عشق بیهوده بود - می دانستم
مثل درخت کنار خانه همسایه
و پاییز شرمسار بندرعباس
تنها ابرهای بی حتی قدرت باران.
همان کوچه همان روز
نام مقدسی را یدک می کشید
که دیگر تقدسی نداشت
و همان کلمات از همان آغاز
معنایی در دهانمان نداشتند.
نگذاشتند! - شاید اگر فقط این بود خالی بودم
نداشتیم - این واقعیتی است که می خشکاند.
ما برای عاشقی دیر آموختیم - که آموزشی نبود
و برای هر اشتباهی که پرداختیم
ما
تاوان سنگین نادانی دیگران را
پوزشی نبود.
عشق را نفروختیم
اما بر تمام این حماسه بیهوده شرارت و بلاهت
لب
فرودوختیم
سوختیم.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر