عطر قهوه

با خلسه بوی قهوه که نگاهم می کنی
چرا هیچوقت نمی دانم که...؛
یادم نمی آید که درخت پشت سرم چه بود
وآن آقایی که گذشت
ساعت را پرسید یا نام خیابان را.
فقط نمی دانم چیست...؛
با خلسه بوی قهوه
و رنگ تن یک زن سرخپوست
خیره در فنجان خمار و بخار نرم.
چرا هیچ وقت...؛
آسمان آیا ابری بود یا صاف
وگرمای تابستان که یادم رفت
و چیزهای بسیاری که نپرسیدم
چرا...؛
با خلسه بوی قهوه نگاهم که می کنی
چرا هیچ وقت نمی دانم که در چشمانت چیست؟
جز عطر غلیظ فنجان قهوه
برای بیداری امشب.

22/4/82

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر