Posts

Showing posts from August, 2005

بي معشوق

ما هرگز كاري نكرده ايم - هرگز جز اندوه آفريدن ناله چيدن بيهوده دويدن ما هرگز چاره اي نكرده ايم - هيچوقت جز اندوه ديدن نوميدانه رميدن هرگز نرسيدن. ما؛ قوم تلخ پارسي پارسايان ناتوان عشقي بوده ايم بي معشوق. 9/8/80

نام تو هنوز سنگین است

نام تو هنوز سنگین است اگرچه رفتنت خاطره هامان را دیروز کردو شب چشمانت را آفتاب روز کرد و آن سرزمین کوچکی که میعاد ما بود حالا میعاد عاشقان دیگری است و کسی دیگر می نشیند روی سکو و کسی دیگر می نشیند آن روبه رو - هر روز و کسی هنوز هست که عاشقی را بلد نیست به رسم آدم های امروز. و اگر چه من به گریه و حسرت اعتقادی ندارم و به امید های واهی درونم اعتمادی اما هنوز هم با اینکه سالهاست که مرده ای در دلم اما نام تو هنوز هم سنگین است بر زبانم و می دانم که همینگونه می مانم. 1/6/84

نگاه کن

به رویا هایمان نگاه کن که چه عمیق در جانمان رخنه داشتند آن روزها که واقعیت اینقدر سنگین نبود. زیباترین بودند و بی هیچ مرز می شد حتی از کوچکترین درز ها پرید به آن شهر های نورانی و پنجره های آرامش و آن کسانی را دید که همیشه بی هیچ نفرتی دوستمان داشتند. به یادم بیار قطار بی پایان روز ها که پیری را به شوخی می گرفت و می لغزید روی ریل های خورشید . آن روز ها که برای هر کاری دوباره ای بود و برای هر اشتباهی راهی برای جبران. به یادمان بیار که آن روزها آسمان می توانست اینقدر سنگدل نباشد و زمین اینطور که می گویند فرومایه نبود. دیروز نام زشت یک روز نبود و فردا همیشه حتی بی دلیل زیبا بود. بزرگتر ها همیشه کور بودند و از آنچه می شد یافت دور بودند و حسرت و شکست و جهان عادلانه نیست دستمایه ترسشان بود. به آرزو هایمان نگاه کن و به یادم نیار که دستمایه ترسمان امروز چیست؟ 29/5/84

...

شاعری بیهوده است و شعر هم بیهوده است و انگار به پر حرفی دل خوش می کنیم حالا که هزار شب از هزار و یک شبمان با کسی قسمت نمی شود و آن یک شب کوتاهمان هم باشادمانی سرد سکوت می گذرد و به یاد آن شعر بزرگ که" من اما در زنان چیزی نمی یابم"؛ من اما در جهان چیزی نمی یابم خز شگفتی تلخ پرسش های بی پاسخ و پاسخ های بی پرسش. 22/5/84

کتیبه

نه مرا از یاد نبرده اند اما به خاطره ها سپرده اند و برای تسلی خاطر هایشان گاهی فاتحه ای می خوانند. می دانند که مرده ام و زیر این خر سنگ آواره مانده ام هزار فرسنگ تا بهشت و هزاری دیگر تا دوزخ. نه فرشتگان آمده اند و نه شیاطین سرخ پوش و برزخ بی پایان را باد است که غربال می کند. اما دلم از اینها تنگ نیست دلتنگ شادمانی خنده های توام که می تواند هنوز و در این زنده مانی حلق آویز بلندای دیوار فاجعه را فراموش کند و به صدای سرخوش کودکی گوش کند. نه تو را از یاد نبرده ام اما به خاطره هم نسپرده ام. اینجا و حالا که دستم از همه چیز کوتاه است از میان آن همه چیز نام تو را با خود آورده ام. 19/5/84

روشنايي صبح

براي پايانم دير شد و آغاز شده ام حالا چه بخواهد يا نخواهد اين قبيله زنجير. پير شايد شده باشم اما تهي نمي شوم و تنها نمي شوم و تا نمي شوم هرگز سرزمين پر بار روستاي دلم تا ابد سرشار رويش اميدهاي ديگر است اگر چه چريده باشند اين گوسفندان بي چون وچرا كشتزارهاي مرگ نااميدي را براي باغ بلند آرزوهايم -كه به هيچ تبري نه نمي گويد- هيچ لازم نيست جز همين كه هنوز هميشه و با اين همه هرگز دوباره و دوباره از ريشه مي رويد. 14/5/84