Posts

Showing posts from May, 2005

افسوس

افسوس که دیگر دیر شده است برای تغییر چیزی در مسیل سیلاب های هر از چند گاه. افسوس که خدای ماه را شکسته ا یم و نشانه های آفتاب را گم کرده ایم و به الهیهات بنده ایم. که جوانیمان را به تمامی به تیمار اسب های بیمار پدرانمان گذاشتیم و در دشت فقط مترسک کاشتیم . که آنقدر منتظر ماندیم تا سوار سرنوشت هم بی قرار شد و گذشت از ما که بت های عاشقانه را شکسته ایم و بی مجلس ترحیم مرده ایم . اما چه شهامتی داشتیم ما که همه باغ های شادمانی را به هرز بردیم و مرزهای پوچی را چه بی انتها کردیم. افسوس که دیر شده است و دیگر پیر و زمینگبر شده ایم. 8/3/84

انتظار

هزار سال است که اینجا نشسته ایم با چشمانی اشکبار. پس از این سالگرد وعده های بی شمار آیا - ای آسمان همیشه پهن به لبخند ماه - پس دوران سربه زیری ما کی تمام می شود ؟

نفرین 7

آنقدر نامه نوشتیم که صفت کم آوردیم برای وصف زشتی شگفت انگیز روزگار که نامش از دیوار لغت نامه هم بلندتر است. 4/3/84

نفرین 6

آرزو هایمان به تاراج رفتند و عاشقانمان به معراج رفتند و کسی باقی نماند که بیاید و رسوایمان کند؛ که چگونه خلاقیتی داریم که در آینه هم دروغ می بینیم.

عطر قهوه

با خلسه بوی قهوه که نگاهم می کنی چرا هیچوقت نمی دانم که...؛ یادم نمی آید که درخت پشت سرم چه بود وآن آقایی که گذشت ساعت را پرسید یا نام خیابان را. فقط نمی دانم چیست...؛ با خلسه بوی قهوه و رنگ تن یک زن سرخپوست خیره در فنجان خمار و بخار نرم. چرا هیچ وقت...؛ آسمان آیا ابری بود یا صاف وگرمای تابستان که یادم رفت و چیزهای بسیاری که نپرسیدم چرا...؛ با خلسه بوی قهوه نگاهم که می کنی چرا هیچ وقت نمی دانم که در چشمانت چیست؟ جز عطر غلیظ فنجان قهوه برای بیداری امشب. 22/4/82

رودخانه های زیبای من

رودخانه های زیبای من در کدام سرزمین فرو می ریزند؟ آنجاکه خورشیدش هر روز غروب نمی کند و هیچ نیشتری تاول داغ عشق را خوب نمی کند و هیچ سپور بی مبالاتی برگهای زیبای پاییز را جاروب نمی کند. آنجا که آسمانش دلگیر ابرها نیست و همه جا حرف فاصله ها نیست و حرف کجا ها نمی شود رفت نیست و دریاچه پای آبشار همیشه آبی است و رنگین کمانی از امید تعبیر بی تردید هر خوابی است. رودخانه های زیبای من پس از این هزار سال تیره تقدیر در کدام سرزمین بی مرداب اسیر نمی شوند؟ 31/2/84

خاموشی

آتش را خاموش کردیم و عشق را فراموش کردیم و دروغ را کاشتیم. حالا روزگاریست که خاکستر برداشت می کنیم با چشمی اشک و چشمی آه ، مجازات همان یکبار که کوتاه آمدیم. 31/2/84

بهانه

بهانه ای جور کن برای با هم بودن که برای جدا شدن همین خط عابر پیاده هم کافی است. 28/2/84 شش صبح

نام تو

باران که نام تو را هنوز نشسته از دیوار و چشم های بی گناه تو از دیروز قالب شعرهای منند و این خاطره های تازه اگرچه عمیق شیارم کرده اند اما هنوز تا بهار وقت بسیار است. پس به جای نامی بر دیوار چیزی بکار که به کار خنده هایمان بیاید.

عکس

مثل عکس کسی که از روی آب می پرد میان رفتن و نرفتن آویخته ام خیره در تصویر به هم ریخته ام بر آب . این است که بیهوده تا ابد در قاب روی دیوار می مانم و تو برای همیشه در عکس دیگری لبخند می زنی. 27/2/84

تفاوت

فرقمان فقط همین است که آنها خیال می فروشند و واقعیت پارو می کنند و ما خیال می خریم و واقعیت را جارو می کنیم. 27/2/84

گناه

تو را اگر بخواهمت گناه می کنم به این بی گناهی تو و من که مثل ماه نیم خورده به شب می خندم. و اشتباه می کنم اگر نخواهمت. این است که آویزان آسمان می مانم مثل ابرهای بیهوده تابستان جنوب وقتی که به عکس های تو نگاه می کنم. 27/2/84

خیال

دامن زدن به خیال اشتباهی است. تنها باید پیرهنی از آن دوخت و در کمد آویخت. 80

دست بر قضا...

دست بر قضا آ دم بد بختی هستم. باران مرا خیس می کند و آفتاب می سوزاند. دختر همسایه دوستم دارد و کسی را دوست دارم که گم شده است. گفتم عکسم را به روزنامه بدهم شاید کسی پیدایم کند. تابستان 81

حالا که آمدیم

آمدنم چه دیر بود - می دانم اما حالا که آمدم به هر حال. حالا اینجا روی نیمکت زیر درختی که نامش را نمی دانم و همیشه می خواهم بپرسم و یادم می رود. تو هم که آمده ای شاید دیر، شاید زود - یا تازه شاید؟ پس دیگر نگو! حالا که آمدیم.

بگذریم

بگذاریم تا در فراموشی و خاموشی... بگدریم برای همین هم دیگر دیر است.

دل ما که چیزی نیست

همه چیز دارد می شکند دل ما که- این وسط- چیزی نیست. رخت هایمان را باد می برد و بخت هایمان را ابلیس. گل هایمان را آفتاب می سوزاند و خانه هایمان را آب می برد ودوستی هایمان را کاغذ می بُرد و فاصله هایمان را نقشه زیاد میکند. تنها دل خوشیم به اینکه که در این شهر متلاشی آنچه که هست اوج خلاقیت فراموشی است.

اعتراف

من به شکستم اعتراف می کنم. که ایمان آوردم به رهایی از تمام منظره های دور دست. من ایمان آوردم که گوش های زمین کر است و آسمان حتی از شوخی بی بهره است. ایمان آوردم که غروب هر روز تکرار می شود و صبح نام کوچک بعد از ظهر است. من به گذشتن آرام و بی خیال از کنار تمام رویاهای خیال انگیز و همه دریاچه های عروس دریایی ایمان آوردم و آموختم که شادی و عشق و آسودگی را فقط برای کتاب لغت ساخته اند. ایمان آوردم که تماشایت هم نکنم حاشایت هم نکنم، و به یاد نیاورم اصلا که می خواسته ام چیزهایی که ندارم هنوز. من آهسته و به نجوا به خودم گفتم: ایمان نیاوردم اما به ایمانم آوردند. 20/2/84

ایستگاه آخر

تمام دوستانم را رها می کنم وهمه دوستی هایم را. چمدانم را زمین می گذارم و می نشینم و سیگاری آتش می زنم و خاموش می شوم. 20/2/84

اگر آرزو هایم براورده شود یا نشود

اگر همه آرزوهایم بر اورده شوند، لباس می پوشم و بیرون می روم. به درخت می خندم و به زلف آب دخیل می بندم و به مهتاب نامه های عاشقانه می دهم و بی شتاب شمردن روزهای بی قراری را به ساعت شماطه دار واگذار می کنم. بی گدار به آب می زنم و می روم و هیچ با خود نمی برم جز ماه و جز نگاه و جز همین خنده های گاه و بیگاه. آسان می شوم آنقدر که آسمان آسان است وبه هیچ کس ، هیچ وقت گریه نمی آموزم. اگر همه آرزوهایم براورده شوند و حتی اگر همه آرزوهایم بر باد، باز هم همینطور زندگی خواهم کرد.

ماه شبگرد

ای ماه شبگرد که نه نامت مقدس است و نه خاکت ،نه هیچ ،هیچ جز اینکه می خواهی پای این دیوار نا استوار هم من ایستاده بمیرم. به تو مدیونم نورت را که نه روشنم می کند و نه تاریک و نه راهی نشانم می دهد - اما سایه ام را می دهد به دیوار و من خیال می کنم که هنوز هم تنها نشده ام. 17/2/84

نفرین 2

ما که به هر قافله رسیدیم اسیر بود. به هر خانه که رفتیم دیر بود. و به هر کس که تعارف کردیم، سیر بود.

حالا که...

حالا که آسمان کوتاه است و درخت نام کوچک تبر است و همه جا همین خبر است. مردم به زمین باز می گردند و زمانی دیگر نیاز است برای آنها که می خندند ودر به روی عشق نمی بندند. و حالا که دفتر دروغ راهنمای ماست و آینده های فریب خدای ما دیگر سراب هم مقدس نیست چه رسد به این چند کلام باقیمانده از خدا که بر آب می روند.

گمشده

به آفای پلیس گفتم که گم شده ای. به من خندید. با او دیگر همه می خندیدند. نه عکسی از تو داشتم نه نامه ای. اما کسی - می دانم - تو را یافته است. به همین دلخوشم. 22/8/80

نفرین 1

از دوست دشمن می سازیم از عشق نفرت و از دروغ هایمان ایمان. ما باغبان های بیابان خانه های مرگمان آباد.

دیگر کسی نمی ماند...

دیگر کسی نمی ماند -وقتی تو بیایی- که نیامده باشد. همه اسباب بازی ها و کتاب ها همه آدم های توی ذهن روزهای لای شناسنامه و حرف های زیر زبان. وقتی بیایی همه شان می روند و می مانی. بهار 80

فراموشی

انگار همیشه چیزی را فراموش می کنم. از آرزو های برباد رفته و رویا های از یاد رفته و روز های شاد و نا شاد ؛ رفته. انگار سال های بی آینه تمام نخواهند شد و بیهوده امیدوارم که روزی روزهایم حرام نخواهند شد. انگار همیشه تویی هست که برای همیشه تو می ماند و منی که همیشه بی تو می ماند. و در های بی دستگیره و پنجره های بی منظره و همان نقاشی جلف ِیک نخل ، یک آدم و یک جزیره. انگار همیشه چیزی را فراموش می کنم. وقتی که تلویزیون تماشا می کنم یا به موسیقی گوش می کنم یا وقتی شکستن دلم را حاشا می کنم. انگار که...باشد؛ دلم را خاموش می کنم.

عاشقانه 2

نه اینکه " دل می رود ز دستم" یا " مرا تو بی سببی نیستی " حتی همان عاشقانه های خودم - اما به همین سادگی که می گویم: خدا لعنتت کند دوستت دارم!

سلام ارباب

(به یاد لنگستون هیوز) سلام ارباب! من خسته شدم و کشتزار را رها کردم. اما به ملخ ها نگفتم تا بیایند. همیتطور به کلاغ ها هم وقت دانه کاری را نگفتم. به مترسک چلغوز وسط مزرعه هم دست نزدم. توی جوب آب هم سم نریختم و گندمزار را هم به آتش نکشیدم. اما از خدا که پنهان نیست راستش یادم رفت!

شب زنده داري

بيهوده كه نيستم آنطور كه همه فكر مي كنند. اگرچه دستانم از جنون قاصدك هميشه لبريز است و گوش هايم - مثل اسب هاي ترسيده اصطبل - تيز است كه مبادا بيايد و دلش با من نباشد و برود پيش از آن كه صبح را ديده باشيم با همديگر. اگر چه مثل خروس هاي بي محل دهات هنوز هم نمي دانيم ساعت چند است و نماز مادر بزرگ ها كي قضا مي شود. اما دست بر قضا مي شود كه بخوابيم و آفتاب را نبينيم و راحت باشيم. اما دلمان رضا نمي دهد كه اين ساعت آخر چشم بر هم بگذاريم مبادا كه قطار بيايد و شايد تو در خواب باشي و باز هم از ايستگاه ما بگذرد.

من را شايد

من را، شايد روزي معجزه چشمانت مي كشت و شايد روزي زنده مي كرد. اما مسيحاي ما معجزه هايش را با خود برد و به گورستان نگاهي نكرد. خدايا معجزه ها را به كه مي دهي وايمان كور انتظار آمدن را به چه كسي؟ خدايا شايد اينها لايق معجزه هاي تو باشند، پس ما را كور كن لا اقل. 23/6/82

...

دلم براي خدا تنگ مي شود - آرزو هايم را كه بفروشم - كه اينهمه سال بيدار بود و آخرش هم ما را نديد. 11/2/84

*خَزوک

مَدَ لی و قتی خوابید دو باره خواب دید که خزوک شده است و کیف کرد. چرا که وقتی خزوک بود راحت لای جرز دیوار های سنگی کنار در یا لم می داد و آشغال هایی که از یک ساندویچی که درست کنار ساحل بود می ریخت را می خورد و هیچ مشکلی نداشت جز اینکه از خودش بپرسد که آیا این خزوک است که خواب می بیند مدلی است یا این مدلی است که خواب می بیند خزوک است؟ و البته در این میانه گاهی هم در تاریکی شب راه می افناد و سلانه سلانه می رفت طرف کتابخانه شهر که آن هم نزدیک دریا بود و لای کتاب های تلنبار شده توی انبار می گشت و چیز یاد می گرفت. بهترین بخش این نوع یاد گیری هم ان بود که همانجور که یاد می گرفت ، جوهر نوشته ها و گاهی هم کاغذ کتاب ها را می خورد ولذت می برد. تا به حال کتاب " فراسوی نیک و بد" و" اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر " را خورده بود و البته کتاب های زیادی هم بودند که فقط جوهرشان را خورده بود و بعضی هم بود که اصلا طرفشان هم نمی رفت چرا که موجب اسهال می شدند.خوبی انبار این بود که سال به سال کسی نمی آمد ببیند چی تویش است و چه بلایی سر کتاب ها آمده و در نتیجه هیچ خطری مدلی را تهدید نمی کرد.