نگاه کن

به رویا هایمان نگاه کن
که چه عمیق در جانمان رخنه داشتند
آن روزها
که واقعیت اینقدر سنگین نبود.
زیباترین بودند و بی هیچ مرز
می شد حتی از کوچکترین درز ها پرید
به آن شهر های نورانی و پنجره های آرامش
و آن کسانی را دید
که همیشه بی هیچ نفرتی
دوستمان داشتند.
به یادم بیار قطار بی پایان روز ها
که پیری را به شوخی می گرفت و
می لغزید روی ریل های خورشید .
آن روز ها که برای هر کاری
دوباره ای بود و برای هر اشتباهی
راهی برای جبران.
به یادمان بیار که آن روزها آسمان می توانست
اینقدر سنگدل نباشد و زمین
اینطور که می گویند
فرومایه نبود.
دیروز نام زشت یک روز نبود و فردا
همیشه حتی بی دلیل
زیبا بود.
بزرگتر ها همیشه کور بودند و
از آنچه می شد یافت دور بودند و
حسرت و شکست و جهان عادلانه نیست
دستمایه ترسشان بود.
به آرزو هایمان نگاه کن و به یادم نیار
که دستمایه ترسمان امروز
چیست؟
29/5/84

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر