سلام ارباب

(به یاد لنگستون هیوز)
سلام ارباب!
من خسته شدم و کشتزار را رها کردم.
اما به ملخ ها نگفتم تا بیایند.
همیتطور به کلاغ ها هم
وقت دانه کاری را نگفتم.
به مترسک چلغوز وسط مزرعه هم دست نزدم.
توی جوب آب هم سم نریختم
و گندمزار را هم
به آتش نکشیدم.
اما از خدا که پنهان نیست
راستش
یادم رفت!

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر