صخره
جز همين صخره كه مثل چيز خر از دل دشت زده بود بيرون ، همه جا را گرفته بودند. او هم ديگر تيراندازي نمي كرد چرا كه تيري براي انداختن نمانده بود . آن بالا دراز كشيده بود و گه گاه سرك مي كشيد و اسير ها را كه ميبردند و نعش ها را كه لخت مي كردند نگاه مي كرد . كاري به كار او نداشتند . تيراندازي كه نمي كرد . كسي هم كه نمي توانست بيايد بالا و او هم كه نمي توانست بيايد پايين. همان جا مي ماند تا وقتي آذوقه اش تمام شود و بميرد. وضعيت مسخره اي بود. همين هم بود كه گاهي سرك مي كشيدو همه را به فحش مي كشيد.مي خنديدند و برايش دست تكان مي دادند و اين بد تر بود. يك روز كه نگاه كرد ديد كه رفته اند جاهاي ديگر را بگيرند . دشت خالي بود و فقط گاهي از يك جاده كه خيلي دور بود آذوقه مي بردند.صدايش نمي رسيد اما باز هم فحش مي داد .