بیهوده که عمر کوتاه است

بیهوده به پنجره ها خیره می شوند
و به در ها می کوبند
و زباله های کوچه های شهر را
می روبند و زیبایشان می کنند.
امروز دیگر کسی را بی تاب نمی کند
زیبایی و ترانه های شاد بی رونقند
و هم گیسوان تو در باد.
مثل کودکان، امروز
هر کس برای یافتن چیزی در خاک
سرش پایین است و
همه جا حرف از همین است و
تمام دعاهایمان نفرین است.
بگو اگر دروغی را نگفته ای امروز
که فردا دیر است
وبیازار اگر کسی را نیازرده ای
که سگ مرده دیگر هار نمی شود.
بشکن اگر می توانی و بخشکان اگر می شود
که زمان از دست می رودو
عمر کوتاه است و
قطار دوزخ از تو جا نماند یک وقت!
بیهوده خیره می شوی و به در ها می کوبی
که عمر کوتاه است و فقط
برای شکستن یک دل دیگر جا هست.

10/2/84
ساعت دو بامداد

Comments

Anonymous said…
خيلي حال داد قشنگ بود.

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر