آن روزها

آن روزها یک چیز چسبناک توی هوا بود.چیزی مثل قطعه های کوچک کاغذ های نارنجی و زرد اخرایی خیس که به همه چیز می چسبید و باعث می شد همه جا بوی پوست نارنج خشک بگیرد یا عطر برگ های پاییزی در باران شبانه وقتی که در هوای سرد پاییزی از زیرشان می گذشتی و در کنارت یک دکه لبوهای تلنبار شده روی هم را محو می دیدی که شعله های سفید و کدر بخار از ان تا نیم متری در هوا می رقصیدند و به دختری فکر می کردی که قطعا با پایان دانشگاه برای همیشه دردل شکل مبهم یک نقشه کشور یا جهان ناپدید می شد و تبدیل می شد به یک تصویر مبهم که گاهی وقت ها می پرید وسط زندگی امروزت و بعد دوباره مثل همان بخار لبوفروشی محو می شد توی اسمان شبانه. شیشه ویترین مغازه ها برای تو که دانشجو بودی و همیشه بی پول بودی چیز جذابی نداشت و دلیلی هم نداشتی که بیخود لای دیگران بچپی که بدانی چه چیزی چیده اند انجا اگرچه خیلی وقتها می دیدی که بقیه هم مثل تو اما پررو ترند که تنها مغازه ها را گز می کنند. اینها اما همیشه اگر پاییز هنوز اولش بود اتفاق می افتاد و زمستان اگر از راه امده بود جز تک و توک دختر پسرهای ویلان خیابان سرمازده شب هیچ کسی نبود و اگر تو عاشق بودی به این فکر می کردی که دخترک الان کجاست و ایا خوابیده یا نه و عشق چه خواسته عمیقی بود در دنیایی که نمی خواستی باور کنی که روزی تمام خواهد شد.
آن روزها کسی گفته بود که هرچیزی یک روزی به پایان می رسد اما فکرش را هم نمی کردی که هرچیزی واقعا هرچیزی می تواند باشد و امروز اگر نگاه کنی می بینی که تمام ان نشستن ها و انتظار کشیدن ها لای قفسه های غبار گرفته ذهنت گم شده اند و همه ادم ها – چه انها که دوست داشتی و چه آنها که دوست نمی داشتی – الان توی زندگی که مثل یک شب سنگین و ضخیم پیچیده در روزهای روشن و بی پایان ، تا وقتی که نمرده ای ، نامریی شده اند. انبار گذشته ات از شاید ها پر شده و باید ها بی وقفه روی قفسه ها را با کرباس نازکی می پوشانند و کنار نمی روند مگر شبی که نه بارانی هست و نه سرمایی و نه تو دیگر در کوچه ها ویلان هستی. تنها داستان های خیلی خیلی کوتاهی هست که در یک جمله به تو یادآوری می کند که مثلان فلان کسک الانه با فلانک ازدواج کرده و چند بچه هم دارد و فلانی که همیشه می گفت سینما همه چیز است الان همه چیزش شده دود و آن یکی که طاقه ارزوهایش را خدا هم طاقت نداشت که بپیچد حالا یک ادم معمولی است توی فلان اداره یا شرکت و دارد بی وقفه قسط هایش را سبک و سنگین می کند.فلان دختر الان حتی خود خدا هم نمی داند که کجاست و بهمان پسر را فقط گاهی لای ورق های رنگ و وارنگ اینترنت می بینی. همه آن ادمهایی که روزی تمام روزهای تو را پر می کردند امروز پشت دروازه ادم های جدیدی گم شده اند که برخی از انها دقیقا همان ادم ها هستند اما حالا پیرتر و خسته تر و درگیرتر در زندگی امروز. همان ها هستند منهای سبد های شاداب ارزوهایشان و چشم اندازی که بی انتها می نمود.
در یک کلام همه مان انگار که عاقبت به خیر نشدیم و به هیچ جایی نرسیدیم. ارزوهایمان در بهترین حالتش هم چیزی به ما ندادند انگار که چیز دیگری در ما کم امده است که نه ربطی به دخترها داشت و نه ربطی به عشق ها ونه حتی ارتباطی به موفقیت های کاری. چیزی در ان روزها بود و در همان روزها باقی ماند و با ما نیامد تا این سالهای خوشی و ناخوشی و انگار حتی خوشبختی عمیق این روزها هم نمی تواند آن چیز را برگرداند. چیزی که نه همیشه اما گاهی وقتها که دقیقا همه چیز روبراه است و اصلا چیزی کم نیست و درست وقتی که همسر زیبایت توی اتاق بغلی خواب است و نگاهش که می کنی سرشار می شوی از سرخوشی عمیق در دلت می لولد و غمگینت می کند. چیزی شاید مثل اینکه کاش این خوشبختی امروز از ان روزها همراهت بود. گویی برای خود آن روزهای خودت غمگین می شوی که توی خیابان های یخزده ول می گشت و دنبال چیزی بود که امروز داری. چیزی مثل انکه تو از ان روزها گذشته ای اما روح تو یک روح نبوده و چندین روح داشته ای که یکی از آنها در همان کوچه ها و همان روزها سرگردان مانده است و با تو نیامده تا امروز و همچنان از کنار همان دکه لبوفروشی می گذرد و شعله های سفید بخار را می بیند و توی جیبهایش دنبال سیگار های لایت می گردد و با کبریتی روشنش می کند و دود را که بیرون می دهد انگار دکه همراه او امده است با آن فروشنده چرک پوش سرمازده و انتظار هیچ کسی را نمی کشد و با انداختن ته سیگار به تاریکی شفاف چاله های اب به آخر خیابان می رسد و دوباره در اول همان خیابان است و این چرخه را، تا بی نهایتی دهشتناک ادامه می دهد.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر