تو را نمي دانم

من كه شاعر شدم
تو را نمي دانم.
من به ريختن كلمات در كاسه كاغذ
و هم زدنشان با قاشق بي معنايي و تنهايي
عادت كردم.
اينكه آسمان حتي يك روز
به زمين فكر هم نمي كند.
اينكه رفتن هيچ كدام از ما
نقش هميشه كوچه ها را
از آنها نمي گيرد.
يا آينه با نبودن ما
از تكرار هميشه ديوار كه عاجز نيست!
وحتي اينكه گريه هم حدي دارد
حتي اگر براي تو باشد.
من كه به شاعر شعر هاي نيامدنت بودن
عادت كردم.
تو را نمي دانم.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر