Posts

Showing posts from January, 2007

وقایع نگاری قطع عضو تناسلی " مح تک"

درظهر روز جمعه پنجم مردادماه هزار و سیصد و شصت و پنج"مح تک "معامله اش لای در گیر کرده بود ونمی دانست چکار کند . بدتر آنکه این در در خانه خودشان هم نبود و در خانه دختر ی بود که دوستش می داشت و حالا گیر افتاده بود و علاوه بر درد وحشتناکی که تحمل می کرد ؛ ترس عمیق تراینکه کسی بیاید و او را در آن وضعیت ببیند با خجالتی که اگردیده شود چه می تواند بگوید قاطی شده بود و حالت ترحم انگیزی را ایجاد کرده بود که او را مجبور می کرد خدا را شاکر باشد که حداقل سر ظهر بود و در آن گرمای ظهر تابستان بندرعباس توی سر سگ می زدی از خانه در نمی آمد چه رسد به آدمیزاد. اسم دخترک "سهیلا "بود و مح تک" مدتی بود که عاشقش شده بود. یعنی از آن روز که "سهیلا" آمده بود در خانه شان و پیاز خواسته بود و خندیده بود. البته علت خنده اش "هم آن بود که مستراح توی حیاط بود و "مح تک" هم که همیشه خدا نفخ داشت توی آن بود و چنان بادی در داده بود که تا سه کوچه انور ترشنیده شده بود و البته این شرم آور بود و " مح تک" در آن لحظه نفهمیده بود که آیا باید به خاطر گوزش شرمسار باشد یا

معجزه ای در راه است

!معجزه ای در راه است و خدا سرانجام از صلیب گریخته است تا به جای تصویر بی پایان رنج تقسیم کند با من :نان ترد شام اول را و بگوید دیگر قرار نیست ما را بفروشد کسی .به خدایان خیمه و خنجر فصل تبر تمام شده است و باورم اگر هنوز هم داری !برای شکستنت دیر است

خالی

مثل یک لیوان یک بار مصرف -سرگردان باد بی پایان - .از هر چه بگویی خالی برگشتیم

خداحافظی

!تا برای همیشه خداحافظی ؛ خداحافظ همین چند جمله است و بعد از آن داستان ما به جلد مقوایی رسیده است و بعد .در دو کتاب جداگانه تمام می گردیم چارده ورق میان ما خالیست که پر می شود با شخصیت های آشنا و غریب که از ماجراهای دیگری به خانه می آیند :با جمله های اول یک قصه تازه !تا خداحافظی ؛ برای همیشه خداحافظ

ایستگاه

به جایی برای آرامش احتیاج داریم به ایستگاهی برای رسیدن منظره ای برای دیدن به شوخی کوچکی حتی که بگوییم .پیشتر شنیده ایم به جایی که در آن عشق از دست نرفته باشد و هنوز .دیروز روی تقویم هایمان جاریست به گلخانه دیوار های شیشه که بهار است همیشه در آن و زمستان .جایی آن سوی دیوار است خانه ای می خواهیم که برسیم در شب سرد و کلید را بگردانیم و بپرد در آغوشمان گرمای تا فردا دیگر خبری نیست و عطر چای تازه و خرده شادمانی های بی اندازه و .کفش کنی برای آویختن کتانی هایی که فرهاد می گوید به جایی برای ایستادن مقصدی برای دیدن .خنده مهربانی برای شنیدن

زیبایی

زیباییت را دریغ می کنی - باشد روزی بی دریغ .زیباتر از تو می شوم

شکار

حالا من سنگین و با وقار مثل لک لکی خاکستری بر کنار رود .تصویر خودم را منقار می زنم انگار

ناتوانی

حالا دیگر برای گریستنم دیر است .و برای خداحافظی حتی می شود البته بنشینم و بی وقفه دلتنگت شوم یا به خیال حل معما بروم تا اولین کتاب شعر .حتی می شود گذشت و گذشته ها را ندیده گرفت اما این ورق های سنگین سالنما که به قدر دیوار دیروز ها دورم زده اند به من می گویند .که کمی برای ایستادن دیر است سر هر کوچه گدایی کافی است و باید به همین سهم ناخوشایند بی تدبیری .عادت کنی و به همان قصه های بی تاثیر تقدیر شاید که دروغ ناتوانی ما باشد اما دروغ توانایی است انگار و .برای انکارش دیر آمده ایم

ایستگاه متروک

آنقدر دست تکان داده ام که ایستگاهم نشان بیزاری است و همیشه انگاری بازگشته ام - نرفته ام .از راهی که تو می روی با جامدانی خالی و دلتنگی مدام .بی حتی کسی که منتظر بازگشتنم باشد چراغ ها خاموشند تمام و پنهان می شوند در فراموشی کوچه های پشت سر و به جایی نمی روند .کوچه هایی که می شناسم من همه در های خانه ها دیوارند و مهتابی حتی نیست تا بیادم بیاورد ترانه ای :که زمزمه کنم با خود عاشقانه ها ! چه عاشقانه ها یی سرودم و یک روز با کسی نبودم حتی تا بخوانم و بدانم شاید .باید این ترانه ها را وقت دیگری سرود .عاشقانه ها ! عاشقانه هایم تلخند دلتنگی است مثل سربازی آمده باز از جنگ شکست عاشقانه هایم یادگار آرزو هایی است که برباد می روند؛ تنها و در لباسی که دیگر امروز .ناهنجار است