Posts

Showing posts from May, 2009
بر تپه های ارام بیابان مهربانی ها من رقص نت ها بوته های خارم در دستگاه نسیم

بی وقفه باور می کنیم

بی وقفه بر تنه درخت امید می کوبم کوبه های ارزوهای برباد بسیار که می ریزد چون برگ از شانه های افراخته که ما هرگز هیچ .یاد نمی گیریم و به یاد نمی گیریم مثل قاعده ای ویرانی تنها بر بریدن گوشه های روزنامه خوشنود می شویم و دود می شویم سرانجام مثل دیو سپید شاهنامه .در غاری بزرگ اما تاریک ما هریک بنای یادبود شکستی هستیم از هزاران سال پیش و پا در گل و ازرده خیره بر عبور کاروان های ازاده .از سرسرای کاخ و کلوخ بر سینه بناهایمان نوشته ما هرگز یاد نمی گیریم و به یاد نمی گیریم فقط .بی وقفه باور می کنیم

آن روزها

آن روزها یک چیز چسبناک توی هوا بود.چیزی مثل قطعه های کوچک کاغذ های نارنجی و زرد اخرایی خیس که به همه چیز می چسبید و باعث می شد همه جا بوی پوست نارنج خشک بگیرد یا عطر برگ های پاییزی در باران شبانه وقتی که در هوای سرد پاییزی از زیرشان می گذشتی و در کنارت یک دکه لبوهای تلنبار شده روی هم را محو می دیدی که شعله های سفید و کدر بخار از ان تا نیم متری در هوا می رقصیدند و به دختری فکر می کردی که قطعا با پایان دانشگاه برای همیشه دردل شکل مبهم یک نقشه کشور یا جهان ناپدید می شد و تبدیل می شد به یک تصویر مبهم که گاهی وقت ها می پرید وسط زندگی امروزت و بعد دوباره مثل همان بخار لبوفروشی محو می شد توی اسمان شبانه. شیشه ویترین مغازه ها برای تو که دانشجو بودی و همیشه بی پول بودی چیز جذابی نداشت و دلیلی هم نداشتی که بیخود لای دیگران بچپی که بدانی چه چیزی چیده اند انجا اگرچه خیلی وقتها می دیدی که بقیه هم مثل تو اما پررو ترند که تنها مغازه ها را گز می کنند. اینها اما همیشه اگر پاییز هنوز اولش بود اتفاق می افتاد و زمستان اگر از راه امده بود جز تک و توک دختر پسرهای ویلان خیابان سرمازده شب هیچ کسی نبود و اگر ت