Posts

Showing posts from February, 2008

همین روزها

سالها چه کوتاه شده اند مثل دیوارهای رویا بی در بی دروازه بی هیچ خبری که تازه باشد هنوز. قطار بی راننده رسیده است به مقصد بی مقصود و باز خیلی زود است -به خودم می گویم- برای پیاده شدن. می دانی نام تو و نامه های من به هیچ جا نمی رسند می دانم سرانجام این گام های دشوار تحمل تاریکی بی پایان شایدهاست. و تنها پیغام شب است که به موقع می رسد: به خانه برگرد کوچه ها خطرناکند. به حرفش گوش می کنم همین روزها.

پیغام شب

تو هم می رسی به انجا که می خواهی من نمی رسم برای تمام انچیزهایی که باورشان دارم و همه راه هایی که برای نرفتن می دانم و در این کوره راه بی مسافری که می رانم این اسب چلاق امیدواری را. پیغام شب همیشه روشن است: اندازه چراغکی نگاه باید کرد و دیگران به هرکجا که می روند و اسان اگر فراموش می شوند فراموش می شوم فراموش می شوی اگر افتاب را هنوز ادعا می کنی که هست. اشتباه است انگار تمام افسانه ها و تمام این تاریخ به گل نشسته در بن بست. این است که من نمی رسم و تو می رسی اگر به کورسوی چراغ ایمان داری که افتاب همیشه افسانه بوده است.