Posts

Showing posts from May, 2006

کصه - بندری

واکلم به تا نمردم تو ئی شهر خو کته پنجونم زخم تلاشن مث یک نه هو کته بس که دو نکندم هر رو دل سیاهم مث موک ولی انگار خاشی بادن دل ما یه پرپروک نه انینیم مث سنگو نه اریمن وا دل باد ما مریضیم و دوامون نهن حتی توی هوباد یادتن رنگ کدیمی که شگو؛ سینگو بشم؟ مث اه شعروی شاعر هنو مه دل نخاشم نه که رنگمون سیاهن نه که دل سیاه و تاریم اما ئی جا یه بر ئی نین هر چکک که مغ بکاریم عشک آلا مال کلاغن دگه اختبار ئی نینن همه لوفندی نکردن عاشکی آلا همینن یادمن روز کدیمی که ما ره وا سر سراه کصه اوی خاش ماگفته ا خبی نه از گناه در خونه مث دل واز همسادت برارته دخت همساده داداته خبی هم جرارته نه کسی کفل شدنس چن نه ماترسی از غریبه کصه اوی شاه پریون واکعیه نه فریبه گازی ماکه کل شیطون دار کلک هر رو به راهه وا همه رفیکریم غیض گتن خیلی گناهه مانهوند بی یع کینی دل هم بسورنیم آلا بی ما تو نگا که عینهو زنگ امونیم بهد اگی بی خو مسوزون دل خو تو خاش بوکه ئی همو بندر کبلین بی خدا نگاش بو که

گنوغ - عاشقانه 2 بندری

جیلبیل کت کت شو روی دیریا چرم اخاردن واخو از اه سر دنیا سرمه چشوت اواردن امدادن وا دست افتو دسخطم که بی تو هادیت اگه چه ئی جا مه نشتم ولی دوش ایادم ناریت توی دسخط همو حرفون که همیشه وات ام استه آلا اما یه کوکو گم یه کوکو غمگین و خسته نه کسی به جات نشتن نه خطت پاره ام کردن نشتم ئی جا به گنوغی بی خو بیچاره ام کردن اما ئی اگر گنوغین عاکلی خوش نخاشن تو ئی دنیای سهاری گنوغی فکک جاشن

عاشقانه 1 - به گویش بندری

رفتی و دگه نهی ادلم باری بسی نه اگم که بی چه رفتی نه اپرسم کی اتی پاپلنگ امزه وا چشمت زندگیم وا خاک بود مث نواروی کدیمی همه یادوم پاک بود آلا بی خو ول اگشتم مث مردی که کلنگن دروغ اما که مونینن دل مه هنوز تنگن نه امید امه به دیدن نه ایادم تو اری نه ئی جا بی تو جا هه نه اتام اوجا که توئی

شب تا کی

سحر کجاست و کی آفتاب می شود؟ کی این سردرگمی آیا روز است یا شب عوض می شود با روزی که تب کنیم و شاید .بمیریم اما دلخوش هزار سال آزگار است انگار که "تفتوک" می خورم و تف گرما یم می برد به بازار بازیچه های بازمانده به یادگار از دیداری که اتفاق نیفتاد اما من .خاطره ها دارم از آن سحر کجاست و کی این شب می رود و پشت نخل ها پنهان می شود و من به یاد می آورم که باهم قدم به قدم ساحلی سپید را راه می روم؟ سحر کجاست و کی این اسب چاپار چارپاره می رسد به دوردستی که هنوز نزدیک است؟ سحر کجاست و کی این شب تاکی طی می شود؟ یک : تفتوک = تنه خشک نخل ؛ وقتی که در جواب کسی گفته می شود ( در حالت خشم یا از سر شوخی) معادل "زهرمار" در فارسی است

آ لزایمر

با دیگران می خندیدم و نشان به این نشانی که فقط این یادم است که نشسته بودی آنجا با دست های آویخته روی ران ها و موهای ریخته روی پیشانی و نگاهی که از دور نمی دیدم و من با دیگران می خندیدم و نشان به این نشانی که فقط این یادم است که نشسته بودی آنجا با دست های آویخته رو ران ها و موهای ریخته روی پیشانی ومن ...با دیگران می خندیدم و
مثل ظهر یک گورستان بزرگ بی ماتم .زندگی همیشه چیزی کم دارد

نام

نامت شاید نام جزیره ایست در دوردست که آفتابی درخشان دارد و ساحلش پر است از شنهایی سپید وحاصلش برای من عکسی یادگاریست .که به سفر تشویقم می کند

دیوانگی

.نه می روی و نه می گذاری بروم نمی دانم از دیوانگی توست این یا این منم که دیوانه می شوم؟

منداس

هرکس اسمی داشت و اسم او را منداس گذاشته بودیم که بخشی از اسم یک هیولای افسانه ای بندر بود. از وقتی یادم است کنار دست پدر ش کار می کرد . یک سبزی فروشی داشتند که توی بازار پیرزن ها علمش می کردند. همان بازاری که عصر ها سر فلکه شاه حسینی ؛ دستفروش ها راه می انداختند و اغلب دستفروشهایش پیرزن های بیوه و بدبختی بودند که روی یک تکه حصیر اندازه یک روزنامه "همی چی"(1) می فروختند.منداس پسر کم حرفی بود که یک مدرسه دیگر می رفت و ما فقط گاه و بیگاه می دیدیمش که کله اش مثل یک دیو اساطیری از لای سبزی ها بیرون می آمد و یک دسته نعنا یا ریحان می داد دست پدرش .با هم دوست نبودیم و شاید فراموشش می کردم اگر در سیزده سالگی سر فلکه روی یک تریلی شلاقش نمی زدند. او بود و یک دختر چهارده - پانزده ساله خیلی زشت که تمام خانواده اش دیوانه بودند و به مدرسه ای نزدیک خانه ما می رفت. یادم است که دخترک زار می زد و وقتی تمام شد دستهایش را گرفتند تا بتواند بلند شود.یک لحظه دست کرد و لباس بلندی که تنش بود را کشید و پاره شد و خط خط های سرخی که تا روی دنده های بیرون زده اش کشیده شده بودند دیده شد. فورا چادری رویش اند

عکس یادگاری

برای عکس یادگاری آیا همینجا که ایستاده ام کافی است یا هنوز تا چشم انداز رویاهایم راهی باقی است؟

کوچه

.چراغ های جادو خاموش و پنجره های آ رزو بسته می شوند شب به سینه جواهر می زند و در سبد خاطراتم کاغذ روزنامه می ریزد و از دریا .بوی سحر هم بر نمی خیزد آرام و بی حتی خیال قدم می زنم در کوچه های کورمال و عادت می کنم که کدام کوچه را از یاد ببرم واز یاد ببرم که چه کوچه شگفت انگیزی بود عاشقت بودن .که دوباره نمی شود از آن بگذرم

از تو

همین از تو باقی است که نامی باشی که وقت سحر یادت باشم و اگر بشود ببینم عکست را از پشت پنجره ای .که حالا دیوار شده است

یک داستان کوتاه بی نتیجه اخلاقی

مدو داغان شده بود.گاهی توی خیابان می دیدمش که قوز کرده و در هم شکسته این ور آن ور می رفت .خیلی لاغر شده بود و آن هیبت بیست سال پیش را نداشت .گاهی سیگار کج و کوله ای گوشه لبش بود که بی حس و حال می کشید.می دانستم که آن را از کسی گدایی کرده است.بیست سال پیش خیلی دلم می خواست جای او یا گرگعلی باشم.بی خیال و هرزه گرد و زنباره.گوشه خیابان که می ایستادم تا دختری که دوستش داشتم رد بشود او را می دیدم که با گرگعلی ایستاده بود و با یک نگاه می فهمید سراغ کدام زن برود و ظرف پنج دقیقه به توافق برسد.آن روزها من نوجوانی تازه کف کرده بودم و آنها شش-هفت سال بزرگتر بودند.گرگعلی شم زنبارگی مدو را نداشت اما زورش چند برابر بود و وقتی اوضاع سه می شد همه را شرنگ درنگ می کرد.آدم باهوشی بود و همیشه می دانست کی در برود و همیشه این مدو بود که گیر می افتاد.مثل حالا که گرگعلی در رفته بود و مدو گیر افتاده بود.تا آنجا که می دانستم گرگعلی با مشتی که خواباند زیر چشم دبیر شیمی دیپلم گرفته بود و بعد هم به موقع خودش را جمع کرده بود و از تله گزینش در رفته بود و بعد هم به کمک آموزش ضمن خدمت لیسانس گرفته بود و حالا کارمند ار

خشت

این چند تکه خشت !تاریخ من است که ویران می شود ؛ برادرم تا روزی که از بیخ و هیچ را .بیادت بیاورم

عاقبت

دارد عاقبت زهر فاصله ها کارگر می شود .و راه می میرد نگاه که می کنم به گذشته می بینم بار اینجا نبوده ای ها چه سنگین است و بار آنجا نبودنم .سنگین تر است ازسرمه سایه های چشمانت دلم می گیرد از اینهمه آینده که در دستانم می پوسد و دریای شب را در آغوش گرفته گناه لنج های به گل نشسته را می شوید و سکوی ایستگاه بدرقه که مثل همیشه خالی است و سکوت آرام سقوط آرزوهامان دارد برایم عادت می شود و خط فاصله ای که می شود طی کرد در ناتوانی اینبار تا هرگز .بی نهایت می شود

شاید

با تو اگرچه دیر است اما شاید .دوباره بودنت تقدیر است

ناله

بعد از این همه آسمان و کوه و دیوار و ناودان و حصار وصخره و سنگ و پیچاپیچ دره و دشت و خاک و خاشاک و چرخیدن و غلتاندن و کف به لب آوردن و خروشیدن و راه بستن و پل شکستن و زیر زمین خزیدن و به سراب خندیدن و گرداب آفریدن .مرداب می شویم

تلخشادی

می شود شاد بود حالا که دیگر چیزی برای از دست رفتن نیست یا می شود گریست .به این همه تو که دیگر اینجا نیستی اگر نباشند این خرابه های خواب های بی تعبیر و شرابه های آب باران که به یاد می آورد روزی را .که آمدنت دیر شد و منتظر بودیم این ساعت است فقط که می شکند لیوان نیمه آب را و نمی گذارد همیشه معنایت کند .خواب هایی که شاید از زندگی زیباترند می شود شاد بود مثل خیل خریداران میدان عصر .که به جای تو از خیابان می گذرند

رویا

اگر چه واقعی نبود و دیر یا زود باید رها می کردیم و می رفتیم؛ هرچه بود اما زیبا بود و ارزش دل سپردن .داشت

عاشقانه در ساعت دوازده

آوخ که چه آسان از کنار هم گذشتیم چنان که گویی هرگز .میان ما چیزی نبود که اتفاق بیفتد نه می شد که به جای اینهمه خاموشی چیزی باشد برای لااقل لبخندی و نه برای جادوی جاوید فراموشی .یادگاری برای از یادبردن بود زود می گذرد؛ خیلی زود زمان وقتی که پاهایت خسته می شوند و می بینی کوره راه های سرنوشت .همچنان به راه خود می روند زود می گذرد ؛ زودتر از هر چه فکر کنی وقتی که روزهای جا مانده را برای یکبار دیگر به خاطره می روم و سردر گم نمی شوم دیگر حتی زمان روی ساعت آفتابی به سادگی ثانیه ها را ندیده می گیرد و با صدای بدون زنگ می گوید که تا ساعت دوازده .سایه ات چقدر می چرخد زود می گذرد ؛ خیلی زود حتی پیش از انکه زمزمه کنی .شاید این سرنوشتم بود

دیروز

!آه که چه دور است دیروز مثل عکس سحرانگیز یک منظره ساحلی که آفتاب روی آب آبی دریایی جاودان آرام بذر جادویی جشنی بی پایان می پاشد و گام به گام آدم هایی همیشه در امروز ایستایی بی بازگشت قایقی بادبانی را تماشا می کنند و به سادگی لحظه شگفت انگیز افتادن یک برگ .نام سنگین ساعت را حاشا می کنند آه که چه دور است دیروز که شب تا سحر رسید و روز شد و آن بعد از ظهر .برای تا همیشه دیروز شد