Posts

Showing posts from May, 2008

عاشقانه های امروزین

دیگر نه شعری هست !نه عاشقانه ای ترانه ها هم که مثل علف می رویند . پای بوته های هرزه نفرت آخرالزمان شده است !راست می گویند این طرف شاعری که عاشق نیست می سراید برای ملحفه های سفید از ریشه های عشق که تا کجا فرورفتند آن طرف عاشقی که شاعر نیست در کتاب کوچه دنبال فحش می گردد .به تلافی عشقی شکسته و نومید .از فیلم های عاشقانه فقط .صحنه های ممنوعه به یاد می ماند از گفته های شاعرانه فقط .یک کلید شاهانه برای شکستن یک تن مثل خواننده های الکی شده ایم چیزی برای نمایش من .راهی برای رسیدن به شهرتی کوچک .به نظر می رسد که دیگر عاشق نیستیم عشق اما... کسی چه می داند شاید هنوز اینجا هست توی همین کوچه های هر دو سر بن بست !ما شاید که لایق نیستیم
آه از این فال تکراری که همیشه دروغ از آب در می آید

دانستن مرگ است

مي دانم كه چگونه مي شود از ديوار خانه بالا رفت .و اينكه خيابان دلبري كجاي اين شهر است مي دانم سر كدام كوچه مي فروشند سرخوشي به قيمت مرگ .و كدام مغازه كلاه هاي گشادتري دارد اينكه چگونه مي شود كسي را به خاك بسپاري .و هزار آگهي براي فريب دادن هست مي دانم كه دروغ كليد جادويي است .و افسانه ها ي شهرخيانت سينه به سينه مي چرخند اينكه چگونه مي شود درستكاري را مداوا كرد با شربت شهامت گريزي و شهوت و اينكه حماقت و صداقت هر دو يك قافيه دارند و فقط راستگويي .كمي خنده دار تر است .... .مي دانم و از ديوار بالا نمي روم .مي دانم و دلبري از خيابان نمي خرم .مي دانم و سرخوشي و دروغ و خيانت به خانه نمي برم .... تنها، آتشكده هاي خيال را مي افروزم و براي كشتي بي كسي نوح . از شعر بادبان مي دوزم
در كلاس عشق هميشه شاگرد بدي هستم يا من كتاب را نمي خوانم يا از كتابي كه نخوانده ام امتحان مي گيرند

افسوس

خروار دوستت دارم هاي نگفته و مي خواهم ببينمت هاي فروخورده لابه لاي جمله هاي عادت .تلنبار شده اند انگار تو هم خاطره اي خواهي شد در انباري تاريك خواسته هاي خسته !با قفل زنگاري خدايا هميشه اگرهاي ما اي كاش مي شوند و .اي كاش هاي ما افسوس

لبخند

زيباي كوچك و ناخرسند لبخندي بزن كه من هنوز هم به تو فكر مي كنم در لحظه هايي كه تو را خبر نمي كنم .از دلتنگي هايم براي ديدنت لبخندي بزن زيباي كوچك و ناخرسند كه بهانه هاي شادماني اندكند و .راه هاي گريه به هيچ آتشكده اي نمي رسند لبخندي بزن كه تنها بهانه ماست براي شكوفه هاي شايد ها و ناديده گرفتن مرزهاي خانه و خندق .زيباي كوچك و ناخرسند !بخند

دلتنگي

دلم براي تو تنگ مي شود تنگ مي شود .تنگ مي شود را نخواهم گفت پشت هر نوشته اما نانوشته مثل چشمان خيس خداحافظي كه روي زمين به دنبال پنهان شدن هستند پشت همين شعر و پشت همان يكي كه خوانده اي شايد حتي پشت بهانه هاي كوچكي كه هنوز هم باقي است نانوشته دلم براي تو تنگ مي شود .تنگ شده ؛ تنگ بود و تنگ خواهد بود را نخواهم گفت مثل تمام اين بهانه هاي ديدنت كه مي داني همه اين شعبده هاي شنيدنت كه مي داني و اين همه راهي براي تداوم همين خط باريك دلم براي تو تنگ شده بود و تنگ شده است و تنگ .خواهد بود