سلام
سلام! کجایی دختر مو سیاه دلتنگ اینجا دیگر باد هم نمی آید تا ببرد کسی را به گورستانی و نه حتی جوب کوچکی که بریزد به برکه ای حتی حقیر . اسیر و پاییز و این قصه ها را هم سپرده ایم به شجاعت بیهوده کودکانی که فردایشان ماییم و تنها ، به شکستنی آرام دلخوشیم بر سنگ های ساحلی همیشه پوچ که نه به کوچ پرنده ها رسیدیم و نه از باغ بی باغبان میوه چیدیم و نه حتی ایمان آورده ایم به این خروار دروغ هایی که شنیدیم . بی حرکت ایستاده ایم و می خندیم به پاهایمان که ریشه کرده اند و همان کاری را می کنیم که دیگران همیشه کرده اند : می خشکیم ! 28/6/84