يك داستان خيلي خيلي كوتاه درباره شهر متروك

وسرانجام يك ميكده ماند كه پيرمرد تنهايي بالاي آن زندگي ميكند و ليوان ها را برق مي اندازد و با صداي در بر نمي گردد نگاه كند كه باد اينبار چطوري مي پرد توي سالن يا اينكه چه چيزي را چرخ مي دهد توي همان يك لكه نور كه از چراغ بالاي در ميكده افتاده توي خيابان و حتي ديگر به گذشته هم فكر نمي كند كه چطور توي خيابان مست ها را جمع مي كردند و مي بردند كلانتري. فقط ليوان ها را ها مي كند و بعد ميرود بالا كه بخوابد و خواب هم نمي بيند ديگر مگر خواب همان روز را كه آن مردك ليوانش را سركشيد و گفت: دارد تمام مي شود. و كسي حرفش را جدي نگرفت و كاري نكرد.تمام شدن هم خيلي آرام و بي دليل آمد تو شهر .از معدن هاي طلا شروع كرد و بعد اسب ها و گوسفند هاوسواركار هاو خانه ها و آخر از همه علف ها را چريد و نشست پشت در ميخانه و منتظر ماند و هنوز هم پشت در منتظر است

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر