Posts

Showing posts from 2009
بر تپه های ارام بیابان مهربانی ها من رقص نت ها بوته های خارم در دستگاه نسیم

بی وقفه باور می کنیم

بی وقفه بر تنه درخت امید می کوبم کوبه های ارزوهای برباد بسیار که می ریزد چون برگ از شانه های افراخته که ما هرگز هیچ .یاد نمی گیریم و به یاد نمی گیریم مثل قاعده ای ویرانی تنها بر بریدن گوشه های روزنامه خوشنود می شویم و دود می شویم سرانجام مثل دیو سپید شاهنامه .در غاری بزرگ اما تاریک ما هریک بنای یادبود شکستی هستیم از هزاران سال پیش و پا در گل و ازرده خیره بر عبور کاروان های ازاده .از سرسرای کاخ و کلوخ بر سینه بناهایمان نوشته ما هرگز یاد نمی گیریم و به یاد نمی گیریم فقط .بی وقفه باور می کنیم

آن روزها

آن روزها یک چیز چسبناک توی هوا بود.چیزی مثل قطعه های کوچک کاغذ های نارنجی و زرد اخرایی خیس که به همه چیز می چسبید و باعث می شد همه جا بوی پوست نارنج خشک بگیرد یا عطر برگ های پاییزی در باران شبانه وقتی که در هوای سرد پاییزی از زیرشان می گذشتی و در کنارت یک دکه لبوهای تلنبار شده روی هم را محو می دیدی که شعله های سفید و کدر بخار از ان تا نیم متری در هوا می رقصیدند و به دختری فکر می کردی که قطعا با پایان دانشگاه برای همیشه دردل شکل مبهم یک نقشه کشور یا جهان ناپدید می شد و تبدیل می شد به یک تصویر مبهم که گاهی وقت ها می پرید وسط زندگی امروزت و بعد دوباره مثل همان بخار لبوفروشی محو می شد توی اسمان شبانه. شیشه ویترین مغازه ها برای تو که دانشجو بودی و همیشه بی پول بودی چیز جذابی نداشت و دلیلی هم نداشتی که بیخود لای دیگران بچپی که بدانی چه چیزی چیده اند انجا اگرچه خیلی وقتها می دیدی که بقیه هم مثل تو اما پررو ترند که تنها مغازه ها را گز می کنند. اینها اما همیشه اگر پاییز هنوز اولش بود اتفاق می افتاد و زمستان اگر از راه امده بود جز تک و توک دختر پسرهای ویلان خیابان سرمازده شب هیچ کسی نبود و اگر ت

زیبایی

زیبا بودی انقدر که باورم نمی شود هنوز هم !ای لبخند ناگهانی آه چه گلهای زیبایی من معنای تو را که نمی دانم مثل همان ریاضیات مبهم !این هم روش با ندانستنت هم می شود خوشبختی را تقسیم کرد با چشمانت و .با دستان نازکت تنها این هراسم از خودم می آزاردم وقتی که می گویی گاهی من اینجا خیلی تنهایم !که نیستی
بربالش سرازیرمی شود از هرسو رودخانه موهایت .مثل شبی که بر اتاق خیمه زده است های! تاریکی مطلق چه ساده با عشق آمیخته ای در انکار ترس بی پایان انسان از موعود اما اما چه هراسی دارد عشق اما وقتی که خبرها لای روزنامه می پیچند مثل قطار سربازان شکست خورده و نگاهت می کنند و می گویند کوله پشتی از عشق لبریز بود و پایمان شکست .از چه اما نمی دانیم و می گذری و می گذاریشان در خاک چه باک که ساده با عشق امیخته ای .در انکار -همه- ترسهای بی پایان انسان

رویا

از رویاهایت که می ترسی آهسته و کورمال جستجویم می کنی و من بویت می کنم به جستجوی اطمینان که رویا نیستی
می دانی کدام چراغ را بیفروزی .هرروزکه من شبانه فراخواهم رسید .که تاریکی را من به تنهایی نبریده ام با تو پریده ام از سر دیوار .و سایه بالهای ما ارزوی دیرین این بتکده خواهد شد به تمام استعاره های حافظ قسم که شعرم چه صادقانه می خندد به تمام تفسیرهای دروغ و دورویی .که واقعیت بی پروایی را انکار می کنند اسان بمان که اسودگی نه در تن اسانی که در ارزانی ایمان خفته ماست به عشق و بازیگوشی که سواردیوانه حتی اگر بر اسب چوب خوب این خدای دروغ را خواهد راند .روزی که وعده ما از دروغ کتاب هم نزدکتر است اسان بمان که عشق هدیه ما نه به یکدیگر که به تمام چشمان منتظری است .که بیماری را عادت دارند

مهتاب تاریک

من مهتابم تاریک .مثل خوابی که به یادت هم نمی اید صبح منگ و دشوار کورمال در جستجوی جایی که هنوز بازنگشته است .از عمق تاریخ تارتاتار و شمشیر دیر اگرچه همنفسی یافته ام و بافته ام .پروانه بی پروایی هایم را به موهایش اما مثل تمام آتشکده های خاموش شهر شراره های شاید و باید رامی شمرم در عمق ناممکن های خدایا پس کی؟ اوخ که گلوهای بریده شاهد ما بوده اند و دختران بیابان زده و .اینهمه نشانه که ما را به ریشه هایمان باز می گردانند همگان می دانند همگان می دانند همگان می دانند که عشق از ابتدا دشوار بود اسان اما اگر گرفته ام ازدست سنگ های فیروزه از سرکاهلی اهریمن است شاید که برای فردا دندان تیز می کند- اما ما که ترسو نبوده ایم .مردن پای چنار زیارت نگاه توگناه ما نخواهد بود از خواب پریشان نترس که لالایی قرن های خفته دیو را اگر که به خواب نبرده است .سیاوش را زنده خواهد کرد .میدانم