صبح
.بیدار شدم آخر از خواب تنگ بی کسی هایم با یک لیوان بخار چای و یک لقمه سعادت های صد گرمی .و با انتظار آفتابی که شاید نسوزاند این روزهایم را اگرچه دیر اما همیشه وقتی برای ارامش باقی هست .لای ورق های شعبده و برگ های شناسنامه بیدار شدم و افتاب زد و شب چادر از سرش انداخت و رفت .مثل اینکه هنوز برای عاشقی وقتی باقی است