Posts

Showing posts from March, 2007

صبح

.بیدار شدم آخر از خواب تنگ بی کسی هایم با یک لیوان بخار چای و یک لقمه سعادت های صد گرمی .و با انتظار آفتابی که شاید نسوزاند این روزهایم را اگرچه دیر اما همیشه وقتی برای ارامش باقی هست .لای ورق های شعبده و برگ های شناسنامه بیدار شدم و افتاب زد و شب چادر از سرش انداخت و رفت .مثل اینکه هنوز برای عاشقی وقتی باقی است
برای تمام زندگی خنده ام می گیرد که همیشه و همه کس بدگمان گذشته های از دست رفته است و بسته های همین حالا همین جا را .باز می کند روی پیشخوان دیر نشود یک وقت و همیشه هم انگار .برای کاری کمی دیر است