همین روزها

سالها چه کوتاه شده اند
مثل دیوارهای رویا
بی در
بی دروازه
بی هیچ خبری که تازه باشد هنوز.
قطار بی راننده رسیده است
به مقصد بی مقصود و باز
خیلی زود است
-به خودم می گویم-
برای پیاده شدن.
می دانی
نام تو و نامه های من
به هیچ جا نمی رسند
می دانم
سرانجام این گام های دشوار تحمل
تاریکی بی پایان شایدهاست.
و تنها پیغام شب است که به موقع می رسد:
به خانه برگرد
کوچه ها خطرناکند.
به حرفش گوش می کنم
همین روزها.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر