Posts

Showing posts from 2007
وقت شاعري گذشت حالا وقت ميخ شدن است و فرو رفتن در پاي عمري كه عادتش بود .بگذرد و ما ناتوان باشيم ناشكري نمي كنم قشنگ بود تمام دويدن هاي بيهوده و رسيدن هاي نرسيده و ان لبخندي كه تحويل ما نشد با تمام دلخوري ها ي من .هميشه زيبا بود حالا به همين ديوار خو كرده ايم انگار بايد از هميشه بين ما باشد تنها براي تمسخر بي تدبيري تقدير زادنمان در زمانه اي ديگر روي ديوار تصويري مي كشيم از تمام اين روزهايي كه مي شد .بهتر از اين بگذرند يادت باشد حرف من و تو ديگر از لانه و كبوتر نيست از دشنه و خنجر هم نه از دو نفر است كه از دو سوي خيابان مي گذرند !در دو كشور ديگر
پیروز که نشدم - اما می دانم دیروز برای چه بیدار بوده ام

بر تمام صحنه جای گفتگو خالی است

حرفی  نیست! باید تا  انتها می رفتم مبنایش همان قولی که یادت نیست. خداحافظ
عشق بیهوده بود - می دانستم مثل درخت کنار خانه همسایه و پاییز شرمسار بندرعباس تنها ابرهای بی حتی قدرت باران. همان کوچه همان روز نام مقدسی را یدک می کشید که دیگر تقدسی نداشت و همان کلمات از همان آغاز معنایی در دهانمان نداشتند. نگذاشتند! - شاید اگر فقط این بود خالی بودم نداشتیم - این واقعیتی است که می خشکاند. ما برای عاشقی دیر آموختیم - که آموزشی نبود و برای هر اشتباهی که پرداختیم ما تاوان سنگین نادانی دیگران را پوزشی نبود. عشق را نفروختیم اما بر تمام این حماسه بیهوده شرارت و بلاهت لب فرودوختیم سوختیم.

خبر

دیدنت شادم می کند عجیب که ما انگار هرگز غریبه نبوده ایم. حالا تقویم دشوار شد و ساعت شماطه دار کی می ایی یا نمی ایی؟ خبرش را در کدام روزنامه خواهم خواند در صفحه حوادثی که برای اولین بار از فاجعه نیست.

مسافر

با خودش گفت: " بله پشت ان کوه است.هنوز هم راه را بلدم دود خانه ها پیداست" پشت تپه ها فقط یک شهر سوخته بود.همین..

حرفی نیست

از من دریغ شدی عادت کرده ام؛ حرفی نیست. یک سر دروغ شده این قصه های ما تا انجا که کلاغ هم می رسد به خانه و من نمی رسم به یک چراغ حتی از کورسوی شهر. از من دریغ شدی و من عادت کرده ام  باشد!دیگر نگاهت نمی کنم خودم را راحت کرده ام.
چند سالی می شود که مرده ام و تجربه پوسیدن را دارم آنقدر که می دانم تمام بازی همین روزهایی بود که از دستمان گریخت. سخاوتمندانه رنج بردیم و فروتنانه زخم خوردیم و به قه قهه مردیم. که کابوس اگر شبی را از یادمان می برد پاره های رویا را به هم می دوختیم و به تمامی شهر شب فخر می فروختیم. چند سالی می شود که مرده ام و تجربه پوسیدن دارم انقدر که بدانم زندگی را نپوسیدم من!
دلتنگم همین و اینکه برای عشق دیگر دارد دیر می شود می دانم
هیچ کس جای تو را نگرفت تمام این سالها به خودم دروغ می گفتم!

پاییز هفتاد و شش

محتاجم به نگاه تو انگار که هرگز کهنه نمی شود این شکستگی هایم و از یادم نمی رود این دیگر نبودنت برای همیشه. هر روز صبح دوباره می نشینم روی نیمکت و تو دوباره می گذری و با خود می بری نگاهم را تا دوستانم به من بخندند و من بخندم. هر روز صبح به خودم می گویم: امروز که بیاید...امروز که بیاید... امروز که...دیگر سالهاست دیروز است! و فقط هرپاییز تکرار می شود بیهوده و بی پایان پاییز هفتاد وشش.

خون آشام ها3

از نقره بودند انگار چشمانت. خاکسترم کردند!

خون آشام ها2

.تو نمی آیی ؛ نگران نیستم برای همین است که اینجا بی سایبان و بی پناه لم داده ام و .ادامس می جوم پیش از این هم نیامده اند و نخواهند امد و من .پاهایم را در آفتاب می گذارم تا خاکستر شوند

خون آشام ها

روشنایی های تکرار شونده در تاریکی راه مهمانمان کردند .و هنوز خبری از خون آشام ها نبود ما گذشتیم از کنار مردی که مرده بود آن گوشه و از کنار دریاچه ای که خشک می شد .آرام آرام نه نا امید نبودیم که همیشه کسی هست که تشنه کشتن باشد همیشه در تاریکی کوچه ها کسی منتظر است می دانستیم خانه به خانه خرابه را گشتیم و سقف ها را کندیم و جستجو کردیم نسیبمان تنها زوزه سرد باد و غبار کمرنگ رقص تاریکی وآفتاب بی خبر امد آنگاه ما خون آشام هارا دیدیم .که خاکستر می شدند

زخم

از این همه تنها یادگاری زخم؛ روی چمن زاری که آفتاب شبنم را می لیسید - یادت نیست؟ کیست که نخندیده باشد به من شاید در سردرگمی های روزگاری زخم؛ و من که این همه را به بار ننشستم دستم به ضریح قدیس بی افتخاری زخم؛ و نیامدی که رفتی و ان چنان دور که جز حضور کاغذیت مثل مجلس سهراب و اسفندیاری زخم؛ از این همه دیوانگی انتظار .می ماند
برای دوباره یافتنت دیر است ای بی پژمردگی مرده در بستر آرزوهای من

زندگی من

از حادثه لبریز بود و بی مانند اگر چه گاه دشوار و شادی هایش ناچیز بود و گاه مثل چاهی که به پایان نمی رسد هرگز؛ .زندگانی من با این همه جز وقتی که به تو فکر می کنم !همیشه راهی برای توجیه واقعیت هست

پرسه زدن در شاید ها

بربام این هم که هرگز نمی شود از یادم نمی رود هم دیگر نمی آید به کار ساعت شماطه دار و ...زخم انتظار را مرهمی کمی اگر دیروز بودم هنوز با چشمان امروز اگر شاید کمی اگر در تقویم ده سال پیش شاید اما " باید" که نشسته همین گوشه با چوبدست عقربه های طلا کار و ...بوی زهم زخم انتظار را مرهمی اگر .که برای دیدن دوباره دیروز دیگر دیر است پرسه زدن میان ارزو های باداویز .کار من است

خوش خیالی

خوش خیالی ما را کشت وگرنه اسمان از اول با ما مهربان نبود و خنده های ماه .برای همه روی زمین یکسان است حالا - خیلی دیر اما - می دانم که برگهای گذشته سنگین شده اند زیر پاهای ریشه کرده ام .و این راه به هیچ بیشه ای نمی رسد اندیشه هایمان خام بود و در خیالمان جهان روزی رام می شد و .هیچ ارزویی از ما نمی گریخت جهان که رام نشد اما ما ارام شدیم و برگهایمان به تمامی ریخت و از گوشهایمان .قندیل " دیگر نمی شود" اویخت چه خوش خیال بودیم و جهان تصویر اسمانی دیگر بود.

تنها دروغ است که می ماند

تمام دروغ ها اینجا به بار می نشینند و ثمر می دهند و فروش می روند در بازار مکاره من هم مثل ارزوهای تو .از فریب بیزارم تنها حقیقت است انگار که انشعاب می کند از سیلاب فریاد های حقیقت کجاست و تنها دروغ است که می ماند و نه هیچ چیز دیگر که راستی تنها نام دیگری بوده است برای ! می خواهم فریبت دهم

تاوان

خوابیده بر تخت سکوت ابدی این عکس من را به تاوان دیر امدنم !تا ابد با نگاهت شکنجه می کنی؛ هر روز

پرنده پرید

تو رفتنت را برایم آوردی به یادگار .و پریدی از سر اولین پرچین تعداد کمی آرزو برایم مانده است و یک دانه سیب سبز بر شاخه !که به دامم نمی کشاندت هرگز

زخمی

از بیرون که نگاهم کنی .انگار مردی هستم با خورشیدی در دست از درون اما مردی تنها که چه زود به شکست ها خو می گیرد .و نمی میرد

سوگندنامه

!به زیبایی بی پایان تصویرت قسم که تو را از دست داده ام حالا تو از عشق قصه ها هم که بگویی دیگر خوابم نخواهد برد و می دانم افسانه ای که در پی ان بودم .مرده است و اینده تا ابد بی تو به سر خواهد ش د حافظ را باید از حافظه برداشت و مولوی را به دفی پریشان کرد و به تمام این تاریخ پر و پیمان شکست شکستی دیگر ارمغان اورد- که ما تنها سرمان را بار دیگر به همان دیوار کوبیدیم و دیوار .استواریمان را در هم کوبید به استواری دیوارها سوگند که تو را از دست داده ام و دیگر هرگزنخواهم یافت

گریخته

.از من گریخته و با شتاب می رود این است که دلگیرم و تنها هرجا که می روم از آنجا هم آفتاب می رود و شب مثل بالا پوش مردآزما بر کناره دریای شب گرفته می نشیند و چندک می زند تب و من را می سپارد .به هرم شرجی بی پایان این محیط .ای کاش اسمان این همه از من دور نبود ای کاش چشم ماندگار به این همه رنجی که می کشم و حرفی نمی زنم کور نبود و می دید که در استانه چله زمستانه همچنان به سوسوی جوانی ام دلخوشم و تلاش می کنم تا نسپارم به خاک تابوت این همه آرزوی شکسته را و حیرانیم از این همه آرزوی طبیعت گرفته نیست که از بوی به جا مانده از کسی است .که از من گریخته و با شتاب رفته است آفتاب رفته است و من زیر بالاپوش شب .شرجی بی پایان این محیط را گر گرفته ام

تئوری اگزیستانسیالیستی سگ بودن

او سگ بود. به گفته تمام کسانی که او را می شناختند او یک سگ از یکی از همین نژاد هایی بود که توی خانه بعضی ها پیدا می شود. همیشه هم اسمشان یا بنجی است یا بتهون تنها و تنها به این دلیل که فیلمهایی با این عنوان وجود دارند که قهرمانشان هم سگ است. البته بتهون از نژاد او نبود. اما خوب چه فرق میکند.سگ سگ است دیگر. مهم این است که او سگ بود و دیگر هیچ. علت سگ بودنش این نبود که روی چار دست و پا راه می رفت.به هر حال گربه هم همینطور راه می رود و بز و گوسفند هم. همینطور عو عو کردنش هم دلیل سگ بودنش نبود چون بعضی پرندگان هم هستند که خواندنشان مثل عو عو سگ است. از نظر نژادی هم سگ بودن خیلی چیز مشخصی نبود چون برای اینکه از نظر علمی بشود اثبات کرد که یک موجود خاص قطعا و دقیقا سگ است باید چندین و چند آزمایش مختلف از دی ان ای و ادرار و مدفوع ومانند انها انجام بگیرد تا معلوم شود که یک موجود پشمالو که روی چاردست و پایش راه می رود و عو عو می کند و دم تکان می دهد قطعا و دقیقا سگ است ودیگر هیچ. او هم تا به حال هیچ ازمایشی انجام نداده بود. می توانست اینجور باشد که او یک گربه یا گوسفند و یا حتا ادمی باشد که از ن

عاشقانه25

همیشه اصلا متوجه نیستم که برای دوست داشتنت از اول اندکی دیر بود و دلگیر می شوم از خودم که قاعده ها را به هیچ اگر می گیرم برای شکستنم یا شکستنشان .تدبیری نمی کنم همیشه کمی دیر یم رسم و .اصلا متوجه نیستم

برهنگی

.برهنه بودم با موهای سیاه بافته امدی و سبدی از بافتنی های رنگارنگ .از رنگهای سبز و زرد و آبی و قرمز گفتم پیراهنی می خواهم .برای تمام فصل هایی که خاطره اند .پیراهنی که گویا نام دیگری هم داشت .برهنه ماندم

برای خواندن ترانه ها دیر است

خوب...شاید این هم درست تر باشد کمی برای خواندن ترانه ها دیر است .و من مثل همیشه بی دعوت به جایی امده بودم ما برای دیگران کمی ناشناس می مانیم به دوستم گفتم و اینکه شیوه های مردم امروز ادم آشنا می خواهد .که ما نیستیم برای دروغ بافتن و هم دروغی یافتن .کمی دیر امدیم و بازار از عروسکهای ما پر شد حالا برای مای واقعی دیگر هیچ باقی نیست .جایی که بشود نشست و از خنده حرفی زد خنده دار است که می گفتیم - وقتی هنوز نو جوان بودیم که اینده شاید پلی به جایی غریب تر باشد جایی که لزوما مثل قصه نخواهد بود و شاید کسی نگاهت نکند که از مهمانی کدام بن بست می آیی به کوچه های رهگذران بارانی های بی باران و همه چیز ارزان تر از همیشه خواهد بود .و بازار از عشق هایی طلایی لبریز خواهد شد از امدن بادهای موسمی قصه می گفتیم و شکستن شیشه های مدرسه تنبیه و تبه کاری .و رفتگرانی که گل را به جارو نمی روبند خنده دار است که از همه خیالاتم که از افسانه هم محال تر بودند .فقط عاشقی بود که ارزان شد

سادگی

سادگی بود شاید و می شد فهمید .کمی اینطرف تر اگر نگاه می کردم اما همیشه که نمی شود مثل جغدها عاقل بود .و مثل گوزنها برای همه شاخ و شانه کشید به هر حال تردید هم حرفی برای گفتن دارد .و اینکه "شاید" لزوما حرف بی خودی در لغت نامه نیست با اینهمه حالا که از هم دورتر می شویم هر چه فاصله مان کوتاه تر می شود؛ به فراموشی نمی روی اما به هر آغوشی که می روی شادمانیت برای من کافیست
دلتنگ توام و دلتنگم نیستی مثل همین موجها که با من و بی من .همیشه زیبایند

رفتم.همین

رفتم . همین و بعد از این خالی می شود از من خیابانی که خالی بوده است از تو پیش از این و .کوچه ای برای دوباره دیدن نیست جایی شاید اشتباه کرده باشم - قطعا جایی باید اشتباهی باشد تا بروید دیواری و بگوید به من !که آخرین گام دوستی همیشه دوستانه نبودن است رفتم . همین و همان که سالهاست که عادت کرده ام .تو نیامده باشی و تابستان باشد

احتمالا برای من کمی دیر است

!احتمالا آدم این دوره نیستم کمی دیر شاید امده باشم ازهمان نسل قدیمی ها .که همیشه از امروز دلگیرند .و همیشه همه کارشان کار انگلیسی هاست با همان خیال ساده که عاشقی هم مرامی دارد .و همان استعاره های کهنه شعر و شمع و پروانه گیج در سبکی وزن سنگین از کنار هم رفتن و سادگی بی دریغ دروغهای تلویزیون و شگفتی دیدار کسانی که هنوز باوری دارند .و هنوز برایشان چیزهایی زبان معیار است احتمالا برای من کمی دیر است .تا بجنبم قطار می گذرد ظاهرا از تمام این مسافرها دست جنباندنی سهم من باشد .و دستمالی برای شستن اشک .احتمالا برای من کمی دیر است

در راه

همیشه باید دیروز می امده ام و .هنوز در راهم شاید تو راست بگویی که این را نوشته اند از پیش برای ما - اما !!با که باید گفت؟ !!من این نویسنده را نمی خواهم

سربازی با پاهای چرخدار

اینگونه تازه رسیده بازگشتنم مثل سربازی با پاهای چرخدار .تنها رد پاهاییست که دیگر نیست مثل یک میخ کوتاه فولادی که میخکوب می کند تصویرت را به دیوار حافظه .روی خروار گذشته های کهنسالی

چگونه می شود

چگونه می شود از عاشقی چشم پوشید؟ وقتی که شکست خورده اند همه عاشقان و تو شاید !تنها کسی باشی که ابروی عشق را نمی بری و چگونه می شود عاشق ماند؟ وقتی که همه عاشقان شکست خورده اند و تو شاید !چیزی مثل همه به خانه می بری

کمی دیر

با اینهمه کمی دیر می شود هر بار .و کمی دیرتر شاید ناگهان گذشته ها ارزشمند شده اند !و غباری که نشسته روی تمام چشم انداز پس همین است توی چشمهایشان می دیدم و زیر پاهای سستی که می دود هر روز سر و ته پارک لاله را و می نشیند روی یک نیمکت خاموش :دانستم سرآخر به یکباره و به خودم گفتم !بی چاره !پیرشده ام

خداحافظی

نیازی به اینهمه دفتر و دستک نیست .با یک بلیط هم می شود جای دوری رفت

باز تو را یافتن

باز تو را می یابم با یک دنیا تردید که آیا بازم یافته ای یا این تنها معجزه امیدواری من است .که به سیاهی چشمانت دخیل می بندد به دریای مدیترانه ات سپرده بودند و من گهواره کوچکت را نسپردم به هیچ کدام از فراعنه و با خدا گفتم هیچ کس نمی خواهد بداند شاید .و امتی برای آوارگی هزارساله باقی نیست پس بگذلر تا من عاشقانه اش دوست بدارم و به لبخند کوچک موسی .دل بسپارم و بگذرم از این مرزهای شاید وقتی دیگر و خدا به درختانم آتشی انداخت و بعد .پدرانه سکوت کرد

رهایی

من آفتاب را ندیده می گیرم من آسمان را ندیده می گیرم من حتی غروب سرخ ارغوان را ندیده می گیرم تا بپذیرم !که عاقبت به خیری به ما نیامده است دیوانگی شاید و رهایی از قید این شمایل تردید .که حمایل اسب دست و پا بریده است همه اما حالا دیوانگی را تبلیغ می کنند نگاه کن !!!دیوانگیمان هم دیگر انحصاری نیست

باور کن

ناگهان از دیروزبازمی گردی با یک سبد گل شاید های قدیمی و من تازه به یاد می آورم .که همیشه گذشته کاغذی بوده است با من خودت را نخواهی برد می دانم .و با تو خودم را دوباره شاید گم نکنم اما همیشه برای آغاز آنهمه روزهای ناباوری .دیر نمی تواند بشود !باور کن

دوباره

از شعرهای تلخم گریزانم و برگریزانم .برمی گرداند به عادت همیشگی چای تلخ سالهاست که انتظار امدنم را می کشد .شادمانی خفته در پایان این بن بست .دستم اما کوتاه ترس است و تداعی تکرار بی حوصلگی ای شام نیم خورده تاریکی و تنهایی پس کی به نیمه شب می رسی تا امیدم عمیق تر باشد به ریشه های دوباره آفتاب؟ نه سرنوشت که سرگذشتم است که عاشقم می کند به فصل سرد زمستان .که افتابش به زمین نزدیک تر است

محبوب من

محبوب من آسمان به ما نزدیک نیست و کسی نمی آید از آن سوی غبار با اسب کهر تیز تاز و شمشیر کهن دشمن گداز و .دستان پاسخی برای اینهمه نیاز همه مرده اند و با این همه زخم .سپرده اند خود را به امواج توفان اهریمن ایمن بنشین حالا و دفتر خاطراتت را چار پاره کن که مسیحای ما .ما را گریه می کند تا بی نهایت صلیب محبوب من آسمان تاریک است و ماه می خندد انگار به زخم های بیشمارمان و ستاره ستاره شب گریه می کند بر اسب های بی سوارمان و دو باره روشن نشده خاموش خواهیم شد .در تنور تنهایی بی نهایتمان محبوب من از دوستت دارم دیگر گذشته ایم - اما .دوستت ندارم هم پاسخ سوال ما نخواهد بود ایمن بنشین .که این شب تا همیشه دراز شده است

صبح

.بیدار شدم آخر از خواب تنگ بی کسی هایم با یک لیوان بخار چای و یک لقمه سعادت های صد گرمی .و با انتظار آفتابی که شاید نسوزاند این روزهایم را اگرچه دیر اما همیشه وقتی برای ارامش باقی هست .لای ورق های شعبده و برگ های شناسنامه بیدار شدم و افتاب زد و شب چادر از سرش انداخت و رفت .مثل اینکه هنوز برای عاشقی وقتی باقی است
برای تمام زندگی خنده ام می گیرد که همیشه و همه کس بدگمان گذشته های از دست رفته است و بسته های همین حالا همین جا را .باز می کند روی پیشخوان دیر نشود یک وقت و همیشه هم انگار .برای کاری کمی دیر است

محال

در محال گام می زنم و .یکی یکی نشدنی ها را تمرین می کنم شاید این ساعت کوتاه را همه تلف کنم .در جستجوی هرچه دوست می دارم اما بهتر نیست این شادمانی شاید روزی؛ به خانه نشینی آه های بلند چه ها که می خواستم و نشستن پای تلویزیون دیگران چه خوشبختند؟ قد آرزوهای ما همیشه از محال بالاتر است .یادت باشد

زمستان

ببين چه برفي مي بارد امروز !و زمستان چه فصل زيبايي است :مي ايد و مي رود و نمي پرسد چه كم دارم از فصل هاي ديگر من كه هميشه منتظر تابستانيد؟ ما را به خانه هامان مي برد تا در پذيرايي عشق پنهان شويم و :حرف هم را بشنويم و بگوييم !خود را بپوشان بيرون هوا سرد است ببين چه برفي مي بارد امروز و به نامهربانيمان عادت كرده است زمستان و !چه فصل زيبايي است

نفرين 16

مي شود كه شكست بخورم اما تسليم نخواهم شد - كه من حماسه آفرينش دشوارم و نه .چلپاسه چندك زده به ديوار هاي استوار بيگاري واقعيت ها پيكارم اگر به پايان رسيده باشد اين چنين باز هم گرد پوك استخوان هايم شاعرانه خواهد ماند بر ديوارهاي اين شهر همه روزش ديروز تا ديوارها بدانند كه گذشته ام حتي اگر به قدر غباري .از اين حصار روزماندگي و روزمرگي مي شود كه شكست خورده باشم اما تسليم نخواهم شد.

بيشه

اين فال فاخته تمام هم مي شود مگر؟ با اينكه چشم اندازم اگر نه شادمانه تا ابد بهانه اي براي "هنوز مي شود اري" هست و باري از فصل هاي ديگران به دوش من باقيست اما اين كاج بلند اگر سايبان من باشد شايد تا روزي كه ورق بازي فاجعه برگردد-هنوز .من با همين پوشال ها منتظر باشم از باغ ارغوان كه گريختيم .شايد در اين بيشه جز هيولا چيز ديگري هم هست

دیر

به همه چیز دیر رسیدیم .حتی شکست حالا که برای بازایستادنم دیر است.

وقایع نگاری قطع عضو تناسلی " مح تک"

درظهر روز جمعه پنجم مردادماه هزار و سیصد و شصت و پنج"مح تک "معامله اش لای در گیر کرده بود ونمی دانست چکار کند . بدتر آنکه این در در خانه خودشان هم نبود و در خانه دختر ی بود که دوستش می داشت و حالا گیر افتاده بود و علاوه بر درد وحشتناکی که تحمل می کرد ؛ ترس عمیق تراینکه کسی بیاید و او را در آن وضعیت ببیند با خجالتی که اگردیده شود چه می تواند بگوید قاطی شده بود و حالت ترحم انگیزی را ایجاد کرده بود که او را مجبور می کرد خدا را شاکر باشد که حداقل سر ظهر بود و در آن گرمای ظهر تابستان بندرعباس توی سر سگ می زدی از خانه در نمی آمد چه رسد به آدمیزاد. اسم دخترک "سهیلا "بود و مح تک" مدتی بود که عاشقش شده بود. یعنی از آن روز که "سهیلا" آمده بود در خانه شان و پیاز خواسته بود و خندیده بود. البته علت خنده اش "هم آن بود که مستراح توی حیاط بود و "مح تک" هم که همیشه خدا نفخ داشت توی آن بود و چنان بادی در داده بود که تا سه کوچه انور ترشنیده شده بود و البته این شرم آور بود و " مح تک" در آن لحظه نفهمیده بود که آیا باید به خاطر گوزش شرمسار باشد یا

معجزه ای در راه است

!معجزه ای در راه است و خدا سرانجام از صلیب گریخته است تا به جای تصویر بی پایان رنج تقسیم کند با من :نان ترد شام اول را و بگوید دیگر قرار نیست ما را بفروشد کسی .به خدایان خیمه و خنجر فصل تبر تمام شده است و باورم اگر هنوز هم داری !برای شکستنت دیر است

خالی

مثل یک لیوان یک بار مصرف -سرگردان باد بی پایان - .از هر چه بگویی خالی برگشتیم

خداحافظی

!تا برای همیشه خداحافظی ؛ خداحافظ همین چند جمله است و بعد از آن داستان ما به جلد مقوایی رسیده است و بعد .در دو کتاب جداگانه تمام می گردیم چارده ورق میان ما خالیست که پر می شود با شخصیت های آشنا و غریب که از ماجراهای دیگری به خانه می آیند :با جمله های اول یک قصه تازه !تا خداحافظی ؛ برای همیشه خداحافظ

ایستگاه

به جایی برای آرامش احتیاج داریم به ایستگاهی برای رسیدن منظره ای برای دیدن به شوخی کوچکی حتی که بگوییم .پیشتر شنیده ایم به جایی که در آن عشق از دست نرفته باشد و هنوز .دیروز روی تقویم هایمان جاریست به گلخانه دیوار های شیشه که بهار است همیشه در آن و زمستان .جایی آن سوی دیوار است خانه ای می خواهیم که برسیم در شب سرد و کلید را بگردانیم و بپرد در آغوشمان گرمای تا فردا دیگر خبری نیست و عطر چای تازه و خرده شادمانی های بی اندازه و .کفش کنی برای آویختن کتانی هایی که فرهاد می گوید به جایی برای ایستادن مقصدی برای دیدن .خنده مهربانی برای شنیدن

زیبایی

زیباییت را دریغ می کنی - باشد روزی بی دریغ .زیباتر از تو می شوم

شکار

حالا من سنگین و با وقار مثل لک لکی خاکستری بر کنار رود .تصویر خودم را منقار می زنم انگار

ناتوانی

حالا دیگر برای گریستنم دیر است .و برای خداحافظی حتی می شود البته بنشینم و بی وقفه دلتنگت شوم یا به خیال حل معما بروم تا اولین کتاب شعر .حتی می شود گذشت و گذشته ها را ندیده گرفت اما این ورق های سنگین سالنما که به قدر دیوار دیروز ها دورم زده اند به من می گویند .که کمی برای ایستادن دیر است سر هر کوچه گدایی کافی است و باید به همین سهم ناخوشایند بی تدبیری .عادت کنی و به همان قصه های بی تاثیر تقدیر شاید که دروغ ناتوانی ما باشد اما دروغ توانایی است انگار و .برای انکارش دیر آمده ایم

ایستگاه متروک

آنقدر دست تکان داده ام که ایستگاهم نشان بیزاری است و همیشه انگاری بازگشته ام - نرفته ام .از راهی که تو می روی با جامدانی خالی و دلتنگی مدام .بی حتی کسی که منتظر بازگشتنم باشد چراغ ها خاموشند تمام و پنهان می شوند در فراموشی کوچه های پشت سر و به جایی نمی روند .کوچه هایی که می شناسم من همه در های خانه ها دیوارند و مهتابی حتی نیست تا بیادم بیاورد ترانه ای :که زمزمه کنم با خود عاشقانه ها ! چه عاشقانه ها یی سرودم و یک روز با کسی نبودم حتی تا بخوانم و بدانم شاید .باید این ترانه ها را وقت دیگری سرود .عاشقانه ها ! عاشقانه هایم تلخند دلتنگی است مثل سربازی آمده باز از جنگ شکست عاشقانه هایم یادگار آرزو هایی است که برباد می روند؛ تنها و در لباسی که دیگر امروز .ناهنجار است