فرشته و قدیس

آقای رها آنروز هم مثل روز های دیگر شادمان و منتظر از خواب بیدار شد.او از این شادمانی و انتظاری که در خودش می دید احساس حماقت می کرد."اصولا آدم برای شادمانی و انتظار نیاز به کمی حماقت دارد خصوصا اگر این شادمانی و انتظار بی جا هم نباشد."با اینهمه از جایش بلند نشد وطرف پنجره نرفت."این پنجره ها هم فقط توی داستانها به درد می خورند.همانجا که رو به منظره ای باز می شوند که یک معنایی دارد.مثلا یک دیوار که یعنی بن بست یا یک باغ یا پنجره یا هر چیز دیگر.اما توی واقعیت فقط رو به یک چیز معمولی باز می شوند.مثل پارک یا خیابان که آدم هایی که نمی شناسی از ان می گذرند."غلتی زد و سعی کرد توی اتاق چیزی پیدا کند که دیدنی باشد."دیدنی! یعنی اینکه بشود مدتی طولانی نگاهش کرد و درباره اش فکر کرد.مثلا در باره ظرافتی که در طراحیش به کار رفته یا بشود از آن ایده ای گرفت که لذت بخش باشد. مثل ایده ی اختراع یک چیز مفید تر."اما چیز خاصی در اتاق نبود.یعنی هرچه در اتاق بود را قبلا آقای رها آنقدر در مغزش زیر و رو کرده بود که هیچکدامشان تازگی نداشتند.پشتش می خارید و می سوخت.جایی بین کتف و کمر.ظاهرا مورچه نیشش زده بود."این مورچه های لعنتی!تنها نوع مورچه که مثل زنبور نیش می زنندو فقط هم توی بندرعباس پیدا می شوند.آخرش هم نفهمیدیم اسم علمیشان چیست یا اصلا اسم دارند یا نه"سعی کرد پشتش را بخاراند اما دستش نمی رسید.از طرف دیگر امتحان کرد.نشد.از طرف دیگر و باز هم نشد."نه!باید از خودکار یا شانه استفاده کنم."از جایش بلند شد تاخودکاری چیزی پیدا کند که بهتش زد.یکی کنار دیوار ایستاده بود."اگر توی قصه ها بود حتما باید نشسته بود.روی مبل یا صندلی.اما ما که اینجا صندلی نداریم."چیزی بود بین آدم,فرشته و حیوان.نمی شد فهمید جه جنسیتی دارد.موهای بلند و سیاهش مواج ریخته بود روی شانه های پشمالو و صورتی بیضی شکل با چشمان زنانه داشت.لبهایش کلفت مثل سیاه پوستها و بینی اش مثل بچه ها ظریف بود.آقای رها با اینکه بهت زده بود اما نه از جایش پرید و نه غش کرد."دیگر به دیدن چیز های عجیب و غریب عادت کرده ام.رفقایی که دهانت را سرویس می کنند,آدم هایی که حاضرند بمیرند اما کاری را از راه درستش انجام ندهندو..."اما این یکی یک کمی خارج از فاز بود.چرا که تا به حال آقای رها از آدم ها چیز های عجیب و غریب دیده بود اما این یکی ظاهرا آدم نبود."شاید هیولاست و آمده مرا بخورد!"خنده اش گرفت."خنگ خدا !اگر می خواست بخورد که صبر نمی کرد بیدار شوی!"موجود با چشمهای زیبایش بی معنی نگاهش می کرد."مثل عکس هاست.همیشه بی معنی نگاهت می کنند."آقای رها خیلی آرام بلند شد و سر جایش نشست و سرفه ای کرد.موجود عکس العملی نشان نداد .
-سلام
موجود چیزی نگفت.
-تو...چی هستی؟
-من یک نوع فرشته ام.
این را موجود ,که حالا فرشته شده بود, با صدایی یک نواخت گفت وباعث شد آقای رها لب هایش را غنچه کند و ابرو هایش را بالا ببرد.بعد هم چشمهایش را تند تند به هم زد.
-یک نوع فرشته؟!! مگر چند نوع فرشته داریم؟
-خیلی!آنهایی که خیلی مهم هستند و کارهای مهم انجام می دهند,آنهایی که خیلی مهم نیستند و کارهای معمولی انجام می دهند و آنهایی که اصلا مهم نیستند و هیچ کاری انجام نمی دهند.
آقای رها لبخندی زد."با مزه است."پس فرشته ها هم مثل ما دهانشان سرویس است.
-حالا تو کدوم یکی هستی؟
-آخری!
آقای رها قاه قاه خندید.اما فرشته عکس العملی نشان نداد.
-پس چراآمده ای اینجا؟
-خوب... به هر حال یکی باید می آمد.
رها کمی گیج شده بود."مثل گفتگو های نمایش ها شده...مثل بکت...شاید هم من بالاخره دیوانه شده ام!چه فرقی می کند؟!!آدم دیوانه که نمی فهمد دیوانه شده ! "خمیازه ای کشید و با کنجکاوی فرشته را نگاه کرد که آیا به خمیازه می افتد یا نه.اما اتفاقی نیفتاد.
-خوب...اگر تو فرشته مهمی نیستی,کارهای معمولی هم انجام نمی دهی...پس حتما...(نمی دانست حتما چه؟اما جمله را باید تمام می کرد.)...حتما باید شیطان باشی!
-درست است . من نوعی شیطان هستم . همه فرشته های نوع سوم شبطان هستند.
رها از اینکه اله بختکی درست گفته بود خنده اش گرفت.
-خوب... آمده ای مرا گمراه کنی؟
فرشته برای اولین بار عکس العمل نشان داد.یعنی با بی حوصلگی نفسی بیرون داد.
-گمراهت کنم؟!!...اینقدر آدم گمراه توی خیابان ریخته است که حوصله مان را سر برده اند.دلمان لک زده برای آن قصه های قدیمی...نه! من آمده ام بگویم تا بروی و قدیس شوی.
حالا رها تعجب کرده بود.
-چی؟... بروم و قدیس شوم!...این دیگر چه جور عمل شیطانی است؟
-برادر من...من نیامده ام تو را گمراه کنم ...آمده ام بگویم بروی و قدیس شوی و از این بلاتکلیفی در بیایی...بعد من بیایم و گمراهت کنم.
فرشته اینها را شمرده شمرده وبا تاکید گفت و رها متعجب نگاهش می کرد.
-چرا؟
-چرا؟!!! چون با حال تر است!!!...چون دلم می خواهد! ...چون کار احمقانه ایست!!

فرشته عصبانی شده بود و معلوم بود که اصلا حوصله ندارد."وقتی کسی حوصله ندارد ,سر و کله زدن با او حماقت است."
-خوب ...(کمی فکر کرد)...باشد!...فکر بدی هم نیست...من که...باقی حرفش را خورد.بعد هم بلند شد و رفت به اتاق دیگر تا لباس بپوشد.صدای تقی به گوش رسید و رها فهمید که فرشته غیب شده است."آدم یاد پودر پرواز هری پاتر می افتد!"خنده اش گرفت.لباس پوشید و بی آنکه چیزی همراهش بردارداز خانه خارج شد.

Comments

Anonymous said…
براي شكم گندهاي مثل تو بد نيست.

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر