Posts

Showing posts from September, 2005

سلام

سلام! کجایی دختر مو سیاه دلتنگ اینجا دیگر باد هم نمی آید تا ببرد کسی را به گورستانی و نه حتی جوب کوچکی که بریزد به برکه ای حتی حقیر . اسیر و پاییز و این قصه ها را هم سپرده ایم به شجاعت بیهوده کودکانی که فردایشان ماییم و تنها ، به شکستنی آرام دلخوشیم بر سنگ های ساحلی همیشه پوچ که نه به کوچ پرنده ها رسیدیم و نه از باغ بی باغبان میوه چیدیم و نه حتی ایمان آورده ایم به این خروار دروغ هایی که شنیدیم . بی حرکت ایستاده ایم و می خندیم به پاهایمان که ریشه کرده اند و همان کاری را می کنیم که دیگران همیشه کرده اند : می خشکیم ! 28/6/84

جدول

تمام خانه ها پر شده اند و دیگر جایی نیست برای نشستن حتی یک حرف - نام رودی است که از خاطره ام می گذرد- -فردای ما همیشه به چه رنگی نیست؟- - نام قهرمان مرده داستان قبیله زنجیر - -نام کوچک آرزوهای کوچکتر- -همیشه یا زود می رسد یا خیلی دیر- شرح دشوار زندگیم ناتمام و پر اشتباه گذشت و بعد از این شرح آسانش را سپری خواهم کرد کوتاه آمده در برابر تقدیر 20/6/84

یک داستان خیلی کوتاه درباره هیچ

" پس که اینطور" مادرش بود اما اینرا گفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد

یک داستان خیلی کوتاه درباره جدایی

گفت : پشیمان می شوی وقتی که رو برگرداندم اینرا گفت گفتم : همیشه کارهای درست پشیمانی به بار می آورند

یک داستان خیلی کوتاه درباره عشق

ناگفته نماند که دختر خوبی بود . همیشه سر همین کوچه می ایستادم تا رد شدنش را تماشا کنم . سال مرضی او مرد و من کور شدم . حالا چهل سال است که همینجا می ایستم و گدایی می کنم .

همیشه

همیشه ساعتی هست که سحر شده باشد و من بیدار نشده باشم همیشه مهتابی برای روییدن روی پشت گربه دیوار و سایه ای برای افتادن توی لکه های نور هست. و هم برای مفهوم خیابان سکوت نازک شب را ساخته اند و همخوانی پرشمار جیرجیرک ها را راه انداخته اند . شاید هم شب را آویخته اند از چراغ چشمک زن این چار راه سوت و کور یا سپرده اند به ان هواپیمای غرغروی راه دور و یا شاید هم آنرا مثل نم نم دیشب باران همه جا ریخته اند. همیشه ساعتی هست که سحر شده باشد و من نخوابیده ام که بیدار بشوم حالا . 15/6/84

نیاز

برای شکستن آسمانی لازم است تا سنگی پرتاب کنم؛ برای نشستن درختی که سایه اش بهانه ام بشود ؛ بزای گفتن چشمانی تا همه به من اعتماد کنند و برای رفتن تویی تا فاصله ها بی انتها نشوند. 15/6/84

امید

آبی و مه آلود پاییز آمده است از راه و با مهربانی درختان را هرس می کند و با حوصله روزها را کوتاه می کند و با لبخند به آفتاب نیمه جان نگاه می کند. " تا زمستان وقت بسیار است -مادرانه به من می گوید- باز هم نهالی بکار دنیا را چه دیده ای؟ شمشاد هم در پاییز می روید. و به من می خندد و به زلف یاس درختی هایم روبان قرمزی می بندد. 10/6/84

نفرین 9

بیهوده به بار نشسته ایم در این خیابان رهگذر بسیار که همه سر ها پایین است برای یافتن چیزی بر خاک. شکوفه هایمان پامال گذر ماشین هاست و میوه هایمان هدیه جشن تابستانی کرم ها و شاخه هایمان سر شکسته غباری شرجی. خانه ات آباد ای آسمان بلند که نه دعاهایمان به تو می رسندو نه ما به رویا هامان 11/6/84

نفرین 8

پیداست که پنهان شده ایم اینجا و خود را تسلی می دهیم : " با صدای ساییدن شاخه های شکسته و دسته های غلتان سنگ و خروشی خاکستری رنگ خواهد گذشت از کنارمان و دوباره بهار را می بینیم و میوه های رسیده را می چینیم و با هم صبح روزی دیگر به تماشای ابرها می نشینیم" اما کور است و جستجو نمی کند که جارو می کند همه جا را سیلاب گذشتن روزها 8/6/84