Posts

Showing posts from April, 2008

شايد

شايد تو راست بگويي و تمام اين راه را اشتباه آمده ام شايد پشت اين درختان بلند و پشت آن كوه سياه هيچ پرنده اي پنهان نيست. شايد از ابتدا همين حقيقت تلخ بوده است و بس كه هميشه بهترين آرزو ها را آخر نامه مي نويسيم. شايد راه تو درست تر باشد و واقعا حقيقت به قدر جمله هاي قشنگي براي همخوابگي پوكيده باشد و پشت اين همه تاريخ عشق و سيب و گندم سبدي از گلهاي پلاسيده گذاشته اند. شايد اين حقيقت دارد كه آسمان جز براي باران و دود و عبور گاه و بيگاه هواپيما ها عرش هيچ خداي ديگري نبوده و نيست. شايد حتي بشود باور كرد كه تمام زيبايي هاي كه آرزو دارم برگردان خيالات سبكسرانه من هستند. اما تا بيكرانه خيال اگر مي شود به زيبايي ديد من بازيگوشانه حقايق زشت را انكار خواهم كرد كه زندگي كوتاه تر از ان است كه بگذريم از انچه دوست مي داريم .
مي روم شد رفتم !خداحافظ

شعر سرخپوست كوچك من با ويرايش "همخانه

توضيح: من دوستي دارم كه عاشقي را حماقت مي داند و من توي قصه "همخانه" به شكلي اگزجره به شيوه نگاه او به عشق و زن اشاره كرده ام. طبيعتا من راه او را نادرست مي دانم و او كار مرا احمقانه مي داند ؛ و البته بايد اعتراف كنم كه او در روش خودش موفق تر است تا من در روش خودم! چرا كه او به آساني به آنچه مي خواهد مي رسد و من به آنچه مي خواهم نمي رسم. (شايد دليلش همان باشد كه مي گويند: هميشه فريب دادن يك زن اسان تر از قانع كردن اوست!)به هر حال اين دوست من امده و شعر "سرخپوست كوچك من " – كه دو سه روز پيش روي وبلاگ گذاشتم - را با ديدگاه خودش تصحيح كرده و به ان چيزهايي اضافه كرده است . از طنز كارش بدم نيامد و تصميم گرفتم كه شعر "سرخپوست ..." را با ويرايش او در وبلاگ بگذارم. همينجا اضافه كنم كه نوشته اش غلط املايي زياد دارد و نيز از مردم استراليا هم عذر خواهي مي كنم كه اين دوست ما پرچم يكي از ايالت هاي امريكا ( گمان كنم تگزاس باشد) را با پرچم كشورشان قاطي كرده است. از" سرخپوست كوچك" هم عذر خواهي مي كنم كه ويرايش دوست من چندان دوستانه نيست و اميدوارم از چشم ما نبين

سرخپوست كوچك من

سرخپوست كوچك من زير سايه نارون خوابش برد. باد امد و موهاي سياهش را پريشان كرد و بيدار نشد. دامن سياهش را كشيد و بيدار نشد. روسريش را برداشت و رقصيد بيدار نشد و باد به راه خودش رفت. آفتاب امد و سايه اش را نقاشي كرد روي پوستش رنگ هاي تيره تري گذاشت نزديك شب سايه را برداشت و او هم به راه خودش رفت. سرخپوست كوچك من بيدار نشد. ماه امد و به خواب او خنديد به ستاره نشانش داد و ستاره چشمك زد. نسيم شب آمد و روي صورتش دست كشيد. بيدار نشد. من آمدم و نگاهش كردم. باد آمدو آفتاب آمد و ماه آمد و نسيم آمد من هنوز هم نگاهش مي كردم. سرخپوست كوچك من بيدار كه بشود – شايد من هم به راه خودم رفته ام و او نمي داند كه من و باد و آفتاب و ماه و نسيم چه عاشقانه نگاهش مي كرديم.

دلتنگي كوچك من

هي ي ي ي ي دلتنگي كوچك من سلانه سلانه مي ايد هرجا كه مي روم. مثل كودكان فال فروش كنار ساحل " غصه نمي خواهيد آقا؟" مي پرسد و مي گويم: هي ي ي ي ي نه! براي امروزم كافي است نياز عميق ديدنش و بوييدنش. مي نشيند كنارم و پاهايش را تكان مي دهد و خيره مي شود به درياي دوردست سبد غصه ها را دست به دست مي كند و بعد روي پاي انتظارم خوابش مي برد. هي ي ي ي ي دلتنگي كوچك من خواب است و من با سبد غصه ها بيدارم.

همخانه

آن شب تلفن را جواب نداد. نگران شدم و برايش پيامك زدم كه نگرانت هستم.جواب نداد.به سعيد گفتم:"اگر دختري به تلفنت جواب ندهد يعني چي؟" گفت:"شايد خواب است." "ساعت 10؟" اينرا پرسيدم و سعي كردم به خاطر بياورم كه آخرين بار كي ساعت 10 شب خوابيده ام. احتمالا در طول سال يك بار اينكار را كرده بودم . فكر كردم اگر دختر هم تمام امسال را همين يك شب زود خوابيده باشد بامزه مي شود. ياد " اتوبوس جهانگردي" افتادم و لبخند زدم. پيش خودم تكرار كردم" اين اتوبوس جهانگردي سالي يك بار از اينجا رد مي شود، آن هم بايد همين الان باشد!". " به چي مي خندي؟" سعيد پرسيد. گفتم:"هيچي". مي دانستم كه سعيد از اينجور كارهايم خوشش نمي آيد. براي او همه زن ها مثل هم بودند. عشقش اين بود كه ماجراي كساني را تعريف كند كه همزمان با دو خواهر يا دو دختر كه با هم دوست صميمي بودند سكس داشتند و به هريك جداگانه مي گفتند كه فقط با او هستند. من اما هنوز قديمي فكر مي كردم. نمي توانستم با آدمي كه دوستش ندارم سكس داشته باشم. ساعت يك براي بار چندم پيامك زدم. جوابي نيامد. سعيد دا

سرخپوست

هنوز هم اميدوارم - كودكانه كه مي تپد روزي قلب سرخپوست كوچكم و با هم مي گريزيم از اين مخروط چادرهاي تنهايي به جنگل شكوفه وشبنم .و قصه كودكان هميشه خواهيم بود هنوز هم اميدوارم كودكانه .و به معجزه عشق ايمان دارم

برف

ساده مثل برف كوچه هايم از تو لبريزند و ديگر هرجا برويم .ردپايي به يادگار مي ماند

قافيه

دستم از گيسوانت گريخت و .سكوت از شاخه ها اويخت قافيه تمام شد و زندگيم در قاب چشمانت بي دوام و شاعري تنها دسترنج من است .از رنج همراهي بي همدلي ولي عاشقي را چنان پاس داشتم كه انگار هنوز روشنند اتشكده هاي بيشمار و قافيه تنها بهانه ايست !براي زيباتر سرودنت
!!وه! كه چه ديوانه ام كه با دستان بسته باز مي كنم گيسوانت را تا بگريزد !از دست من

روز ديگري در بهشت

روز ديگري در بهشت تو را خواهم ديد و به من خواهي گفت براي ما دير نشده بود هنوز و پيري .درد بي درماني هم كه نبود اما چه زود گذشت !مثل يك زندان بي گنهكاري انگار تجربه عشق را بايد .ميان مرگ و مجازات تقسيم كرد و من به تو مي گويم زيباترين چشمها را داري هنوز اما ديروز اگر آسمان مهربان تر مي ماند باران ما كه مي باريد گلهاي بنفشه مي داد نه ياس و ياسمن و تو باز مي گويي !هنوز هم دير نشده .و مردن آخر هيچ آرزويي نيست آخر هيچ .ارزويي نيست