غُلُمو

نوشته بهزاد خداپرستی

غلمو در خواب ناز بود که یک چیزی گفت: پِررررررررررر! با همه سنگینی خوابش، ناخودآگاهش انقدر هشیار بود که غلمو مثل فنر از جا بپرد و بدود بیرون و  خودش را به اولین دیواره ای که سر راهش بود بکوبد و توی خودش مچاله شود. بلافاصله جایی که تویش بود با صدایی مهیب رفت هوا و غلمو در نور انفجار قطعات آهن و چوب را دید که توی هوا می چرخیدند و مثل سوزن توی تاریکی فرو می رفتند. 

-         -یا خدا!

غلمو این را گفت و سعی کرد به یاد بیاورد که کجاست. تنها چیزی که یادش می آمد این بود که رو به روی بازار شهرداری نشسته بود روی سکویی که دریا را از ساحل جدا می کرد و به رقص نور چراغ های اسکله روی آب خیره شده بود. مد بود و آب تا یک متری پاهایش بالا آمده بود. قلاب دستش بود.

-         قلاب!

رفته بود ماهیگیری.بله. رفته بود ماهیگیری تا ثابت کند که آنقدرها هم که می گویند بی آزار نیست. این را برای خوب بودنش نمی گفتند. بیشتر برای این می گفتند که هرکس حقش را هم می خورد صدایش در نمی آمد. توی گویش بندری درباره اینجور آدم ها می گفتند «آدم بدبختی است» که با معنای فارسی اش فرق می کرد و بیشتر معنایش می شد «کسی که آزارش به مورچه هم نمی رسد». غلمو دوست نداشت بدبخت باشد. چه به بندری چه به فارسی.

-         بعدش چه کردم؟

هیچی یادش نمی آمد. ذهنش مثل همین شبی که تویش بود تاریک بود. نه در تاریکی اینجا چیزی را می توانست ببیند نه در تاریکی ذهنش. اگر می توانست اطرافش را روشن کند حداقل می فهمید کجاست. یاد موبایلش افتاد.

-         چراغ قوه موبایل!

 تفنگ را داد دست دیگرش تا موبایل را پیدا کند.

-         تفنگ دارم!

غلمو این را با شگفت زدگی کودک فقیری که اول عید تفنگ اسباب بازی گرانقیمتی هدیه گرفته باشد گفت و اصلا موبایل یادش رفت. توی آن تاریکی زیر نور آتشی که هنوز در محل انفجار روشن بود به تفنگ نگاه کرد. غلمو هیچوقت علاقه ای به اسلحه چه واقعی و چه اسباب بازی نداشت. به دعوا کردن، بازی های بکش بکش کامپیوتری و  حتی گل کوچک توی کوچه هم بی علاقه بود. بیشتر ترجیح می داد توی خانه بنشیند، روی موبایلش کتاب بخواند یا فیلمهای ملودرام ببیند. یا پشت لپ تاپ عهد بوقی که از برادر بزرگش به ارث برده بود ورق بازی کند و شطرنج. این دو تا را هم بیشتر برای این دوست داشت که بزن بزن نبودند. از بازی های بکش بکش بیزار بود. اینکه یک تفنگ بگیری دستت و همینطور بی دلیل هرکسی سر راهت آمد را بکشی تا تهش بنویسند که این مرحله را تمام کرده ای. چیز چرتی بود. غلمو کلا اهل هیچ نوع خشونتی نبود.

-         من با تفنگ چه می کنم؟

 یادش آمد که ماهی هم نگرفته بود. دلش نیامده بود آن قلابی که دستش بود را بیندازد توی آب. از تصور قلاب تیز که دهان ماهی بدبخت را پاره می کند و خونی که توی آب پخش می شود حالش بد شده بود. همانجا نشسته بود و به دریا خیره شده بود تا وقتی که کل بازار شهرداری تعطیل شده بود و رفته بود توی دل تاریکی شب. «اصلا بگویند بی عرضه است» این را به خودش گفته بود. یک گلوله رسام خورد به چیزی در تاریکی روبه رویش و برش گرداند به جایی که بود. با دست تفنگ را چک کرد. حتی نمی دانست چه تفنگی دستش است. هیچوقت به فیلمهای جنگی علاقه نداشت. حتی یکی دوبار که رفته بود پیش بچه محل ها و فیلم اکشن گذاشته بودند او سرش را با گوشی مشغول کرده بود.  تنها چیزی که از تفنگ می دانست در حد همان آموزشی سربازی بود که با کلاش دیده بود و این تفنگ هرچه بود کلاش نبود. رگباری از گلوله های قرمز رسام از بالای سرش رد شد و خورد توی تاریکی روبه رویش. چندتایش هم نشست توی دیواره ای که بهش تکیه زده بود. از صدای تاپ تاپشان پشت سرش فهمید. توی نور کم جان ته مانده شعله های انفجار به دیواره پشت سرش نگاه کرد. کیسه های شنی.

-         سنگر؟!

غلمو بهت زده به دیواره دست زد. واقعا کیسه های شنی بودند. پررررررررررر! دوباره صدایش امد و بعد یک نور قرمز درخشان با فاصله زیاد از بالای سرش رد شد و خورد توی تاریکی روبه رویش و با یک انفجار بزرگ اطرافش را روشن کرد.غلمو برای لحظه ای دید که روی یک خاکریز کوتاه پشت به یک سنگر از کیسه های شنی است و روبه رویش یک کوه نه چندان بلند قرار دارد. شعله انفجار که خوابید غلمو باز توی حافظه اش دنبال چیزی گشت بلکه بفهمد کجاست. تنها چیز دیگری که یادش می امد ویدیوی بچه اش بود که به سختی داشت روی شنهای ساحل راه می رفت. دختربچه بود و غلمو یک لباس گل گلی زرد جیغ تنش کرده بود و پایین شلوارگشادش گلدوزی بندری داشت. ویدیو توی اینستاگرام بود. این را مطمئن بود. پس او یک بچه داشت که غلمو یا زنش برایش پیج اینستاگرام باز کرده بودند و ویدیوهایش را می گذاشتند. شاید هم پیج خودش بوده که یک فیلمی هم از بچه اش گذاشته بود. اما اینها هیچ ربطی به جایی که بود نداشت. اگر او یک مرد متاهل با زن و بچه بود اینجا چه می کرد؟ اصلا این کدام جنگ بود؟ جنگ ایران و عراق که سی سال بیشتر بود که تمام شده بود. غلمو اصلا به دنیا نیامده بود آن زمان. به دنیا نیامده بود؟ یعنی الان سی سالش هم نبود؟ غلمو ناگهان حس کرد چقدر جوان است و حیف است بمیرد.

-         نمی میرم. نمی میرم.

این را زیرلب تکرار کرد. بیشتر برای اینکه به خودش اطمینان بدهد. پررررررررر! نور قرمز این دفعه با فاصله ای نزدیک تر رد شد و خورد توی کوه.

-         تانک! یا خدا تانک!

نمی دانست از کجا می فهمد که آن گلوله تانک بوده است اما می دانست که باید جایش را عوض می کرد. این را از آموزشی سربازی یادش آمد. اگر می ماند گلوله بعدی می خورد توی سنگر و تکه بزرگه اش گوشش بود. دولا دولا دوید و رفت چند متر ان ورتر پایین خاکریز چمباتمه زد. حس روزی را داشت که در بچگی زده بود توی گوش پسر همسایه. پسرک روی لباس عیدش خاک پاشیده بود و او در اوج عصبانیت یکی خوابانده بود توی گوشش. بعد از ناراحتی کاری که کرده بود رفته بود یک گوشه کز کرده بود و برای مدتی طولانی گریه کرده بود. آنقدر حالش بد بود که مادرش هم دعوایش نکرده بود. غلمو همانطور که سرش روی زانوش بود پاچه های شلوار گلدوزی مادرش را دیده بود و سرش را بالا اورده بود تا گردی چهره مهربان مادرش را وسط جیلبیل سیاه ببیند. روسری توری مشکی که زنهای بندری دور سرشان می پیچیدند و همیشه گلهای زری دوزی کوچک داشت و باعث می شد چهره مادرش مثل پری مهربان کارتونها بشود. مادرش فقط گفته بود « خوب است که خودت می فهمی چه کار بدی کرده ای.» غلمو می دانست. همینطور می دانست که سیلی چه دردی دارد. یک بار از مردی سیلی خورده بود. توی فروشگاه وقتی که اشتباهی پای طرف را لگد کرده بود. مردک فقط برگشته بود و چنان خوابانده بود توی گوش غلمو که عقب عقب رفته بود و افتاده بود توی پیاده رو. مردک هم با خریدهایش از کنارش گذشته بود انگار نه انگار که غلمو داشت آنجا گریه می کرد. خیلی درد داشت. غلمو دوست نداشت درد بکشد. دوست نداشت کسی دیگر هم درد بکشد. درد چیز بدی بود. اشک توی چشمان غلمو حلقه زد که پرررررررر! سنگری که توش بود با صدایی مهیب رفت هوا و دانه های سنگریزه و شن روی کلاهخودش مثل باران روی ایرانیت ضرب گرفتند. غلمو بهت زده به کلاهخود دست زد.

-         کلاهخود دارم!

او تفنگ و کلاهخود داشت. این یعنی سرباز بود. اما غلمو که سربازی اش را رفته بود. یعنی فقط 45 روز آموزشی رفته بود و بعدش با قانون پدر پیر یا همچو چیزی معاف شده بود. غلمو چهره پدرش را به یاد آورد. یک مرد خسته با ریش سه تیغه و دو تا خط خنده عمیق که از کنار بینی پهنش به چانه کشیده شده بود. یک چشمش همیشه بسته تر از دیگری بود و زیر لب پایینش یک لرزش ملایمی داشت که غلمو از کسی شنیده بود که یعنی یکبار سکته کرده است.  پدرش بازنشسته جایی بود اما غلمو یادش نمی آمد کجا. فقط دلش به حال پدرش می سوخت. پیرمرد تمام عمرش را دویده بود و کار کرده بود و الان که تازه می خواست از زندگی اش لذت ببرد سکته کرده بود و نمی دانست که اگر دوباره سکته کند می میرد.

-          مُرد؟

بابایش مرده بود. بله. با سکته دوم مرده بود و البته غلمو اینطور خودش را تسلی داده بود که اگر زمینگیر می شد پیرمرد بیشتر عذاب می کشید. همینکه عذاب نکشیده بود تسلی بخش بود. عذاب کشیدن چیز بدی بود. اینکه آدم با درد و آهسته بمیرد. غلمو دلش نمی خواست هیچکس چنین عذابی بکشد. خصوصا پیرمرد که مغرور بود و قطعا از اینکه برای دستشویی رفتن محتاج دیگران باشد عذاب می کشید. حس شدید دستشویی غلمو را برگرداند جایی که بود. اطراف را نگاه کرد ببیند کسی هست یا نه. توی تاریکی چیز درستی نمی دید. از اینکه از خاکریز دور شود می ترسید. نمی دانست دقیقا چه کسانی از کجا به طرفش تیراندازی می کنند. همانجا روی زمین زانو زد و زیپش را باز کرد و شاشید. آخرای شاشش بود که  یک منور کوچک فضا را کمی روشن کرد. غلمو به اطراف نگاه کرد. یک خاکریز کوچک بود پای یک کوه نه چندان بلند و هیچکس دیگر آن اطراف نبود. جز جسدی که باریکه شاش غلمو داشت می رفت زیرش. غلمو به سرعت خودش را جمع کرد و زیپش را کشید بالا. منور خاموش شد و نگذاشت غلمو به دقت جسد را ببیند که بفهمد خودی است یا دشمن.

-         از کجا می فهمیدم آخر؟

غلمو اصلا لباس های نظامی را نمی شناخت. جز همانهایی که در پادگان آموزشی دیده بود. نیروهای نظامی هفت-هشت نوع بودند و هفت-هشت رنگ و شکل لباس داشتند. او فقط رنگ خاکی لباس سرباز صفرها را درست یادش بود. یادش آمد که وقتی آخرین امضا را گرفت دویده بود بیرون و به اولین سربازی که دیده بود برگه اش را نشان داده بود و  گفته بود: «معاف شدم!» بعد دوان دوان از پادگان بیرون رفته بود. مثل یک بچه یک ساله که بهش پفک داده باشند خوشحال بود. از سربازی،پادگان، تفنگ و هرچه مربوط به جنگ بود بیزار بود. حتی بار اولی که تفنگ داده بودند دستش، بالا آورده بود. قیافه افسر را یادش آمد که با چِندش نگاهش کرده بود و گفته بود «از این سوسولها سرباز در نمی آید». بعدش هم غلمو را چند دور سینه خیز برده بود. بعدها که غلمو معافیش را گرفته بود یک بار توی خیابان دیده بودش و گفته بود که معاف شده. افسر فقط لبخند زده بود. از ان لبخند ها که آدمهایی که پشت صحنه بهت کمک کرده اند می زنند. غلمو این را یادش امد و فکر کرد چه معاف چه پایان خدمت او الان نباید سرباز باشد. اما چیزی که داشت اطرافش اتفاق می افتاد خلاف این را می گفت. «هوپ!» غلمو فورا خیز رفت و روی زمین دراز کشید. یک چیزی چند متر ان طرف تر منفجر شد.

-         خمپاره شصت!

این را زیر لب گفت. همه خمپاره های سوت می کشیدند جز خمپاره شصت که فقط می گفت «هوپ»! بعد فکر کرد که از کجا تفاوت خمپاره ها را می شناسد؟ مطمئن بودکه توی آموزشی چیزی درباره اش نگفته اند یا اگر هم گفته بودند به شکل عملی کار نکرده بودند که او تفاوتشان را بداند. از جایش بلند شد و رفت بالای خاکریز و سرک کشید. زیر نور شعله های انفجارهایی که اینجا و آنجا روشن بودند فقط توانست هیکل درشت تانک را تشخیص بدهد که از دور می آمد. اگر سرباز دشمنی هم وجود داشت توی تاریکی نمی دیدشان. یک گلوله توی صورتش خاک پاشید و غلمو خودش را سراند تا پایین خاکریز. کسی به او تیراندازی کرده بود. یک نفر که او نمی دیدش خواسته بود او را بکشد. آن هم غلمویی که تا الان آزارش به یک مورچه نرسیده بود. غلمو به تنش دست کشید ببیند گلوله خورده یا نه. شلوارش زبر بود و دو تا جیب از پهلو نزدیک زانویش و پیراهنش دوتا جیب روی سینه داشت. لباس سربازی! او لباس سربازی به تن داشت. عجیب بود اما نه عجیب تر از تفنگ و کلاهخود. وقتی تفنگ و کلاهخود داشت منطقی بودکه لباس سربازی هم تنش باشد. خشتک شلوارش را با دست چک کرد.

-         خدا رو شکر که قبلش شاشیدم.

خودش را خیس نکرده بود. این ترس همیشگی اش بود. انقدر توی موقعیت دشوار قرار نگرفته بود که همیشه می ترسید توی موقعیت های خطرناک به خودش بشاشد. اطراف را نگاه کرد ببیند کسی او را دیده که لای خشتکش را چک می کند. توی تاریکی هیچی پیدا نبود. شعله های انفجار هم انقدر کم جان شده بود که جز چارتکه اهنپاره چیز دیگری را نمی شد دید. اگر کسی را می دید حداقل می توانست بپرسد که اینجا چه خبر است. احتمالا طرف می گفت جنگ است و او می پرسید جنگ کجا با کجا؟ طرف حتما چپ چپ نگاهش می کرد. مگر می شود کسی با تفنگ و کلاهخود و لباس سربازی وسط جنگ باشد و نداند کی با کی دارد می جنگد؟ پرررررر! پررررر! پررررر!  باز تانک بود؟ نه! اینها خیلی دور بودند و از بالا می آمدند. گلوله تانک نزدیک بود و مستقیم می آمد.

-         کاتیوشا!

این را گفت و خیز رفت و افتاد روی یک چیز نرم. موشکهای گراد سینه کش کوه منفجر شدند. باران سنگریزه که تمام شد تازه غلمو یاد چیزی افتاد که زیرش بود. بدون آنکه ببیند هم می توانست بفهمدکه بدن یک آدم بود. همان جسد. هنوز گرم بود و گرمای لزج خونی که از تنش بیرون می آمد شکم غلمو را گرم می کرد. با چندش چندتا غلت زد و از جسد دور شد. احتمالا کسی که مثل او سرباز این ور بود. اما این ور کجا بود؟ تنها جنگی که الان در جریان بود اوکراین بود و غزه. نه! اوکراین و غزه خیلی توی خبرها می امد اما توی لیبی هم جنگ بود. توی سومالی هم. توی افریقا هم چند جا مردم داشتند همدیگر را می کشتند. فقط خیلی توی خبرها نمی امدند اما غلمو توی اینستا یکی دوبار به خبرشان برخورده بود. از این پیج های خبری که اسم های گنده سیاسی دارند و گاه و بیگاه توی اکسپلورر سرو کله شان پیدا می شود. یاد ویدیویی بچه اش افتاد. غلمو بچه داشت. احتمالا یک ساله یا کمتر. پس خیلی وقت نبود ازدواج کرده بود. شاید هم این بچه چندمش بود. از کجا می توانست بهفمد؟ چیزی که یادش نمی امد. سعی کرد قیافه زنش را یادش بیاید. حتما خوشگل بود. شاید هم ارزویش این بود که خوشگل باشد. به خودش فشار آورد. چهره محو زنی با لبخند امد توی ذهنش که داشت به بچه شیر می داد. این یک بچه دیگر بود یا گذشته همان بچه چهاردست و پا؟ غلمو که نمی دانست که خاطره ها را به ترتیب زمانی به یاد می آورد یا نه. چهره زن مهربان بود. این را می دانست اما نمی توانست تشخیص بدهد که زیبا هم هست یا نه. موهایش چه رنگی بود؟ این خیلی مهم بود. شاید غلمو مهاجرت کرده بود اوکراین و زنی اوکراینی گرفته بود و الان افتاده بود توی جنگ اوکراین. اگر زنش بلوند بود معنیش این بود. شاید هم مهاجرت کرده بود لیبی. زن سبزه با موهای مشکی معنیش این بود و اگر زنش سیاه بود با موهای فرفری یعنی که جایی وسط افریقا بود. شاید هم توی ایران بود و جنگ شده بود. اما یادش نمی امد که جنگی شروع شده باشد. شاید هم رفته بوده افغانستان. اما افغانستان دیگر جنگ نبود. بیشتر بمب گذاری بود الان. سینه خیز رفت طرف جسد تا شاید بتواند قیافه اش را ببیند که بفهمد کجایی است. توی تاریکی دست کرد تا صورت طرف را پیدا کند. اول دستش خورد به یک چیز مخروطی شکل. لمسش کرد. ادامه اش یک لوله دراز بود که تهش مثل شیپور بود. آر پی چی هفت! انقدر توی همه فیلمهای دنیا بودکه فورا تشخیصش داد. مسلح بود و آماده شلیک. احتمالا طرف آر پی جی زن بوده. کورمال دستش را توی تاریکی دنبال جسد سراند. دستش خورد به گردن طرف. دستش را سراند به سمتی که فکر می کرد سر طرف است. انگشتانش روی یک مشت گوشت لهیده و یک لوله نرم که خونی غلیظ ازش می امد کشیده شد. طرف سر نداشت. وحشت زده عقب عقب رفت تا پای خاکریز. چیزی نمی دید اما به محل جسد خیره شد. آن جسد می توانست غلمو باشد. یک آدمی که زن و بچه و خواهر و برادر و مادر و پدری دارد و الان در یک جای دیگر پای تلویزیون نشسته اند و دارند یک سریال خانوادگی چرند تماشا می کنند و پسِ ذهنشان فکر می کنند که پسرشان، برادرشان، پدر یا شوهرشان هنوز زنده است. درحالیکه در همین لحظه اخرین قطره های خون طرف دارد از رگهای گردن کله ترکیده اش بیرون می ریزد. وحشتناک بود. اینکه غلمو هم اینطور بمیرد. اینکه یک زندگی اینطور از بین برود. آن هم غلمویی که تا الان آزارش به مورچه هم نرسیده بود. چرا باید اینطور می شد؟ صدای زنجیر تانک او را به دنیای واقعی برگرداند. دولا دولا جا به جا شد تا رسید به یک سنگر شنی آش و لاش دیگر. از بین کیسه ها نگاه کرد. تانک کاملا نزدیک شده بود. غلمو نمی دانست چه مدل تانکی است و ساخت روسیه است یا امریکا یا کشوری دیگر. فقط می دانست تانک است.  تانک رگباری از گلوله های رسام به طرف سنگر قبلی غلمو شلیک کرد. صدای نعره دردناک کسی به گوش رسید.

-         ک*کش! ک*کش!

غلمو پشت سنگر نشست و فحش داد. یکی منور زد. غلمو همانطور که زیرلب فحش می داد سرک کشید و یک نفر را پشت کالیبر پنجاه روی برجک دید. برق عینک راننده تانک هم را هم می توانست ببیند که سرش را از اتاقکش بیرون اورده بود. کسی به طرفشان تیراندازی نمی کرد و مطمئن بودند که خطری نیست.

-         ک*کشا! ک*کشا!

 اما غلمو مطمئن نبود که خطری نباشد. تا الان هم شانسی زنده مانده بود. باید کاری می کرد. نمی شد که همینطوری الکی توی جنگی که حتی نمی دانست کجاست و بین چه کسانی است بمیرد. آن هم توسط تانکی که حتی نمی دانست ساخت کجاست. بی کس و بدبخت دنبال راه نجاتی گشت. خاکریز کوچک بود و از هر طرفش می رفت سرباز روی برجک می دیدش و سوراخ سوراخش می کرد. البته می ترکاندش عبارت بهتری بود.

-         کالیبر 50 است مادرج*ده!

باید کاری می کرد. اصلا وقت نداشت و خانه پرش پنج دقیقه دیگر تانک می رسید به خاکریز. با مسلسل می زدندش. شاید هم از رویش رد می شدند و چرخش می کردند. زیر ته مانده نور منور اطراف را نگاه کرد و آر پی جی را دید. دولا دولا رفت برش داشت و آمد پشت سنگر. منور داشت می رفت پایین و خاموش می شد. بدون آن نمی توانست چیزی ببیند. وقت فکر کردن نداشت.

-         یا الان یا هیچوقت!

نفس عمیقی کشید و بعد  از لای کیسه های پراکنده هدفگیری کرد. می دانست که  باید بین برجک و بدنه تانک بزند. شاید توی آموزشی بهش گفته بودند شاید هم درباره جنگ ایران و عراق جایی خوانده بود. نفس عمیقی کشید و با دقت هدف گرفت.

-         ک*کش!

این را با خشمی ناشناخته زمزمه کرد و شلیک کرد. موشک کمی کج و کوله پرواز کرد و رفت و خورد زیر برجک و شعله کوچکی کشید. منور خاموش شد. چند ثانیه بعد توی تاریکی از دریچه برجک و اتاقک راننده شعله اتش زد بیرون. راننده و مسلسلچی گیر کرده بودند و نمی توانستند بیرون بیایند. غلمو با دقت به دو تا ادمی که نصفشان توی تاریکی گم شده بود و نصف دیگرشان لای شعله ها دست و پا می زد و نعره می کشید خیره شد. نفسش را بیرون داد و با نیشخندی پر از نفرت زیر لب گفت.

-         مادر ق*به ها!

پایان

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر