ایستگاه متروک

آنقدر دست تکان داده ام
که ایستگاهم نشان بیزاری است و
همیشه انگاری بازگشته ام - نرفته ام
.از راهی که تو می روی
با جامدانی خالی و دلتنگی مدام
.بی حتی کسی که منتظر بازگشتنم باشد
چراغ ها خاموشند تمام و
پنهان می شوند در فراموشی
کوچه های پشت سر و به جایی نمی روند
.کوچه هایی که می شناسم من
همه در های خانه ها دیوارند و مهتابی حتی نیست
تا بیادم بیاورد ترانه ای
:که زمزمه کنم با خود
عاشقانه ها ! چه عاشقانه ها یی سرودم و یک روز
با کسی نبودم حتی تا بخوانم و بدانم شاید
.باید این ترانه ها را وقت دیگری سرود
.عاشقانه ها ! عاشقانه هایم تلخند دلتنگی است
مثل سربازی آمده باز از جنگ شکست
عاشقانه هایم یادگار آرزو هایی است
که برباد می روند؛
تنها و در لباسی که دیگر امروز
.ناهنجار است

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر