عابر

دم در که نشست
دیوار گفت
بنده های خدا هنوز هم خوابند.
خندید.
پنجره گفت
چشمها هنوز بیتابند.
خندید.
پیچک روی دیوار زمزمه کرد
عاقبت هم تو را نمی یابند.
باز هم خندید.

Comments

Anonymous said…
دمت گرم باحال بود

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر