موک*

نصف شب بود و "موک" لخت و عور روی تشک نشسته بود و به صدای توفانی که بیرون جریان داشت گوش می داد.نهایتا پانزده سال داشت اما هیکل درشتش همراه با سینه های ورقلمبیده و باسن گنده ای که هرجور هم چادرش را کول** می زد باز هم از یک طرف مثل بواسیر می زد بیرون او را بیست و پنج ـ شش ساله نشان می داد.سنگینی راه رفتنش که حاصل کار خسته کننده بود هم مزید بر علت می شد و البته این زیاد هم بد نبود چرا که همه از خوابیدن با یک دختر پانزده ساله که همیشه خطر حامله شدنش هست وحشت داشتند اما یک زن بیست و چند ساله دیگر آنقدر تجربه داشت که بداند چطور حامله نشود وآدم را توی دردسر نیندازد.البته اسمش هم "موک " نبود و یک چیزی تو مایه فاطمه سلطان یا کلثوم بود اما به خاطر فک پایینی اش که مثل کشو جلو آمده یود، با آن پیشانی بلند که قوسی نا معمول داشت و در ترکیب با چادری که کول می زد کله اش را شبیه کلاه کاسکت تروریست های فیلم ها می کرد ، به او این نام را داده بودند.آدم بد بختی یود و حالا بد بخت تر هم شده بودچون هم حامله بود و هم کمیته آمده بود بگیردشان. هیچکدام از جوان هایی که او را به اینجا آورده بودند اصلا فکرش را هم نمی کردند که به این روز بیفتند چون خانه درست در انتهای شهر و کنار دریا بود و آنجا سگ هم پر نمی زد اما ظاهرا کسی خبر داده بود و حالا چند مامور سبز پوش با یوزی روی دیوار بودند و اگردستشویی توی حیاط نبود و کسی برای شاشیدن بیرون نرفته بود آنجا ،حتما توی اتاق ریخته بودند و همه را گرفته بودند. البته این مسئله توفیر مهمی بود چرا که حالا همه می توانستند از پنجره ها در بروند که همبن کار را هم کردند و مامور ها هم تیر هوایی در کردند و ریختند توی کوچه دنبالشان و فقط "موک" توی خانه تنها ماند. او همانطور لخت و عور توی اتاق تاریک نشسته بود و دستهایش را گذاشته بود روی ران ها و به در اتاق خیره شده بود تا مامور ها بیایند و ببرندش.اما کسی نیامد و البته این برای مامور ها هم شانس بزرگی بود چرا که او لختش از پوشیده اش ترسناک تر بود خصوصا که در تاریکی هم نشسته بود و اگر مامور بیچاره ای می آمد تو بعید نبود که "موک" بیچاره به قتل هم متهم شود. و البته من نمی دانم که جوان های محل با کدام تخیل نیرومندی با او می خوابیدند و صد البته در آن وانفسای آن روز ها برای خیلی ها همینکه جایی پیدا بشود که بتواننذ خودشان را تخلیه کنند کافی بود و دیگر به تزئیناتش فکر نمی کردند. " موک " البته همه اینها را می دانست و دختر با هوشی هم بود و تا پنجم با معدل بیست قبول شده بود و اگر بعد از مرگ پدرش ترک تحصیل نکرده بود شاید می توانست تا دانشگاه هم برود اگرچه چنین قصدی نداشت و این تصمیم را سر کلاس انشا گرفته بود. یعنی همان روزی که به جای انشاهای معمولی که با "به نظر اینجانب..." یا " پدرم می گوید..." شروع می شوند؛نقدی برافسانه دیوو دلبر نوشته بود و معام هم با تمسخر گفته بود " باید هم دنبال این افسانه ها باشی". از آن روز "موک" تصمبم گرفت دیگر دنبال یاد گرفتن نباشد چرا که دخترک انقدر احمق نبود که خیال کند با مدرک گرفتن می تواند شوهر پبدا کند و اندازه مایکل جکسون هم پول نداشت که بدهد ترکیب صورتش را عوض کنند.در نتیجه همان اول هم می دانست کارش تمام است و فقط شاید منتظر تلنگری بود که معلم به او این لطف را کرد و او هم بعد از مدرسه وقتی طبق معمول تنها داشت به خانه بر می گشت به پیشنهاد یک مرد معتاد به خانه مرد رفت و اجازه داد او پرده اش را بردارد. به چه دردش می خورد؟ و این همان سوالی بود که مدام توی ذهن دخترک تکرار می شد و البته نه فقط در مورد پرده که در مورد تمامی اعضای بدنش. خصوصا وقتی کسی لمسشان می کرد.و همین سوال هم بود که همیشه سعی داشت فراموشش کند چرا که باعث می شد نتواند ان سر و صدای لازم را ایجاد کند و به کارش لطمه می زد.البته او چندان هم کاسب نبود ، چرا که اصلا به خاطر کاسبی اینکار را نمی کرد و بار ها می شد که جایی برود و اصلا پول نگیرد. این کار را می کرد چون کار بهتری نداشت که بکند. مدرسه که نمی رفت ، مادرش هم که صیغه این و ان بود و معلوم نبود کجاست. برادر ها و خواهر ها هم که هر کدام اواره شده بودند توی دبی و کویت و هر جای دیگر که همدیگر را نبینند وفراموش کنند. فقط او بود که مانده بود با تنها ممر در آمدش و همین هم بود که هر وقت کاسبی خوب بود یک سرویس اخر را مفت با "علیکو" می گذراند چرا که دوستش داشت. شاید چون مثل خودش بود.پسری با مادری هرزه و پدر ی که هرگز تعجب نمی کرد چرا با آن موهای وزوزی خودش و زنش، بچه هایشان همه مو بور در می آمدند و پیش خودش خیال می کرد یکی از اجدادش باید با انگلیسی ها خوابیده باشد وعجب ژن غالبی دارند این انگلیسی ها که برای "علیکو" هشت برادر و خواهر مو بور ساخته بودند.به هر حال "موک" در خانه تنها بودو توفان برای خودش توی شهر دنبال مامور ها و پسر هایی که از دستشان در رفتته بودند می دوید.دخترک وقتی دید کسی نمی اید سراغش از جایش پا شد لباس پوشید و بیرون رفت و یکراست خود را به در یا انداخت اما توفان او را با یک تخته پاره دیگر دوباره به ساحل انداخت. او هم از جایش بلند شد و در همان لحظه تصمیم گرفت فردا همه پول هایش را بر دارد وشهر را برای همیشه ترک کند. و حالا لخت و عور روی تشک نشسته بود و به "گلناز" فکر می کرد که احتمالا الان توی خوابگاه دانشگاه خواب بود و به روح آن سرهنگ انگلیسی درود فرستاد چرا که"گلناز " هم مو بور بود.
*موک=نوعی زنبور سیاه و بزرگ
**کول زدن= روش پیچیدن چادر بندر ی به دور خود که شبیه ساری هندی است.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر