می دانی کدام چراغ را بیفروزی
.هرروزکه من شبانه فراخواهم رسید
.که تاریکی را من به تنهایی نبریده ام
با تو پریده ام از سر دیوار
.و سایه بالهای ما ارزوی دیرین این بتکده خواهد شد
به تمام استعاره های حافظ قسم
که شعرم چه صادقانه می خندد
به تمام تفسیرهای دروغ و دورویی
.که واقعیت بی پروایی را انکار می کنند
اسان بمان
که اسودگی نه در تن اسانی
که در ارزانی ایمان خفته ماست
به عشق و بازیگوشی
که سواردیوانه حتی اگر بر اسب چوب
خوب این خدای دروغ را خواهد راند
.روزی که وعده ما از دروغ کتاب هم نزدکتر است
اسان بمان که عشق
هدیه ما نه به یکدیگر
که به تمام چشمان منتظری است
.که بیماری را عادت دارند

Comments

Anonymous said…
خوشحالم که می نویسی سیاه!

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر