ناتوانی

حالا دیگر برای گریستنم دیر است
.و برای خداحافظی حتی
می شود البته بنشینم و بی وقفه دلتنگت شوم
یا به خیال حل معما بروم تا اولین کتاب شعر
.حتی می شود گذشت و گذشته ها را ندیده گرفت
اما این ورق های سنگین سالنما
که به قدر دیوار دیروز ها دورم زده اند
به من می گویند
.که کمی برای ایستادن دیر است
سر هر کوچه گدایی کافی است و
باید به همین سهم ناخوشایند بی تدبیری
.عادت کنی و به همان قصه های بی تاثیر
تقدیر شاید که دروغ ناتوانی ما باشد اما
دروغ توانایی است انگار و
.برای انکارش دیر آمده ایم

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر