بروی ناگهان اگر

به تو عادت کرده ام و بروی ناگهان اگر
ساعت ها خالی می شوند و
فکری نمی ماند برای ساکت ماندن و
خیالی نیست برای گستردن روی دیوارهای دلگیری و
نگاهی نیست برای در خاطره تکرار شدن و
خنده هایی که بدوند لای کلمات بی تزویر و
تقدیری برای جنگیدنم
نخواهد ماند و
تا دوباره از نو آغاز شدنم بسیار
راه باریکی باقی است
.تا تاریکی
بروی ناگهان اگر و عادت کرده ام به تو
.چیزی نخواهد ماند جز همان سکوت سنگینی که یادت هست

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر