وقایع نگاری قطع عضو تناسلی " مح تک"

درظهر روز جمعه پنجم مردادماه هزار و سیصد و شصت و پنج"مح تک "معامله اش لای در گیر کرده بود ونمی دانست چکار کند . بدتر آنکه این در در خانه خودشان هم نبود و در خانه دختر ی بود که دوستش می داشت و حالا گیر افتاده بود و علاوه بر درد وحشتناکی که تحمل می کرد ؛ ترس عمیق تراینکه کسی بیاید و او را در آن وضعیت ببیند با خجالتی که اگردیده شود چه می تواند بگوید قاطی شده بود و حالت ترحم انگیزی را ایجاد کرده بود که او را مجبور می کرد خدا را شاکر باشد که حداقل سر ظهر بود و در آن گرمای ظهر تابستان بندرعباس توی سر سگ می زدی از خانه در نمی آمد چه رسد به آدمیزاد. اسم دخترک "سهیلا "بود و مح تک" مدتی بود که عاشقش شده بود. یعنی از آن روز که "سهیلا" آمده بود در خانه شان و پیاز خواسته بود و خندیده بود. البته علت خنده اش "هم آن بود که مستراح توی حیاط بود و "مح تک" هم که همیشه خدا نفخ داشت توی آن بود و چنان بادی در داده بود که تا سه کوچه انور ترشنیده شده بود و البته این شرم آور بود و " مح تک" در آن لحظه نفهمیده بود که آیا باید به خاطر گوزش شرمسار باشد یا اینکه به خنده ظریفی که اورا حالی به حالی می کرد بیندیشد و تنها چیزی که به ذهنش رسیده بود این بود که تا رفتن "سهیلا" در مستراح بماند که "سهیلا "هم با همان شیطنت دخترانه الکی این پا و آن پا کرده بود و در آن ظهر گرم جنوب "مح تک" خر پز شده بود. اما این شروع یک ماجرای عشقی بود که تا امروز طول کشیده بود. اولین کار " مح تک" بعد از رهایی از کوره مستراح تلاش برای شناسایی صاحب خنده بود و از آنجا که آدمی کاملا خجالتی و فاقد هرگونه تجربه روابط دختر و پسربود و به طور کلی اطلا عاتش در اینباره از حد دانش یک آمیب درباره قانون نسبیت عام تجاوز نمی کرد؛ رویش نمی شد که مستقیما از مادرش سوال کند پس خودش را به ناراحتی زده بود که این کدام دختر بی ادبی بود که اینطور خندید و مادرش درآمده بود که حق داشت سهیلای بیچاره و کلی او را لعنت کرده بود که آبرویش را پیش در و همسایه برده بود و البته " مح تک" میان گوش کردن به داد و فریادهای مادر و اندیشیدن به سهیلا دومی را انتخاب کرده بود که حاصلش جاگیری نامناسب در لحظه پرتاب جارو " پنگی* " بود . در نتیجه اگر اینجا را با تکنیک حرکت آهسته ( اسلموشن) ببینیم تصویر اینگونه خواهد بود که "مح تک" دارد به سهیلا می اندیشد و سعی دارد در یابد که او چه شکلی می تواند باشد - کات به - چهره دژم مادر که چیزهایی می گوید - کات - " مح تک" که احتمالا دارد سعی می کند تصویری از سهیلا بسازد اما از آنجا که تنها دختری که از نزدیک دیده است خواهر خودش است و با توجه به سو سابقه خانواده در تولید فرزندان زیبا کهبا توجه به جمال خود " مح تک" نیاز به توضیح ندارد ؛ ترجیح می دهد آن گونه تصویرش نکند ( در اینجا " مح تک" کله اش را شدیدا تکان می دهد تا تصویر خواهرش را پاک کند) - کات- دست مادر که جارو را حواله می کند - کات - "مح تک" که دارد تلاش می کند سهیلا را در هیات یکی از هنرپیشه های هندی تجسم کند که البته این "امیتا باچان" مدام می پرد وسط - کات- جارو که چرخ چرخان عرض تصویر را به حالت اریب طی می کند - کات -" مح تک" و تصویر نیکول کیدمن-کات- جاروی چرخ چرخان - کات - کاترین زتا جونز - کات - جاروی چرخان - آنجلینا جولی - جارو - لیندسی لوهان - جارو - دمی مور - جارو - جارو! و تصویر "مح تک" که جارو به صورتش اصابت می کندو به علت کمبود امکانات بدل کاری نمی تواند به سبک ماتریکس جاخالی بدهد و به حالتی تراژیک نقش زمین می شود و البته تصمیم می گیرد به جای تلاش بیهوده برود و خود "سهیلا" را ببیند. پس در قدم بعدی " مح تک " راه افتاده بود تا ته توی این را در بیاورد که "سهیلا" کدام دبیرستان درس می خواند که بعد از سه هفته ول چرخیدن جلو مدارس دخترانه و پنج بار کتک خوردن از ماموران کمیته و دو شب را در بازداشتگاهسر کردن فهمیده بود که دخترک دیپلمش را گرفته و در یک مطب به عنوان منشی و آمپول چی مشغول کار است که البته پیروزی بزرگی بود چرا که او حالامی دانست که کجا می تواند سهیلا را ببیند. به طور طبیعی اولین اتفاقی که افتاد این بود که "مح تک "بیمار شد و به مطب رفت . البته طی کردن پله های مطب که در طبقه دوم بود کار آسانی نبود و و او هر پله را به حالت کسی که پای طناب دار می رود طی کرد اما نشستن روی صندلی انتظار از آنهم دشوارتر بود و اگر فیلم فارسی بود حتما ترانه " در غم عشقت نشستن کار آسانی نبود " با صدای ایرج روی ان می گذاشتند اما زندگی اصلا شبیه فیلم فارسی نبود و نیست و معمولا یا شبیه "در انتظار گودو" بکت از آب در می اید یا مانند " قهوه وسیگار" جارموش . خیلیکه بخواهد فیلم هندی شود می شود "شرک" که نمی دانی به آن بخندی یا گریه کنی. به همین دلیل هم بود که وقتی " مح تک" وارد مطب شد در ابتدابه میز منشی نگاه نکرد و فقط سعی کرد مثل بقیه مریض ها بنشیند و بعد که به سبک بهروز وثوقی سرش را بالا آورد دید که سه تا دختر کنار هم پشت میز منشی نشسته اند و دارند با هم بگو بخند می کنند.و این عجیب دردیست که عاشق باشید و ندانید عاشق کدام یک از دخترانی که روبرویتان هستند ؛ هستید! "مح تک" مثل بچه ای که مادرش را در بازار گم کرده باشد نگاهش از این به آن دو دو می زد و آخرش از روی خنده ریز یکی از آنها حدس زد که باید سهیلا همو باشد و البته بلافاصله فهمید که به خودش دارند می خندند چرا که یک ساعت بود داشتند صدایش می کردند. درداخل مطب وقتی دکتر او را معاینه کرد با گیجی پرسید چه تان است؟ و او هم جواب داد آمپول می خواهم. شاید اگر سهیلا باز نخندیده بود دکتر چیزی نمی فهمید اما با صدای خنده او که حواس " مح تک" را پرت کرده بود موضوع را فهمید و یک آمپول " دی سی چهار میلیون" نوشت که وقتی مح تک" از داروخانه خواست یارو چنان نگاهش کرد که " مح تک" فکر کرد نکند دکتر برایش آلت مصنوعی نوشته است. به هر حال "مح تک" آمپولش را "گرفت و به مطب برگشت و از سهیلا خواست که آمپول را تزریق کند. در اولین تماس های دست سهیلا با باسن "مح تک" او دچار چنان احساسی شد که قابلوصف نیست و با فرو رفتن آمپول تازه فهمید که عشق گاهی می تواند چقدر دردناک باشد.به هر حال "مح تک" نالان به خانه برگشت و به مدت دو هفته دمر روی زمین افتاده بود و به ادراک عمیقی از فلسفه ترانه " بلا ای بلا دختر مردم" دست می یافت که به ذهنش رسید که به سهیلا زنگ بزند. البته اگر هر کسی دو هفته دمر افتاده باشد و هر روز صبح معامله اش در فرش فرو برود و درد بگیرد حتما مغزش به کار می افتد که برای "مح تک "حاصلش زیر و رو کردن دفترچه تلفن و پیدا کردن شماره خانه سهیلا بود.در اینجا" مح تک" از تمام شجاعتی استفاده کرد که احتمالا در تمام اجدادش از زمانی که از درخت پایین آمده بودند تا به آن روز سابقه نداشت و به سهیلا زنگ زد و از خوش شانسی اش سهیلا گوشی را برداشت و " مح تک" فوت کرد. اگر چه مح تک" روی اینکه آن روزها تلفن ها " ای دی کالر " نداشتند حساب کرده بود اما از آنجا که او تنها احمقی بود که ممکن بود به سهیلا زنگ بزند و فوت کند بلافاصله شناسایی شد و سهیلا پرسید: " ممد** آقا شمایین؟" و مح تک فوت کرد.سهیلا گفت: " اگه خودتون هستید دو تا فوت کنین" و "مح تک"دو تا فوت کرد و سهیلا قاه قاه خندید. این گفتگوی عاشقانه به همین شکل ادامه پیدا کرد و البته از عشقی که با باد معده آغاز شود نمی توان انتظار دیگریداشت. به هر حال سرانجام قرار بر ان شد که ظهر روز جمعه همدیگر را در پارک شهر ببینند.ظهر روز جمعه مح تک پشت در کمین کرد و وقتی سهیلا آمد بیرون با فاصله صد متری او را تعقیب کرد و هر وقت سهیلا سرعتش را کم می کرد او هم همینکار را می کرد تا به پارک رسیدند. در پارک سهیلا روی نیمکتی نشست و مح تک هم چند نیمکت آنطرف تر کونش را زمین گذاشت.سهیلا مدتی را منتظر شد و وقتی دید این یارو ظاهرا در مورد عشق فرق گاو وکمانچه را هم تشخیص نمی دهد نا امید شد و راه برگشت را در پیش گرفت و به همان روش به خانه برگشتند. تنها در نزدیکی خانه مح تک شروع به دویدن کرد و وقتی از کنار سهیلا می گذشت سلام نصفه نیمه ای کرد و بدو بدو به خانه رفت و تا صبح به این پیروزی ارزشمند اندیشید. چند وقتی سهیلا جواب تلفنرا نمی داد و مح تک مدام مجبور بود با پدرش به روش فوت و فحش ارتباط برقرار کند تا اینکه روز حادثه که باز هم جمعه بود سهیلا گوشی را برداشت و با اولین فوت اعلام کرد که خانه شان کسی نیست و همه به مهمانی رفته اند و مح تک را به خانه دعوت کرد. مح تک دو تا فوت کرد و مکالمه قطع شد.البته حدود دو ساعت طول کشید تا مح تک از خانه خارج شود چرا که مدام لباس می پوشید و تا دم در می رفت و بر می گشت و لباسش را در می آورد و باز می پوشید تا اینکه دل یک دل کرد و به در خانه سهیلا رفت. دخترک در لباسی تحریک آمیز در را باز کرد. البته لازم به ذکر نیست کهبرای مح تک دختر ندیده حتی اگر سهیلا زره هم می پوشید باز هم تحریک کننده بود! به هر حال با رویت سهیلا معامله مح تک به حالت ایستایی کامل در آمد و دخترک با دیدن این منظره خنده اش گرفت و در را بست و معامله مح تک لای در ماند. ساعتی طول کشید تا مح تک بر درد و بیچارگی اش غلبه کرد و مشتی به در زد و سهیلا در را باز کرد و مح تک قوز کرده و نالان به سوی خانه راه افتاد و در تمام مسیر به این اندیشید که دوباره اگر با سهیلا قرار گذاشت به قدر دو وجب از در فاصله بگیرد که البته احتمالا کمی دیر بود

پنگ: عضو شاخه مانند درخت نخل که میوه ها به ان آویزان است. جارو پنگی : جاروی که با پنگ درست می کنند*
مح" خلاصه محمد است**

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر