شب زنده داري

بيهوده كه نيستم آنطور
كه همه فكر مي كنند.
اگرچه دستانم از جنون قاصدك
هميشه لبريز است و
گوش هايم
- مثل اسب هاي ترسيده اصطبل -
تيز است كه مبادا بيايد و
دلش با من نباشد و
برود پيش از آن كه صبح را ديده باشيم
با همديگر.
اگر چه مثل خروس هاي بي محل دهات
هنوز هم نمي دانيم ساعت چند است
و نماز مادر بزرگ ها كي قضا مي شود.
اما دست بر قضا مي شود كه بخوابيم و
آفتاب را نبينيم و
راحت باشيم.
اما دلمان رضا نمي دهد كه اين ساعت آخر
چشم بر هم بگذاريم مبادا كه قطار
بيايد و شايد تو در خواب باشي
و باز هم از ايستگاه ما بگذرد.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر