عاشقانه در ساعت دوازده

آوخ که چه آسان از کنار هم گذشتیم
چنان که گویی هرگز
.میان ما چیزی نبود که اتفاق بیفتد
نه می شد که به جای اینهمه خاموشی
چیزی باشد برای لااقل لبخندی
و نه برای جادوی جاوید فراموشی
.یادگاری برای از یادبردن بود
زود می گذرد؛ خیلی زود
زمان وقتی که پاهایت خسته می شوند و می بینی
کوره راه های سرنوشت
.همچنان به راه خود می روند
زود می گذرد ؛ زودتر از هر چه فکر کنی
وقتی که روزهای جا مانده را
برای یکبار دیگر به خاطره می روم و
سردر گم نمی شوم دیگر حتی
زمان روی ساعت آفتابی به سادگی
ثانیه ها را ندیده می گیرد و با صدای بدون زنگ
می گوید که تا ساعت دوازده
.سایه ات چقدر می چرخد
زود می گذرد ؛ خیلی زود
حتی پیش از انکه زمزمه کنی
.شاید این سرنوشتم بود

Comments

Anonymous said…
baz ham ziba bood. ghazie sa'ate ham jaleb bood.

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر