دربند من نبوده ای هرگز که حالا رفتنم خرسندت کند یا نکند اما دربند تو بوده ام آنقدر که از این رفتن ناخشنود باشم اما بی اعتنا .کوچه های سپیدار را طی کنم پیری چه سایه سنگینی دارد - یادمان باشد که دیر رسیدن .همیشه هم بهتر از نرسیدن نیست
آنقدر بی گناه و بی کسم که باور نمی کنی .و آنقدر به تو نمی رسم که باور نمی کنم تنها همین دلخوشی یکتاست با من که غرق خواهم شد در امواج سیاه موهایت و کسی .دستم را نخواهد گرفت
روزی برایت خواهم نوشت که مه چه زیبا بود در خیابانتان امشب و من دلم به قدر مجال هم صحبتیمان تنگ بود و معجزه ای می خواست .به کوچکی لبخندت میان گریه ای فروخورده اما فرشتگان سرگرم سفره سفر یلدا بودند و عابران کوچه های مه .همه تنها بودند و چیزی نمی گفتند یلدا بود و رهگذر تنها بود و فقط نور چراغ های کم سو بود و خیابان بی پایان روبرو بود و روزی برای تو خواهم نوشت که مه در خیابانتان امشب .چقدر بیهوده زیبا بود
تو گمم کرده ای در قلک کوچک روز مبادا و من تنها میان این همه آرام نشسته ام با چشمان بسته شیر و خط شکسته افتخارات پلاسیده و .بی ارزش حتی خرید کاغذی کاهی شادمان اما میان دغدغه های بیشمار همراهانم که برای همیشه .روی دست تو می مانم
قد شب بلندتر است از آسمان من گویا .و همراهم تنها همین سایه مهتاب است شاید ایلیا درست می گوید که آسمان من و آسمان تو .زیر یک گنبد نیست شاید هم کیهان درست تر می بیند که از اول دیر آمده بودیم و عشق .پیش از این ها روزنامه شده بود شاید هم آسمان جواب بهتری دارد که آبی و ابری و بی آبرو .قدر سکوت را می داند قد شب بلند است و من .به شب می بخشم سایه مهتاب راهم
نانم را با کسی تقسیم می کنم و جانم را . نیز ایمانم را و زبانم را و تمامی این ارزان و گرانم را بی خریدارم تنها این باغچه تنهایی است .که همه گلهایم در آن می رویند
به تو عادت کرده ام و بروی ناگهان اگر ساعت ها خالی می شوند و فکری نمی ماند برای ساکت ماندن و خیالی نیست برای گستردن روی دیوارهای دلگیری و نگاهی نیست برای در خاطره تکرار شدن و خنده هایی که بدوند لای کلمات بی تزویر و تقدیری برای جنگیدنم نخواهد ماند و تا دوباره از نو آغاز شدنم بسیار راه باریکی باقی است .تا تاریکی بروی ناگهان اگر و عادت کرده ام به تو .چیزی نخواهد ماند جز همان سکوت سنگینی که یادت هست
از تو خالی می شوم و می روم آسان است گفتنش اگر تقدیرم ازچون تولبریز بود و از تو لبریز نبود تصویرم و اگر فانوس بی مهابای همین یکی و دیگر هیچ بر بام خیال خیابان آخرین ایستگاه باد را نمی رقصید و اگر می شد بگذرم از سلام های کودکانه و تاریکی جاودانه نگاهت و این سادگی نا منتظرآرزو های بی گناهت و اگر تمام اگرها را می شد شمرد و از تو خالی شد و آسان به خانه برد تمام آینده از دست رفته مان و اگر نمی ماند این آخرین اگر دوستم داری؟
.می خواهم و نمی خواهمت مثل قاعده های جبر دبیرستان به چکارم آخر می آیی؟ جز ترس آخر سالی که همیشه مردودم و سال دیگری که همینجا هستم و .دستم لای همین کتاب کهنه می ماند به چه کارم آخر تویی که نمی مانی می آیی؟ مثل رنگین کمان ناگهانی هر باران یا آن شادمانی های کوچک کودکی هامان یا حتی مثل تمام این همه چیزی که می دویم و آخر هیچ گیج که آیا راه دیگری هم داشتیم؟ به چکارم آخر تویی که نمی دانی می آیی؟ جز خاطره ای برای لبخندی شاید یا چشمانی برای نقاشی های گوشه دفتر .و یا نامه ای برای کسی دیگر به چکارم آخر تویی که نمی آیی می آیی؟
.از گریه چیزی نسیبم نخواهد شد پس نخواهم گریست این روز بی پایان خدانگهدار را و به یاد خواهم سپرد مژه های خیس فراموشم نکن را تنها .و پایان سپید دیداری که دوباره نخواهیم داشت نه گلی به یادگار خواهیم کاشت نه عکس یادگاری برمی داریم و نه حتی شاید از یادآوری سنگین این هفته ها خرسند باشیم روزی که نشسته ایم و .با چیزهایی دیگر پیمان بسته ایم تنها همین لحظه خیس و این آغوش کوچک خودداری و این عادت ناخوشایند بردباری خواهد بود دیگر هرگز زیبایی تو را تکرار نخواهد کرد .چشمانم .آری! از گریه چیزی نسیبم نخواهد شد