Posts

Showing posts from April, 2005

اگر می شد افسانه ببافم

اگر می شد افسانه ببافم تا بپوشی و شادمان باشی و بریزم دور تمام پنجره های رو به گریه را، شاید امروز هم دیر نبود برای همان جمله جادویی - اما تو را به خدا! این آدم های پلاسیده کوچه را مگر می شود از یاد برد؟

قفس

تنها قفس قناری را می فهمد و بس. که آسمان پرنده بسیار دارد و زمین ، درنده های بسیار تر. 10/2/84

عاشقانه

ناگهان نمی دانی از کجا بادی می وزد و می آشوبد و می رود. به همین سادگی! فصل ها عوض می شوند و آدم ها می آیند و آدم ها می روند. پس دیگر عجیب نیست که همیشه بی قرار است عکس تو در جویبار.

بیهوده که عمر کوتاه است

بیهوده به پنجره ها خیره می شوند و به در ها می کوبند و زباله های کوچه های شهر را می روبند و زیبایشان می کنند. امروز دیگر کسی را بی تاب نمی کند زیبایی و ترانه های شاد بی رونقند و هم گیسوان تو در باد. مثل کودکان، امروز هر کس برای یافتن چیزی در خاک سرش پایین است و همه جا حرف از همین است و تمام دعاهایمان نفرین است. بگو اگر دروغی را نگفته ای امروز که فردا دیر است وبیازار اگر کسی را نیازرده ای که سگ مرده دیگر هار نمی شود. بشکن اگر می توانی و بخشکان اگر می شود که زمان از دست می رودو عمر کوتاه است و قطار دوزخ از تو جا نماند یک وقت! بیهوده خیره می شوی و به در ها می کوبی که عمر کوتاه است و فقط برای شکستن یک دل دیگر جا هست. 10/2/84 ساعت دو بامداد

اگر بدانی که چگونه...

"اگر بدانی که چگونه..." - در این گیر و دار روزهای تاریک یا روشن وقتی که بارانِ ناگهانی می بارد بر سقف های شیروانی در جایی دور. یا حتی در خاطرات به هم ریخته امروزم با دیدن آن نگاه گیج با آن سردر گمی ها که می دانم و نمی دانم چرا اینگونه هستی. وقتی که می روی و من می مانم با درختان و دیوارهایی که با تو دیده ام و دیگر بهانه ای نیست برای ماندنم، جز حس غریب ساعتی پیش تر که بوده ای.- " اگر بدانی که چگونه دوستت دارم." بهار 83

موک*

نصف شب بود و "موک" لخت و عور روی تشک نشسته بود و به صدای توفانی که بیرون جریان داشت گوش می داد.نهایتا پانزده سال داشت اما هیکل درشتش همراه با سینه های ورقلمبیده و باسن گنده ای که هرجور هم چادرش را کول** می زد باز هم از یک طرف مثل بواسیر می زد بیرون او را بیست و پنج ـ شش ساله نشان می داد.سنگینی راه رفتنش که حاصل کار خسته کننده بود هم مزید بر علت می شد و البته این زیاد هم بد نبود چرا که همه از خوابیدن با یک دختر پانزده ساله که همیشه خطر حامله شدنش هست وحشت داشتند اما یک زن بیست و چند ساله دیگر آنقدر تجربه داشت که بداند چطور حامله نشود وآدم را توی دردسر نیندازد.البته اسمش هم "موک " نبود و یک چیزی تو مایه فاطمه سلطان یا کلثوم بود اما به خاطر فک پایینی اش که مثل کشو جلو آمده یود، با آن پیشانی بلند که قوسی نا معمول داشت و در ترکیب با چادری که کول می زد کله اش را شبیه کلاه کاسکت تروریست های فیلم ها می کرد ، به او این نام را داده بودند.آدم بد بختی یود و حالا بد بخت تر هم شده بودچون هم حامله بود و هم کمیته آمده بود بگیردشان. هیچکدام از جوان هایی که او را به اینجا آورده بودند

بی بازگشت

بی بازگشت نرفته بودی . اینرا فهمیدم، از همه چیزهایی که در خانه گذاشتی -بهانه های کوچک و بزرگ- اما من رفته بودم بی بازگشت وقتی که آمدی - می دانستم. 26/12/80

من که نیستم...

من که نیستم آنکه آیینه شماست. من، برایتان مترسکی هستم از پارچه و پوچ و پولک. باد اگر بخوابد می ایستم و تا ابد به گریز بی شمارتان از پاییز، خیره می شوم. 10/6/75

عاقبت

ساده تر از برگ های درختان خیابان مثل صدای گم شده گام های عابران هر روز، و در بین چند چهار راه شلوغ و بی مامور در چشمان تو خیره شدم برای یک لحظه. مرد عابری که می گذشت این نگاه را دید و با خود برد تا چشمان زنی با بوی آشپزخانه و فرزند، ـ عاقبت دوستم داری! زن این را گفت. 3/3/83

سوال

سیلاب ماجرا همه جا را گرفت و ما سنگر به سنگر عقب آمدیم. در هر قدم امیدی به گِل نشست و در هر زمان شکست شاخه ای از درخت پیرعشق. گرداب واقعیت و تنداب سرنوشت ما را سر جای خود نشاند وماند تنها برای ما همین یک سوال تلخ: !آه ای خدا، خدای من آیا پس از این همه طلسم پنجره کوچک پستوی آرزو دیگر برای همیشه هیچوقت وا نمی شود؟

قصه مورچه و مردی که می خواست خودش را بکشد

"مِدو" که مست هم بود، رفته بود بالای تیر چراغ برق ، یک دستش را نزدیک سیم نگاه داشته و با دست دیگر تیر را محکم گرفته بود و داد می زد : " اگه کسی بیاد بالا خودم را می کشم!" طبعا کسی هم نمی آمد بالا . همه فقط آن پایین جمع شده بودند و داشتند اورا نگاه می کردند که درست کنار چراغ بود و نور از سینه به پایین روشنش کرده بود و مثل سوار بی سر دیده می شد.توی دایره نور چراغ گُّله مردم گریان و خندان توی هم می لولیدند و فقط برادرش "اِساک" بهتش زده بود که چه کند.اما درست کنارپایه تیریک مورچه سیاه پیزوری داشت آخرین اکتشافش را به لانه می برد و از هیچ ماجرایی هم خبر نداشت.یعنی اصلا برایش مهم نبود که آیا "مدو " نامی هم وجود دارد یا نه.او طبق معمول یک تکه غذا گرفته بود لای آرواره هایش و به طرف لانه می رفت.دم در به چند مورچه دیگر برخورد که آنها هم داشتندمی رفتند تو.مجبور شد با آن آرواره های پر به آنها سلام کند.در واقع این طاقت فرساترین بخش زندگی مورچه هاست.تصور کنید که شما در یک لانه با پنجاه شصت هزار مورچه دیگر زندگی می کنید و هر روز تقریبا با نصف این عده رودر رو می

...

با قرص کامل نان هم ما گرگ نشدیم. حالا اگر دیوانه خطابمان کنند بی جا نیست زیرا فقط انسان است که دیوانه می تواند باشد. 5/2/84

من دارم و همه...

چند عکس کوچک از تو من دارم و همه دارند و چند خاطره هم من از تو دارم و همه دارند. پس چرا همه دارند می روند و من می مانم خیره در همان چند عکس و خام همان چند خاطره؟ 5/2/84

تشبیه

من به آن گل های شب آویخته در کوچه بسته,پژمرده , در خواب نسیم تشبیه ات نکردم که. و به آن صدای پخش در کوهستان جنوب آمیزه ای از شادمانی گوسفندان و هوار باد. یا حتی آن بی خیالی های صدای امواج در یک روز زمستانی بندر عباس. من حتی تو را به پر زدن های یک پروانه -همان پروانه همیشه اشعار تکراری,بی معنی و غلط- تشبیه نکردم. من حتی با خودم هم نگفتم که تو چه شکلی داری: زیبایی؟ محجوبی؟ غمگینی یا سر در گم؟ من تنها یک لحظه با خودم گفتم, نه!حتی با خودم هم نگفتم, جرات نکردم.

به تو کی عادت می کنم ؟

به تو کی عادت می کنم اگر زیبا تر که می شوی هر بار که تو را می بینم؟ به خودم کی عادت می کنم اگر هر بار که تو را می بینم مثل کودکی های عکس پرسنلی ساکت و خیره می مانم؟ 3/3/82

خواب اقاقیا

یک درخت اقاقیا گوشه خرابه هنوز هست وچند بوته گل بی نام ونشان. نامی برایشان انتخاب می کنیم -وقتی تو بیایی- ودرخت اقاقیا را تو صدا می زنیم. پاهایمان را -آنشب - آزاد می کنیم تا برقصند و به شوخی می گیریم افسانه ها را. شاید -اگر اجازه بدهی - سایه ها را مهمان کنیم به استکانی شراب و بگوییم به قناری های در خواب: - برای ترانه هیچ وقتی دیر نیست . به لباسهایمان می خندیم وچشمک می زنیم به آدم های کوچه و به شوخی می گوییم: -ما از آسمان آمده ایم. باور می کنند و به آسمان می روند و خدا - برای نخستین بار - به ما می خندد.

نقاب

تقدیر من از کسی چون تو آنقدر لبریز نیست که آرام و بی خیال اگر می گذرم -با خنده ای آزاد و چهره ای به تمامی شاد که انگار هیچ روی نداده است- باور کنی.

و در ستایش قابیل

نمی دانم که قابیل در کدام کوره راه اسطوره گم شده است که آن صداقت خیانت هم امروز دیگر نیست.

برای ما

آری جهان حساب و کتابی دارد. اما خودمانیم هیچوقت - لااقل برای ما- درست در نمی آید.

سال هاست...

سال هاست که پیغاممان به آسمان می رود و بر نمی گردد. سالهاست که سهممان از آسمان جز رگبار پراکنده وغبار محلی نیست. ای آسمان به من بگو فقط, که چه چیزی روی زمین آنقدر دردناک مسخره است که هلال ماه تو همیشه می خندد؟

گلایه

برای عشق اینجا تره هم خرد نمی کنند اما استخوانت را چرا. و این است که ما برای فاصله هایی که ندویده ایم تشویق می شویم و برای راه هایی که نرفته ایم. و این است که ما سود می بریم از کاری که نمی کنیم و زندگیمان می چرخد درست برای آنچه نادرست انجام می دهیم. دردلت اینجا گلی نمی کارند اما در خاک تو را.

فرشته و قدیس

آقای رها آنروز هم مثل روز های دیگر شادمان و منتظر از خواب بیدار شد.او از این شادمانی و انتظاری که در خودش می دید احساس حماقت می کرد."اصولا آدم برای شادمانی و انتظار نیاز به کمی حماقت دارد خصوصا اگر این شادمانی و انتظار بی جا هم نباشد."با اینهمه از جایش بلند نشد وطرف پنجره نرفت."این پنجره ها هم فقط توی داستانها به درد می خورند.همانجا که رو به منظره ای باز می شوند که یک معنایی دارد.مثلا یک دیوار که یعنی بن بست یا یک باغ یا پنجره یا هر چیز دیگر.اما توی واقعیت فقط رو به یک چیز معمولی باز می شوند.مثل پارک یا خیابان که آدم هایی که نمی شناسی از ان می گذرند."غلتی زد و سعی کرد توی اتاق چیزی پیدا کند که دیدنی باشد."دیدنی! یعنی اینکه بشود مدتی طولانی نگاهش کرد و درباره اش فکر کرد.مثلا در باره ظرافتی که در طراحیش به کار رفته یا بشود از آن ایده ای گرفت که لذت بخش باشد. مثل ایده ی اختراع یک چیز مفید تر."اما چیز خاصی در اتاق نبود.یعنی هرچه در اتاق بود را قبلا آقای رها آنقدر در مغزش زیر و رو کرده بود که هیچکدامشان تازگی نداشتند.پشتش می خارید و می سوخت.جایی بین کتف و کمر.ظ

کاش

کاش اندوه را پایانی نبود تا به انتظارش بمانیم و کاش گریه هامان را کرانه ای. تا لبخند دیگر بهانه ای نبود برای معنای تردیدآمیز سعادتمندی. 18/5/82

حباب ها

معنای عاشقانه هایم می گریزند مثل اسب های بی سوار و من در دنیای تنگ تّنگ - مثل ماهی قرمز- حباب می آفرینم.

دخمه

-دخمه تاریک است.- شهر موریانه های بی ملکه گرم کار بی انتهای تولید تاریکی. -دخمه نمناک است.- در دل شاخه های پوک درخت نه دوستت دارم که حتی نه اینکه دوستت نمی دارم. -دخمه غمناک است.- بی تصوری خام وساده از خورشید دیوار هایش بدون یادگاری ها روز نامه هایش همیشه سیاه خواب هایش همیشه بی رویا نعره هایش همیشه سکوت سایه هایش همیشه نا پیدا بی دیروز,بی امروز,بی فردا -دخمه ,دخمه از همه جیز غیر تاریکی بی کران پاک است. 31/1/84

امروز...

آدم هایی که به آنها اعتماد دارم اندک شده اند. از بس که جهان آبرویمان را می شوید و می برد. و به کسی نمی گویم سلام که برای سلام کردن اول باید گردنی خم کرد. دیگر برای گفتن دردهایمان حتی اسطوره ها هم کفاف نمی دهند. نامه های صمیمی که جای خود دارد . میان هر دو نفر از ما دیوار نا نوشته ها بر پاست و ازآن خانه قدیمی ما تنها دودی پراکنده در آسمان برجاست.

فاجعه 5

آغاز فاجعه همیشه گمراهمان می کند: که آیا ما بودیم که فاجعه راپدید آوردیم یااین او بود که ما را به اینجا کشید و رفت.

فاجعه 4

نامم را اگر فاجعه بگذاری دروغ نیست. اما نه نام من که نام چشمانم. زیرا برای ندیدن این همه دروغ - جز حذف آنچه باید گفت- هیچ راهی نمی دانم.

فاجعه 3

افسانه ها را باور نمی کنم: آدم یکبار به دنیا می آید و یکبار می میرد. ما هزار بار مرده ایم و مرگ در پیش فاجعه زندگی ما عکس آینه ابلیس است.

فاجعه 2

دلتنگ همه چیزهاییم که نمی شوند. به خاطره هایت رجوع کن. فاجعه هیچ وقت پیر نمی شود ولی ما پیر می شویم.

فاجعه 1

فاجعه را هم به هم تبریک گفتیم. دیگر کتاب شوخی هایمان کامل شد. باشد اما دیگر نپرس که چرا می خندم. برای کوچه های کوچ من گریه هیچ وقت کافی نیست.

شاید

شاید که من اشتباه می کنم و این کوچه ها زشت نیست. همه شادمانند وشیون کلاغ فقط از خاطر من می گذرد. شاید آنطور که خواهر من می گوید می شود با بستن چشم یا رها کردن خود روی این قایق بی وزن سراب, آسان بود. وتمام عالم آنوقت به من آفرین می گوید. شاید اما دل من می خواهد بشود تابنشینیم برای یکبار -در خیابان ,در شهر- وبه هم خیره شویم ودل باد روی موهای تو مواج شود. وهمین خواسته کوچک من زیر این وزن سراب آسان نیست.

دعا

خدایا امید را نیز عاقبت از من گرفتند. لااقل تقسیم کن با من تنهاببت را. اگر این هم نباشد سهم من دیگر چه می ماند؟ پاییز 79

امید

اگرچه دل سیاهم مثل شب راهزن ودر حفره های نگاهم شاید حتی کورسوی فانوس امیدی هم نیست -ولی حباب آفتاب که بروید روی آب تا پای درخت پیر انجیر معابد می آیم و زیر سایه سنگین خدا می ایستم. تا همراه صدای طبل و دمام شاید از عمق تاریک دریا بیرون بیایی و برای آن حرف های ساده که به هم نگفته ایم وقتی باشد هنوز هم.

دیوار

نه انگار دیواری کوتاه تر از مال ما که نیست. همه از آن سرکی می کشند و می روند. جز این پیچک کوچک همسایه که تا بروید و بالا برود من و دیوار هر دو فرو ریخته ایم.

اگر

اگر جادوی آن حرف نیم خورده بشکند از میان ما - آیا -همه چیزهای دیگر به درک- دیوارهای سست این خانه ترک بر نمی دارد؟

طلسم

گیر افتاده ام انگار در عکس یک روز برفی-امیدوار که تو در آن می رفتی. 18/8/79

رهگذر

عابری می گذرد از میان کوچه های من. می کند از دیوار ها و در همه اعلامیه های ترحیم را. و به در ها می گوید آدم از قفل دلش می گیرد. وبه پنجره ها: پرده هم همیشه زیبا نیست. به همه دیوارها می خندد ویه چراغ تیر چراغ دخیل می بندد.

حالا نگاه کن

زندگی ام تلخ که نیست -خنده های شادم گواه- اگر چه بسیار دشوار است. اما این آینه مال من تنها که نیست -حالا نگاه کن- مال شماست.

اشتباه

اشتباه است اطلاق نام دردناک بر تنهایی. این را همه می دانند. مهم این است تنها که با که تنها باشی.

تو را نمي دانم

من كه شاعر شدم تو را نمي دانم. من به ريختن كلمات در كاسه كاغذ و هم زدنشان با قاشق بي معنايي و تنهايي عادت كردم. اينكه آسمان حتي يك روز به زمين فكر هم نمي كند. اينكه رفتن هيچ كدام از ما نقش هميشه كوچه ها را از آنها نمي گيرد. يا آينه با نبودن ما از تكرار هميشه ديوار كه عاجز نيست! وحتي اينكه گريه هم حدي دارد حتي اگر براي تو باشد. من كه به شاعر شعر هاي نيامدنت بودن عادت كردم. تو را نمي دانم.

عابر

دم در که نشست دیوار گفت بنده های خدا هنوز هم خوابند. خندید. پنجره گفت چشمها هنوز بیتابند. خندید. پیچک روی دیوار زمزمه کرد عاقبت هم تو را نمی یابند. باز هم خندید.

رهگذر

رهگذر قرمز رنگی در چشمانم افتاد آفتاب میان ما نشسته بود وگرنه حتما دانه های خیس موهایش را می سرودم یا رنگ خیس چشمانش را حتی آن لحظه های خیس نگاهش. اما آقتاب این آفتاب دیوانه میان ما نشسته بود وپا نمی شد. شب اگر بود یا بعد از ظهر حتما به سفره دلم مهمانش می کردم شب اگر بود اما نبود. این آفتاب آفتاب دیوانه بود و ما که لحظه ای گدشته بودیم از نگاه هم.

عادت

دیگر به شکست هم عاد ت دارم مثل رنج و تلخی و تنهایی. به سوختن واژه های دوستت دارم و نفروختن آرزوهای رنگارنگم به همه آنچه دیگران دارند. به تو نمی رسم. به او نمی رسم. به هیچ جایی نمی رسم انگار ایستاده ام در ایستگاهی که سالهاست متروک شده است. دلم پوک شده است اما هنوز دلخوشم به این شیطنت کودکانه ام که بهترین آرزو ها را داشته ام.

هرگز انگار...

هرگز خوشبخت نبوده ام انگار من اگر شعرهایم را که بخوانی. میدانی اما نه که من به سادگی های خودم خوشبختم اما از پنجره که نگاه کنی سیلاب بی خروش تلخکامی را می شود دید که بی صدای من هم لا به لای خانه ها و خیابان جاری است.

امروز هم

امروز هم نام تو را خط می زنم از روی دیوار. حالا شده دو هزار سال آزگار که نه مرگی بی اخطار امده است نه شهسواری آهن پوش از سر دیوار و نه تو لبخندی زده ای. به دیگران که نگاه می کنم قربانی آبشار طلای موهای تو که نمی شوند یا قربانی باران سیاه موهای دیگری. میدان هم که مثل همیشه خالی است وباد است که روزنامه می خواند و من عکس یکی از آگهی های ترحیمم. همیشه انگار این منم که می شکنم فقط ونام تو را خط میزنم.

ادم های دوزخ

آدم های دوزخ چه خوشبختند گرد گرمای آتش و با دستان آویخته قصه های شبانه می گویند. دلم برایشان تنگ می شود اینجا که ستاره ها هر شب دیرتر می رویندو مهتاب هر امشبی از دیشب رسوا تر است. آدم های دوزخ چه خوشبختند همیشه و هیج وقت دیگر هم کاری نمی کنند. نیکی برایشان تمام شده است و فقط قصه هایشان باقی است. آی آدم های دوزخ شما چقدر خوشبختید با خانه های بی دیوار دل های بی عشق و چشمان هرزه هر چیز.

نرم باد

در این تنهایی غریب که هیچ کس با تو نیست و همه بر تو بیشتر شبیه بادی می شوم روزبه روز که می گذرم و طلای موهایت را می آشوبم و تو حتی نمی فهمی. غریبانه ترین سلام هایم را از کنار گوش تو می گذرانم و می دانم که سلامم هم مثل بادی که هستم بی صداست.

ارزو ها

تمام آرزو دارم ها به آرزو داشتم تبدیل شدند و تمام می خواهم ها به می خواستم جز این هیچ چیز دیگری عوض نشد.

سلام مجدد

آماده به كار

سلام

سلام اين يك تست است