همخانه


آن شب تلفن را جواب نداد. نگران شدم و برايش پيامك زدم كه نگرانت هستم.جواب نداد.به سعيد گفتم:"اگر دختري به تلفنت جواب ندهد يعني چي؟" گفت:"شايد خواب است." "ساعت 10؟" اينرا پرسيدم و سعي كردم به خاطر بياورم كه آخرين بار كي ساعت 10 شب خوابيده ام. احتمالا در طول سال يك بار اينكار را كرده بودم . فكر كردم اگر دختر هم تمام امسال را همين يك شب زود خوابيده باشد بامزه مي شود. ياد " اتوبوس جهانگردي" افتادم و لبخند زدم. پيش خودم تكرار كردم" اين اتوبوس جهانگردي سالي يك بار از اينجا رد مي شود، آن هم بايد همين الان باشد!". " به چي مي خندي؟" سعيد پرسيد. گفتم:"هيچي". مي دانستم كه سعيد از اينجور كارهايم خوشش نمي آيد. براي او همه زن ها مثل هم بودند. عشقش اين بود كه ماجراي كساني را تعريف كند كه همزمان با دو خواهر يا دو دختر كه با هم دوست صميمي بودند سكس داشتند و به هريك جداگانه مي گفتند كه فقط با او هستند. من اما هنوز قديمي فكر مي كردم. نمي توانستم با آدمي كه دوستش ندارم سكس داشته باشم. ساعت يك براي بار چندم پيامك زدم. جوابي نيامد. سعيد داشت روي گوشي تازه اش موسيقي مي ريخت. جان مي كند كه بيشتر از يك گيگ نشود. موبايلش هشت گيگ جا داشت اما مي خواست باقي را با فيلم سكسي پر كند. خيلي رويش تاكيد مي كرد. هميشه روي سكس تاكيد داشت. مثل وقتي كه آدم بخواهد چيزي را به ديگري اثبات كند. عكس همه دخترهايي كه باهاشان دوست شده بود را ريخته بود روي كامپيوترش. " هنوز نگراني؟" او پرسيد و من جواب دادم:"آره". و بعد اضافه كردم:" من توي اينجور روابط آنقدرها باهوش نيستم. گيج مي شوم". پوزخندي زد:" حتما مي خواهد رابطه را قطع كند. دخترها اينطوري نشان مي دهند" . چيزي نگفتم. اضافه كرد:" مي خواهد بگويد خيلي بچه اي" ." ممكن است". خيلي ارام اين را گفتم و او با تاكيد گفت:" هميشه بچه مي ماني!" گفتم:"درست است". با همان لحن. ساكت شد و دوباره با موبايلش ور رفت. تا ساعت 2 حرفي نزديم. من خودم را با كتابي سرگرم كرده بودم. داستاني بود از ريموند كارور كه در آن يك پيرمرد و پيرزن تصادف مي كردند و همه بدنشان را گچ مي گرفتند جز چشمها و بيني و دهان. آنها را در يك اتاق كنار هم مي گذاشتند و بعد پيرمرد افسرده مي شد. چون نمي توانست سرش را بچرخاند و پيرزن را تماشا كند. داستان از طرف پزشك معالجشان نقل قول مي شد. چند بار آن را خواندم." اين هيكلش چطور است؟" سعيد گفت و من به عكس قدي دخترك نگاه كردم كه روي مونيتور بود. توي نت پيدايش كرده بود. با خودكار به سينه هاي دختر اشاره كرد." خوش فرمند مگر نه؟" گفتم:" به نظرم خيلي غمگين است"." باز كس شعر گفتي؟ پرسيدم هيكلش چطور است؟!"." مگر فرقي مي كند؟ تو كه آسيابت همه چيز خرد مي كند!" عصبي شده بودم. سعيد خنديد. ياز سكوت كرديم و بعد از مدتي او پرسيد:" چرا درگير عشق مي شوي كه پوزت بخورد؟" . برايش ماجراي فيلمي را تعريف كردم كه در آن يك زن جوان پيرمرد هفتاد ساله اي را فريب مي داد. تظاهر مي كرد دوستش دارد تا بتواند پول پيرمرد را بالا بكشد. يك پليس جوان دخالت مي كرد و زنك فراري مي شد. اما پيرمرد اعتراض مي كرد:" نبايد دخالت مي كردي!فكر مي كني نمي دانستم؟ فقط دلم مي خواست باز هم از آن حرفها بزنم. همان حرف ها كه در جواني به هم مي گوييم. حاضر بودم جانم را بدهم تا يكبار ديگر آن حرف ها را بشنوم." ديالوگ را از بر بودم. سعيد خوشش نيامد.:"كس شعر است!"." كس شعر نيست سعيد!" با تاكيد گفتم و اضافه كردم:" نمي تواني برگردي به زماني كه مرجان را دوست داشتي! هيچكدام از اين دختر ها هم جايش را پر نمي كنند!" " چه ربطي دارد؟" با ناراحتي پرسيد و دوباره مشغول شد. چيز ديگري نگفتم. مي دانستم عصبانيش كرده ام.
فردا صبح پيامك آمد كه:" چرا هر وقت من جواب نمي دهم فكر مي كني اتفاقي افتاده و نگران مي شوي؟" " سوال خوبيه. تا حالا بهش فكر نكرده بودم." اينطور جواب دادم و يادم بود كه بايد مي نوشتم"چون دوستت دارم."

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر