خستگی

دلم گرفته است سخت و یادم نمی کند
کسی
و یادی نمانده در خاطرم که نباشد
.کهنه و ناسور
هنوز هم زنده مانده ام زیر خاکستر سالهای خاکستری
ونه خاموشم می کند نم بارانی و نه
.گر می گیرم از هیزم اگرهای بی پایان
حتما یک کوچه پایین تر
می پیچیدم باید و می رفتم و
.با تمام این واقعیت های زشت دست میدادم
باید همان روزها که می شد همیشه کودک ماند
می ایستادم
در همین کوچه های کوچک اجری
:و به گلدان کاکتوس اب می دادم و می گفتم
روزی شاید این بوته های ارزوهاشان خار
.بنفشه می شوند و گل می دهند
شاید ان روزها برای ندانستنم دیر نبود
و می شد میان این خیل خاکستری و خار
.ریزه خوار سفره عادت باشم
می شد اگر می خواستم و اکنون
نه پشیمانم و نه افتاده از پا و نه در ارزوی بازگشت
پریشانم
مثل یالهای باداویز اسبی
!که سوارش مرده است

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر