانوس امیدی هم نیست -ولی حباب آفتاب که بروید روی آب تا پای درخت پیر انجیر معابد می آیم و زیر سایه سنگین خدا می ایستم. تا همراه صدای طبل و دمام شاید از عمق تاریک دریا بیرون بیایی و برای آن حرف های ساده که به هم نگفته ایم وقتی باشد هنوز هم.

دیوار

نه انگار دیواری کوتاه تر از مال ما که نیست. همه از آن سرکی می کشند و می روند. جز این پیچک کوچک همسایه که تا بروید و بالا برود من و دیوار هر دو فرو ریخته ایم.

اگر

اگر جادوی آن حرف نیم خورده بشکند از میان ما - آیا -همه چیزهای دیگر به درک- دیوارهای سست این خانه ترک بر نمی دارد؟

طلسم

گیر افتاده ام انگار در عکس یک روز برفی-امیدوار که تو در آن می رفتی. 18/8/79

رهگذر

عابری می گذرد از میان کوچه های من. می کند از دیوار ها و در همه اعلامیه های ترحیم را. و به در ها می گوید آدم از قفل دلش می گیرد. وبه پنجره ها: پرده هم همیشه زیبا نیست. به همه دیوارها می خندد ویه چراغ تیر چراغ دخیل می بندد.

حالا نگاه کن

زندگی ام تلخ که نیست -خنده های شادم گواه- اگر چه بسیار دشوار است. اما این آینه مال من تنها که نیست -حالا نگاه کن- مال شماست.

اشتباه

اشتباه است اطلاق نام دردناک بر تنهایی. این را همه می دانند. مهم این است تنها که با که تنها باشی.

تو را نمي دانم

من كه شاعر شدم تو را نمي دانم. من به ريختن كلمات در كاسه كاغذ و هم زدنشان با قاشق بي معنايي و تنهايي عادت كردم. اينكه آسمان حتي يك روز به زمين فكر هم نمي كند. اينكه رفتن هيچ كدام از ما نقش هميشه كوچه ها را از آنها نمي گيرد. يا آينه با نبودن ما از تكرار هميشه ديوار كه عاجز نيست! وحتي اينكه گريه هم حدي دارد حتي اگر براي تو باشد. من كه به شاعر شعر هاي نيامدنت بودن عادت كردم. تو را نمي دانم.

عابر

دم در که نشست دیوار گفت بنده های خدا هنوز هم خوابند. خندید. پنجره گفت چشمها هنوز بیتابند. خندید. پیچک روی دیوار زمزمه کرد عاقبت هم تو را نمی یابند. باز هم خندید.

رهگذر

رهگذر قرمز رنگی در چشمانم افتاد آفتاب میان ما نشسته بود وگرنه حتما دانه های خیس موهایش را می سرودم یا رنگ خیس چشمانش را حتی آن لحظه های خیس نگاهش. اما آقتاب این آفتاب دیوانه میان ما نشسته بود وپا نمی شد. شب اگر بود یا بعد از ظهر حتما به سفره دلم مهمانش می کردم شب اگر بود اما نبود. این آفتاب آفتاب دیوانه بود و ما که لحظه ای گدشته بودیم از نگاه هم.

عادت

دیگر به شکست هم عاد ت دارم مثل رنج و تلخی و تنهایی. به سوختن واژه های دوستت دارم و نفروختن آرزوهای رنگارنگم به همه آنچه دیگران دارند. به تو نمی رسم. به او نمی رسم. به هیچ جایی نمی رسم انگار ایستاده ام در ایستگاهی که سالهاست متروک شده است. دلم پوک شده است اما هنوز دلخوشم به این شیطنت کودکانه ام که بهترین آرزو ها را داشته ام.

هرگز انگار...

هرگز خوشبخت نبوده ام انگار من اگر شعرهایم را که بخوانی. میدانی اما نه که من به سادگی های خودم خوشبختم اما از پنجره که نگاه کنی سیلاب بی خروش تلخکامی را می شود دید که بی صدای من هم لا به لای خانه ها و خیابان جاری است.

امروز هم

امروز هم نام تو را خط می زنم از روی دیوار. حالا شده دو هزار سال آزگار که نه مرگی بی اخطار امده است نه شهسواری آهن پوش از سر دیوار و نه تو لبخندی زده ای. به دیگران که نگاه می کنم قربانی آبشار طلای موهای تو که نمی شوند یا قربانی باران سیاه موهای دیگری. میدان هم که مثل همیشه خالی است وباد است که روزنامه می خواند و من عکس یکی از آگهی های ترحیمم. همیشه انگار این منم که می شکنم فقط ونام تو را خط میزنم.

ادم های دوزخ

آدم های دوزخ چه خوشبختند گرد گرمای آتش و با دستان آویخته قصه های شبانه می گویند. دلم برایشان تنگ می شود اینجا که ستاره ها هر شب دیرتر می رویندو مهتاب هر امشبی از دیشب رسوا تر است. آدم های دوزخ چه خوشبختند همیشه و هیج وقت دیگر هم کاری نمی کنند. نیکی برایشان تمام شده است و فقط قصه هایشان باقی است. آی آدم های دوزخ شما چقدر خوشبختید با خانه های بی دیوار دل های بی عشق و چشمان هرزه هر چیز.

نرم باد

در این تنهایی غریب که هیچ کس با تو نیست و همه بر تو بیشتر شبیه بادی می شوم روزبه روز که می گذرم و طلای موهایت را می آشوبم و تو حتی نمی فهمی. غریبانه ترین سلام هایم را از کنار گوش تو می گذرانم و می دانم که سلامم هم مثل بادی که هستم بی صداست.

ارزو ها

تمام آرزو دارم ها به آرزو داشتم تبدیل شدند و تمام می خواهم ها به می خواستم جز این هیچ چیز دیگری عوض نشد.

سلام مجدد

آماده به كار

سلام

سلام اين يك تست است