پاییز هفتاد و شش

محتاجم به نگاه تو انگار که هرگز کهنه نمی شود
این شکستگی هایم و
از یادم نمی رود
این دیگر نبودنت برای همیشه.
هر روز صبح دوباره می نشینم روی نیمکت و
تو دوباره می گذری و
با خود می بری نگاهم را
تا دوستانم به من بخندند و من بخندم.
هر روز صبح به خودم می گویم:
امروز که بیاید...امروز که بیاید...
امروز که...دیگر سالهاست دیروز است!
و فقط هرپاییز تکرار می شود
بیهوده و بی پایان
پاییز هفتاد وشش.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر