حکایت مرگ مَح نظر


"مح نظر" وقتی که من پانزده سال داشتم مرد.در حالیکه مثل همیشه مست بود و سیگار هما بیضی گوشه لبش می سوخت و در حال پاک کردن همان وانت قراضه ای که تقریبا هیچ نداشت جز چهار چرخ و بدنه ای که زیر لایه های بی شمار بتونه و رنگ گم شده بود.ماشینش را خیلی دوست داشت و هر روز که بر ای نهار می آمد،دستی به سر و رویش می کشید. نوار حمیرا می گذاشت و در های وانت را لنگه به لنگه باز می کرد و با هیکل عصا مانندش مشغول دستمال کشیدن می شد.اگر چه خیلی پیر بود اما قوزش همیشه غیر عادی به نظر می رسید ، خصوصا وقتی که مشغول تمیز کردن ماشین بود.شیفته این کارش بودم. بیشتر به خاطر عکس هایی که روی تودوزی وانت چسبانده بود. کارت پستال های حافظیه ،آرامگاه فردوسی ، سعدی و بقیه جاهای دیدنی ایران که زیر یک لایه نایلون آبی شفاف با بی سلیقگی تمام چسبانده شده بودند و دورش هم نوار زری قرمز دوخته بودند که البته حالا دیگر سیاه بود.همه عکس ها گوشه های دالبر داشتند و رنگشان پریده بود.البته عکس هنرپیشه های زن هندی هم بود که از پیرمرد عزب مانده ای مثل "مح نظر" بعید به نظر می رسید اما قابل درک بودند و حتی در همان بچگی هم حدس می زدم آن عکس ها چرا ان جاست." مح نظر" برعکس پیرزن تخمه فروشِ هم خانه اش زیاد اجتماعی نبودوخودش بود و همین وانت.نمی دانستم آیا با انها که سوار ماشینش می شدند حرفی می زد یا نه؟ اما در محله که همیشه یک گوشه تنها می نشست وسیگار می کشید.درست بر خلاف پیرزن که در جمع پیرزن ها یا پیرمرد ها می نشست و وراجی می کرد،او کاری به کار دیگران نداشت.دیگران هم به او کاری نداشتند.پیرزن زنش نبود اینرا می دانستیم و به نظر می رسید که بدبختی های مشترک همخانه شان کرده باشد.آدم بی آزاری بود و با اینکه همیشه مست بود از او نمی ترسیدیم چرا که حتی وقتی اساسی مست بود باز هم با بچه ها مهربان بود و توی جیبش برایمان هدیه ای داشت که شکلات یا نخودچی بود.برایم عجیب نبود که بدبخت است.همان بچگی هم می دانستم آدمی که فقط اندازه خوراکش کار کند و در ماه حتما یکی دوروز را اصلا دنبال کار نرود و خودش را توی خانه حبس کند ،بیچاره می شود و "مح نظر"بیچاره بود.با این همه دلم به حالش می سوخت.خصوصا آن لحظه هایی که حین تمیز کردن ماشین یک لحظه دست از کار می کشید و صورتش مچاله می شد. آن وقت دستمال را روی کاپوت می گذاشت،سیگار را از گوشه لبش بر می داشت،چند نفس عمیق می کشید و دوباره مشغول می شد.با اینکه همیشه ظهر ها کنارش بودم تنها یکبار با من درد دل کرد آن هم در حد یکی دو جمله .درست پنج سال قبل از مرگش بود که بعد از مچاله شدن صورتش ،نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد. دیدم چشم هایش پر از اشک شده بودند.با همان صدای صاف و اندکی بم گفت :" پسر...خوشحال باش که پسر به دنیا اومدی...من ارزشش را در پانزده سالگی فهمیدم... وقتی که مجبور شدم..." دوباره چهره اش مچاله شد.نفس عمیقی کشید و ادامه داد " وقتی که مجبور شدم یک عدل پارچه را تا آن سر بازار ببرم...شانس داشتم که بنیه ام قوی بود." چند دقیقه سکوت کرد وبعد هم مشغول کار خودش شد. یکی دوبار پاپی مادرم شدم که داستان زندگی " مح نظر " را برایم بگویدچرا که تقریبا هم سن بودند و هر دو از قدیم توی همین محل زندگی می کردند. اما یک جوری طفره می رفت و نهایتا در این حد گفت که " مح نظر" در پانزده سالگی یتیم شده بود و سی سال در بازار حمالی کرده بود تا پول این وانت را جور کند و حالا هم سی سال بود که وانت را داشت. بعد ها جسته و گریخته شنیدم که وانت هم به اسم "مح نظر" نیست و به اسم زنی است.احتمالا همان پیرزن تخمه فروش که با او زندگی می کرد. اما آنچه من را گیج می کرد طفره رفتن مادرم از گفتن گذشته " مح نظر " بود و در پانزده سالگی پیش خودم داستان عاشقانه ای بین مادرم و " مح نظر" ساخته بودم که با کنار کشیدن مردانه "مح نظر" به پایان می رسید.تصمیم داشتم این داستان را بنویسم و برای یک مجله بفرستم. برای همین رفتم سراغ " مح نظر" که شاید از او حرفی بکشم. وقتی رسیدم دیدم که چهره اش مچاله شده بود و با یک دست در وانت را گرفته بود.مانده بودم چه کنم؟به زحمت رفت و توی ماشین نشست. بعد چنگ زد و پیراهنش را کشید که همه دکمه ها کنده شد و زیر یقه اش جر خورد. بوی ویکس توی هوا پیچید و دیدم که از شکم به بالا سینه ها را با شال سبز رنگی بسته بود.به سختی شال را باز کرد .چند نفس عمیق کشید و شال را به من داد که به پستان های چروکیده اش خیره شده بودم و بریده بریده گفت " این را بینداز رویم... نامحرم نبیند ... به مادرت بگو...بگو...ماه نظر مرد...". تمام کرد و این تنها وقتی بود که با صدای زنانه خودش حرف زد.

Comments

Anonymous said…
سلام، داستان جذابی بود. دوست داشتم پایان داستان که بسیار هم گیرا بود، بیشتر ساخته و پرداخته بشه‌. انگار خیلی به شتاب و گنگ تمام می‌شه.
Anonymous said…
فوق العاده بود لذت بردم.
Anonymous said…
💐💐💐
Anonymous said…
💐💐💐
Anonymous said…
عالی بود🌷🌷🌷
Anonymous said…
داستان جالب و دردناکی بود. ممنون
مینا said…
خیلی خوب شروع و تموم شد. ممنون

Popular posts from this blog