شعر سرخپوست كوچك من با ويرايش "همخانه

توضيح:
من دوستي دارم كه عاشقي را حماقت مي داند و من توي قصه "همخانه" به شكلي اگزجره به شيوه نگاه او به عشق و زن اشاره كرده ام. طبيعتا من راه او را نادرست مي دانم و او كار مرا احمقانه مي داند ؛ و البته بايد اعتراف كنم كه او در روش خودش موفق تر است تا من در روش خودم! چرا كه او به آساني به آنچه مي خواهد مي رسد و من به آنچه مي خواهم نمي رسم. (شايد دليلش همان باشد كه مي گويند: هميشه فريب دادن يك زن اسان تر از قانع كردن اوست!)به هر حال اين دوست من امده و شعر "سرخپوست كوچك من " – كه دو سه روز پيش روي وبلاگ گذاشتم - را با ديدگاه خودش تصحيح كرده و به ان چيزهايي اضافه كرده است . از طنز كارش بدم نيامد و تصميم گرفتم كه شعر "سرخپوست ..." را با ويرايش او در وبلاگ بگذارم. همينجا اضافه كنم كه نوشته اش غلط املايي زياد دارد و نيز از مردم استراليا هم عذر خواهي مي كنم كه اين دوست ما پرچم يكي از ايالت هاي امريكا ( گمان كنم تگزاس باشد) را با پرچم كشورشان قاطي كرده است. از" سرخپوست كوچك" هم عذر خواهي مي كنم كه ويرايش دوست من چندان دوستانه نيست و اميدوارم از چشم ما نبيند بخش اضافه شده با حروف درشت تر از بخش اصلي مشخص شده است.پي نوشت ها هم از خودش است

***
سرخپوست كوچك من
زير سايه نارون خوابش برد.
باد امد و موهاي سياهش را پريشان كرد و بيدار نشد.
دامن سياهش را كشيد و بيدار نشد.
روسريش را برداشت و رقصيد
بيدار نشد و باد به راه خودش رفت.
آفتاب امد و سايه اش را نقاشي كرد
روي پوستش رنگ هاي تيره تري گذاشت
نزديك شب سايه را برداشت و او هم به راه خودش رفت.
سرخپوست كوچك من بيدار نشد.
ماه امد و به خواب او خنديد
به ستاره نشانش داد و ستاره چشمك زد.
نسيم شب آمد و روي صورتش دست كشيد.
بيدار نشد.
من آمدم و نگاهش كردم.
باد آمدو آفتاب آمد و ماه آمد و نسيم آمد
من هنوز هم نگاهش مي كردم.
سرخپوست كوچك من
بيدار كه بشود – شايد
من هم به راه خودم رفته ام و او نمي داند
كه من و باد و آفتاب و ماه و نسيم
چه عاشقانه نگاهش مي كرديم.
اما
فردا قبل از خميازه كشيده آفتاب،
دوباره خواهم آمد
با كوله اي لبريز از حماقتهاي هميشه، تكرار مكرر ار ار خر مش حسن
!!!*با چماقي كه از گرز رستم تراشيده ام
يا وينچستري كه از جان** دودر كرده ام
خواهم آمد.
و چنان بر سر سرخ پوست كوچكم خواهم نواخت كه نمي دانم چقدر!!!
و لختي بعد سرخپوست كوچكم چون بوفالويي زخمي در دشت مي تازد و آواز سر ميدهد وايييييييييييييييييي سرممممممممممممممممممممممممممممممم
در پي اش 5 سرخپوست ديگر، كوچك و بزرگ و متوسط و لاغر روان.
***يكي برگ چنار به سر دارد و ديگري دستار زرد رنگي با ضربدري آبي به سر
و من خواهم رفت
****و سوگند به همين نبوغ بيكرانه خفته در اتاق
آرام نخواهم گرفت
تا همه شان را نفله كنم و بعد خودِ خرِ احمقِ گاوِ بوفالويم را هلاك!
.....
.....
فردا
مهتاب كه برود
افتاب كه بيايد
نسيم كه بوزد
زير آسمان آبي سرد تشنه ي پر باران
كنار آتشي كه لختي پيش به خواب رفته، مرا خواهي يافت.
نيمي از مرا... فقط نيمي...
نيمي ديگر را گرگها ديشب خرده اند وقتي كه خواب مي ديدم سرخپوست كوچكم را.
خواستم شليك كنم در خواب.
اما نميدانستم كه تفنگ براي كشتن گلوله هم مي خواهد( خدا لعنتت كند جان).
گلوله هم مي خواهد
گلوله هم مي خواهد

پي نوشت
· در اينجا شاعر ضريب هوشيش را با ضزيب هوشي گرز رستم مقايسه كرده است.*
· منظور جان وين بزرگ است**
· احتمالن برگ چنار كنايه اي ست كه به بيرق كانادا اشاره دارد و پارچه زرد با ضربدر آبي منظور به بلاد استراليا***...
مورخان حدس ميزنند شاعر در اين كشورها ( ونيز بوليوي؛ زيمبلبوه؛ مجمع الجزاير گالاپاگوس و اقصي نقاط عالم) هم معشوقكاني داشته... ظاهرا شاعر ما در حماقت آوازه اي بين المللي داشته است
شيخ بوحمزل مصري ميگويد: منظور شاعر از نبوغ بيكرانه خفته در اتاق، شيخ و الشيوخ، اوستاد مسلم وبحر بي ساحل ****
معرفت حضرت ميرزا عليرضاي شيخ العلما ي نصرت الدوله شاهرودي معروف به "دودولود دوله كمردار" است كه در عصر ايشان ميزيسته ودر دانش تناسل شناسي و تنظيم خانواده شهره آفاق بوده است و در اواخر عمر به بيماري مشكوكي درگذشت.




Comments

Anonymous said…
سلام...
بر خلاف آنچه دوست عزیزم بهزاد نوشته.... من به عشق اعتقاد دارم...چیزی که قبول ندارم هر چیز همراه با حماقت است... چه عشق چه زندگی چه مرگ...دوست دارم دوست بدارم و دوست داشته شوم .اما عاشق بودن و عشق بازی با کسی زیبا و مقدس است که او هم تو را عاشقانه بخواهد. ما میتوانیم بر عشقمان نسبت به دیگری اصرار بورزیم اما اصرار عشق نمی سازد،وابستگی می آورد.
Anonymous said…
در ضمن اگه قرار بود انتشارش بدی... لا اقل میدادی دوباره بنویسمش...ای نامرد... ای رفیق نیمه راه...ای خنجر از پشت فرو رونده در کمر... ای بهزاد...
bandar abbas said…
عليرضا جان
دو صد گفته چون نيم كردار نيست
bandar abbas said…
و در ضمن
كسي كه عاشقانه دوست مي دارد و... در پس پشت ذهنش وينچستر نميخرد و با چماق نمي زند. بدن خودش را هم عزيز تر از اين مي دارد كه با هر كسي باشد. البته به هر حال هر كسي حق انتخاب دارد و هر كدام از ما انتخاب خودمان را دنبال مي كنيم و تا زماني كه به ديگران اسيبي نرسانده ايم، انتخابمان درست است.
Anonymous said…
بهله......
به شرط اینکه واقعا انتخاب کرده باشیم...خیلی وقتا انتخابهامون در واقع نوعی اجباره....چون راه دیگه ای بلد نیستیم تنها راهی که زندگی بهمون تحمیل میکنه انتخاب میکنیم و به شکل احمقانه ای تا آخر عمر ادای آدمهایی که سرنوشتشون رو در اختیار گرفتن بازی میکنیم حتی به شکلی کاملا نمایشی به انتخابمون افتخارواحساس قداست میکنیم اما در تنهاییمون به حال و روزه خودمون گریه میکنیم...این یعنی که... با خودمون صادق نیستیم.....

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر