Posts

Showing posts from 2008
با تو آرزوهایم تازه می شوند و با تو تازه می شوم و پیراهن کوتاه امیدها اندازه میشود به سادگی خاطره باغچه بیل خورده ایلیا
از دستانم ریخت زندگی مثل دانه های تسبیح و گریخت به هر سوی ناشناخته ای که می شد دید و .نمی شد رسید دانه هایی زیر میز یادداشتهای امیدوار و چند دانه روی فرش راه دشوار و .دانه های پراکنده ای هم این سو و آن سوی شاید ها نخ را رها کرده ام و دنبال دانه ها نیستم اما گاه و بیگاه می لغزم و به یاد می آورم همیشه می شد کارهایی کرد که نکردم .و جایی بود که نیستم می شد به کسی گفت که راه تنها یک اتفاق نبود .و تاق بستان تنها اتاق بازمانده از روزگار شادمانی ماست می شد همه این دیده ها را ندیده گرفت .و نشنید آن همه نجوای نسیم پاییزی را تنها اگر به جای ای کاش ها جای پا می گذاشتیم و به جای شاید و باید .یک نهال تازه می کاشتیم زندگی مثل دانه های تسبیح روی فرش گذشته پراکنده می شود .پرا کنده می شود
ای هم صحبت شبهای خنده و مهتاب بگو به خودم هم سری بزنم در خواب اگر مرا دیدی که خانه خاطره های من خالیست
رازهای من به منزل آخر رسیده اند نگاهم کن که تنها برای نگاهبانی تو را دارم و تنهایی را

پنجره

پنجره ای آویخته میان شکستن و نشکستن .چشمان بسته ام دوری دوستی می آورد و نمی آورد که می برد و می برد گاهی .مثل ساتور سنگین سلاخی با این همه زنجیر دیگر حاجت استخاره نیست که پروانه ها پیله می شوند و کرم ها .به آسمان می روند پنجره ای آویخته میان بستن و نبستن .دل شکسته ام
نامت را دوست نمی دارم اما به دیوانگی ات دل خواهم بست شاید اگر فرصتی دست بدهد برای دانستن همدیگر

عاشقانه های امروزین

دیگر نه شعری هست !نه عاشقانه ای ترانه ها هم که مثل علف می رویند . پای بوته های هرزه نفرت آخرالزمان شده است !راست می گویند این طرف شاعری که عاشق نیست می سراید برای ملحفه های سفید از ریشه های عشق که تا کجا فرورفتند آن طرف عاشقی که شاعر نیست در کتاب کوچه دنبال فحش می گردد .به تلافی عشقی شکسته و نومید .از فیلم های عاشقانه فقط .صحنه های ممنوعه به یاد می ماند از گفته های شاعرانه فقط .یک کلید شاهانه برای شکستن یک تن مثل خواننده های الکی شده ایم چیزی برای نمایش من .راهی برای رسیدن به شهرتی کوچک .به نظر می رسد که دیگر عاشق نیستیم عشق اما... کسی چه می داند شاید هنوز اینجا هست توی همین کوچه های هر دو سر بن بست !ما شاید که لایق نیستیم
آه از این فال تکراری که همیشه دروغ از آب در می آید

دانستن مرگ است

مي دانم كه چگونه مي شود از ديوار خانه بالا رفت .و اينكه خيابان دلبري كجاي اين شهر است مي دانم سر كدام كوچه مي فروشند سرخوشي به قيمت مرگ .و كدام مغازه كلاه هاي گشادتري دارد اينكه چگونه مي شود كسي را به خاك بسپاري .و هزار آگهي براي فريب دادن هست مي دانم كه دروغ كليد جادويي است .و افسانه ها ي شهرخيانت سينه به سينه مي چرخند اينكه چگونه مي شود درستكاري را مداوا كرد با شربت شهامت گريزي و شهوت و اينكه حماقت و صداقت هر دو يك قافيه دارند و فقط راستگويي .كمي خنده دار تر است .... .مي دانم و از ديوار بالا نمي روم .مي دانم و دلبري از خيابان نمي خرم .مي دانم و سرخوشي و دروغ و خيانت به خانه نمي برم .... تنها، آتشكده هاي خيال را مي افروزم و براي كشتي بي كسي نوح . از شعر بادبان مي دوزم
در كلاس عشق هميشه شاگرد بدي هستم يا من كتاب را نمي خوانم يا از كتابي كه نخوانده ام امتحان مي گيرند

افسوس

خروار دوستت دارم هاي نگفته و مي خواهم ببينمت هاي فروخورده لابه لاي جمله هاي عادت .تلنبار شده اند انگار تو هم خاطره اي خواهي شد در انباري تاريك خواسته هاي خسته !با قفل زنگاري خدايا هميشه اگرهاي ما اي كاش مي شوند و .اي كاش هاي ما افسوس

لبخند

زيباي كوچك و ناخرسند لبخندي بزن كه من هنوز هم به تو فكر مي كنم در لحظه هايي كه تو را خبر نمي كنم .از دلتنگي هايم براي ديدنت لبخندي بزن زيباي كوچك و ناخرسند كه بهانه هاي شادماني اندكند و .راه هاي گريه به هيچ آتشكده اي نمي رسند لبخندي بزن كه تنها بهانه ماست براي شكوفه هاي شايد ها و ناديده گرفتن مرزهاي خانه و خندق .زيباي كوچك و ناخرسند !بخند

دلتنگي

دلم براي تو تنگ مي شود تنگ مي شود .تنگ مي شود را نخواهم گفت پشت هر نوشته اما نانوشته مثل چشمان خيس خداحافظي كه روي زمين به دنبال پنهان شدن هستند پشت همين شعر و پشت همان يكي كه خوانده اي شايد حتي پشت بهانه هاي كوچكي كه هنوز هم باقي است نانوشته دلم براي تو تنگ مي شود .تنگ شده ؛ تنگ بود و تنگ خواهد بود را نخواهم گفت مثل تمام اين بهانه هاي ديدنت كه مي داني همه اين شعبده هاي شنيدنت كه مي داني و اين همه راهي براي تداوم همين خط باريك دلم براي تو تنگ شده بود و تنگ شده است و تنگ .خواهد بود

شايد

شايد تو راست بگويي و تمام اين راه را اشتباه آمده ام شايد پشت اين درختان بلند و پشت آن كوه سياه هيچ پرنده اي پنهان نيست. شايد از ابتدا همين حقيقت تلخ بوده است و بس كه هميشه بهترين آرزو ها را آخر نامه مي نويسيم. شايد راه تو درست تر باشد و واقعا حقيقت به قدر جمله هاي قشنگي براي همخوابگي پوكيده باشد و پشت اين همه تاريخ عشق و سيب و گندم سبدي از گلهاي پلاسيده گذاشته اند. شايد اين حقيقت دارد كه آسمان جز براي باران و دود و عبور گاه و بيگاه هواپيما ها عرش هيچ خداي ديگري نبوده و نيست. شايد حتي بشود باور كرد كه تمام زيبايي هاي كه آرزو دارم برگردان خيالات سبكسرانه من هستند. اما تا بيكرانه خيال اگر مي شود به زيبايي ديد من بازيگوشانه حقايق زشت را انكار خواهم كرد كه زندگي كوتاه تر از ان است كه بگذريم از انچه دوست مي داريم .
مي روم شد رفتم !خداحافظ

شعر سرخپوست كوچك من با ويرايش "همخانه

توضيح: من دوستي دارم كه عاشقي را حماقت مي داند و من توي قصه "همخانه" به شكلي اگزجره به شيوه نگاه او به عشق و زن اشاره كرده ام. طبيعتا من راه او را نادرست مي دانم و او كار مرا احمقانه مي داند ؛ و البته بايد اعتراف كنم كه او در روش خودش موفق تر است تا من در روش خودم! چرا كه او به آساني به آنچه مي خواهد مي رسد و من به آنچه مي خواهم نمي رسم. (شايد دليلش همان باشد كه مي گويند: هميشه فريب دادن يك زن اسان تر از قانع كردن اوست!)به هر حال اين دوست من امده و شعر "سرخپوست كوچك من " – كه دو سه روز پيش روي وبلاگ گذاشتم - را با ديدگاه خودش تصحيح كرده و به ان چيزهايي اضافه كرده است . از طنز كارش بدم نيامد و تصميم گرفتم كه شعر "سرخپوست ..." را با ويرايش او در وبلاگ بگذارم. همينجا اضافه كنم كه نوشته اش غلط املايي زياد دارد و نيز از مردم استراليا هم عذر خواهي مي كنم كه اين دوست ما پرچم يكي از ايالت هاي امريكا ( گمان كنم تگزاس باشد) را با پرچم كشورشان قاطي كرده است. از" سرخپوست كوچك" هم عذر خواهي مي كنم كه ويرايش دوست من چندان دوستانه نيست و اميدوارم از چشم ما نبين

سرخپوست كوچك من

سرخپوست كوچك من زير سايه نارون خوابش برد. باد امد و موهاي سياهش را پريشان كرد و بيدار نشد. دامن سياهش را كشيد و بيدار نشد. روسريش را برداشت و رقصيد بيدار نشد و باد به راه خودش رفت. آفتاب امد و سايه اش را نقاشي كرد روي پوستش رنگ هاي تيره تري گذاشت نزديك شب سايه را برداشت و او هم به راه خودش رفت. سرخپوست كوچك من بيدار نشد. ماه امد و به خواب او خنديد به ستاره نشانش داد و ستاره چشمك زد. نسيم شب آمد و روي صورتش دست كشيد. بيدار نشد. من آمدم و نگاهش كردم. باد آمدو آفتاب آمد و ماه آمد و نسيم آمد من هنوز هم نگاهش مي كردم. سرخپوست كوچك من بيدار كه بشود – شايد من هم به راه خودم رفته ام و او نمي داند كه من و باد و آفتاب و ماه و نسيم چه عاشقانه نگاهش مي كرديم.

دلتنگي كوچك من

هي ي ي ي ي دلتنگي كوچك من سلانه سلانه مي ايد هرجا كه مي روم. مثل كودكان فال فروش كنار ساحل " غصه نمي خواهيد آقا؟" مي پرسد و مي گويم: هي ي ي ي ي نه! براي امروزم كافي است نياز عميق ديدنش و بوييدنش. مي نشيند كنارم و پاهايش را تكان مي دهد و خيره مي شود به درياي دوردست سبد غصه ها را دست به دست مي كند و بعد روي پاي انتظارم خوابش مي برد. هي ي ي ي ي دلتنگي كوچك من خواب است و من با سبد غصه ها بيدارم.

همخانه

آن شب تلفن را جواب نداد. نگران شدم و برايش پيامك زدم كه نگرانت هستم.جواب نداد.به سعيد گفتم:"اگر دختري به تلفنت جواب ندهد يعني چي؟" گفت:"شايد خواب است." "ساعت 10؟" اينرا پرسيدم و سعي كردم به خاطر بياورم كه آخرين بار كي ساعت 10 شب خوابيده ام. احتمالا در طول سال يك بار اينكار را كرده بودم . فكر كردم اگر دختر هم تمام امسال را همين يك شب زود خوابيده باشد بامزه مي شود. ياد " اتوبوس جهانگردي" افتادم و لبخند زدم. پيش خودم تكرار كردم" اين اتوبوس جهانگردي سالي يك بار از اينجا رد مي شود، آن هم بايد همين الان باشد!". " به چي مي خندي؟" سعيد پرسيد. گفتم:"هيچي". مي دانستم كه سعيد از اينجور كارهايم خوشش نمي آيد. براي او همه زن ها مثل هم بودند. عشقش اين بود كه ماجراي كساني را تعريف كند كه همزمان با دو خواهر يا دو دختر كه با هم دوست صميمي بودند سكس داشتند و به هريك جداگانه مي گفتند كه فقط با او هستند. من اما هنوز قديمي فكر مي كردم. نمي توانستم با آدمي كه دوستش ندارم سكس داشته باشم. ساعت يك براي بار چندم پيامك زدم. جوابي نيامد. سعيد دا

سرخپوست

هنوز هم اميدوارم - كودكانه كه مي تپد روزي قلب سرخپوست كوچكم و با هم مي گريزيم از اين مخروط چادرهاي تنهايي به جنگل شكوفه وشبنم .و قصه كودكان هميشه خواهيم بود هنوز هم اميدوارم كودكانه .و به معجزه عشق ايمان دارم

برف

ساده مثل برف كوچه هايم از تو لبريزند و ديگر هرجا برويم .ردپايي به يادگار مي ماند

قافيه

دستم از گيسوانت گريخت و .سكوت از شاخه ها اويخت قافيه تمام شد و زندگيم در قاب چشمانت بي دوام و شاعري تنها دسترنج من است .از رنج همراهي بي همدلي ولي عاشقي را چنان پاس داشتم كه انگار هنوز روشنند اتشكده هاي بيشمار و قافيه تنها بهانه ايست !براي زيباتر سرودنت
!!وه! كه چه ديوانه ام كه با دستان بسته باز مي كنم گيسوانت را تا بگريزد !از دست من

روز ديگري در بهشت

روز ديگري در بهشت تو را خواهم ديد و به من خواهي گفت براي ما دير نشده بود هنوز و پيري .درد بي درماني هم كه نبود اما چه زود گذشت !مثل يك زندان بي گنهكاري انگار تجربه عشق را بايد .ميان مرگ و مجازات تقسيم كرد و من به تو مي گويم زيباترين چشمها را داري هنوز اما ديروز اگر آسمان مهربان تر مي ماند باران ما كه مي باريد گلهاي بنفشه مي داد نه ياس و ياسمن و تو باز مي گويي !هنوز هم دير نشده .و مردن آخر هيچ آرزويي نيست آخر هيچ .ارزويي نيست

بی تاب

از تو خاطره بسیار دارم و با تو !خاطره هیچ این است که خالی می شود تنگ از ماه و ماهی و مهتاب .و می روم

مانا

از ماندنی ها تو مانده ای و .همین ارزوی با تو بودن وگرنه سالهاست !که دیگر ارزو یی نمی کنم
گفتنی بسیار است هیچ اما...هیچ درو نکردیم از انهمه که کاشتیم جز همین سایه هایی .که تازه نیستند من اما هنوز ایمان دارم به راه عشق پای همین پنجره ای که بسته خواهد ماند .شاید
!نگاه کن .باز هم تنهایی را به سال تازه می بریم
مثل یک ارزوی محال ازهمه چیز زیباتری وناممکن تر

خستگی

دلم گرفته است سخت و یادم نمی کند کسی و یادی نمانده در خاطرم که نباشد .کهنه و ناسور هنوز هم زنده مانده ام زیر خاکستر سالهای خاکستری ونه خاموشم می کند نم بارانی و نه .گر می گیرم از هیزم اگرهای بی پایان حتما یک کوچه پایین تر می پیچیدم باید و می رفتم و .با تمام این واقعیت های زشت دست میدادم باید همان روزها که می شد همیشه کودک ماند می ایستادم در همین کوچه های کوچک اجری :و به گلدان کاکتوس اب می دادم و می گفتم روزی شاید این بوته های ارزوهاشان خار .بنفشه می شوند و گل می دهند شاید ان روزها برای ندانستنم دیر نبود و می شد میان این خیل خاکستری و خار .ریزه خوار سفره عادت باشم می شد اگر می خواستم و اکنون نه پشیمانم و نه افتاده از پا و نه در ارزوی بازگشت پریشانم مثل یالهای باداویز اسبی !که سوارش مرده است

رسم زمانه

مي بايد از رفتن بگويم و انكار كنم همه زيباييت را و ان نگاه تاريك در زير ابشار مژگانت و لبخند هميشه پنهانت و .سادگي بي دريغ و اسانت همين است رسم زمانه ما واداب روزگاري كه در ان شكستن افتخاري براي سنگ هاست و بريدن و دريدن و گنديدن .واژه هاي اول فرهنگنامه ها شده اند بايد بگويم كه چه بدي ها كرده اي با من .و از اين جمله هايي كه رسم ترانه هاي امروزيست بايد هميشه تو مقصر باشي و من از گناه تو گذشته باشم هزاران بار انگار .رسم اين زمانه همين طور است بايد به همه بگويم: آه من چه خوب بودم و تو زهري بودي كه ناشناخته نوشيدم و عاقبت سادگيم را ديدم و .بيهوده با سرنوشت جنگيدم ادم هاي امروز اينجور مي گويند و اسان و شادمان مي گذرند اما تنها يك مشكل اينجا هست من ادم كهنه اي هستم و .مال ديروزم
شب ايستاده زيرسايه سار مژگانت به جايي راهم نمي برد و كسي نمي گذرد .از گناهم كه هميشه دير مي ايم از سر ديوانگي است - مي داني كه- اين بيهوده بافتن خيالات كودكانه به شرابه هاي در هم اويز موهايت و ارغواني عميق ارزوهايت و در نهايت اينكه غريبه مي شويم تا شايد همين فردا ولي به تو با خنده مي گويم فردا كه هنوز نيامده است! از سر ديوانگي است - مي داني كه - و از سر اين عادت خاموش ماندن هنگامي که زخمها عميق ترند.

همین روزها

سالها چه کوتاه شده اند مثل دیوارهای رویا بی در بی دروازه بی هیچ خبری که تازه باشد هنوز. قطار بی راننده رسیده است به مقصد بی مقصود و باز خیلی زود است -به خودم می گویم- برای پیاده شدن. می دانی نام تو و نامه های من به هیچ جا نمی رسند می دانم سرانجام این گام های دشوار تحمل تاریکی بی پایان شایدهاست. و تنها پیغام شب است که به موقع می رسد: به خانه برگرد کوچه ها خطرناکند. به حرفش گوش می کنم همین روزها.

پیغام شب

تو هم می رسی به انجا که می خواهی من نمی رسم برای تمام انچیزهایی که باورشان دارم و همه راه هایی که برای نرفتن می دانم و در این کوره راه بی مسافری که می رانم این اسب چلاق امیدواری را. پیغام شب همیشه روشن است: اندازه چراغکی نگاه باید کرد و دیگران به هرکجا که می روند و اسان اگر فراموش می شوند فراموش می شوم فراموش می شوی اگر افتاب را هنوز ادعا می کنی که هست. اشتباه است انگار تمام افسانه ها و تمام این تاریخ به گل نشسته در بن بست. این است که من نمی رسم و تو می رسی اگر به کورسوی چراغ ایمان داری که افتاب همیشه افسانه بوده است.
شاعر که می شدم گفتم .به شعرهایم شاید که برگردی به شعرهایم فقط !برگشتی
یک روز در میان عاشق می شوم روزهای سرد و روزهای گرم هم عاشقم و همینطور روزهایی که فرو می ریزد انگار تمام جهان روی سرم و در هفت روز هفته ای که با جمعه تمام می شود یا یک شنبه و ماه های تابستان و زمستان و بهار و پاییز و تمام روزهای دیگری که هنوز کسی جای تو نیامده است.