فراموشی

انگار همیشه چیزی را فراموش می کنم.
از آرزو های برباد رفته و
رویا های از یاد رفته و
روز های شاد و نا شاد ؛
رفته.
انگار سال های بی آینه
تمام نخواهند شد و بیهوده
امیدوارم که روزی
روزهایم حرام نخواهند شد.
انگار همیشه تویی هست که برای همیشه
تو می ماند و منی که همیشه بی تو می ماند.
و در های بی دستگیره و
پنجره های بی منظره و
همان نقاشی جلف ِیک نخل ، یک آدم و یک جزیره.
انگار همیشه چیزی را فراموش می کنم.
وقتی که تلویزیون تماشا می کنم
یا به موسیقی گوش می کنم
یا وقتی شکستن دلم را حاشا می کنم.
انگار که...باشد؛
دلم را خاموش می کنم.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر