Posts

Showing posts from June, 2006

مانا

بگو مانا با من كه ماندنم اكنون به نام تو بسته است و .به همين سكوت نامه ها تنها اين منم انگار كه دوباره دلخوش مي شوم بيهوده به كوله بار شايد ها ، بگو مانا كه براي فانوسي كه سو سو مي زند يك لحظه به قدر تمام عمر دير مي شود و .حباب اميدواريم مي شكند بگو مانا كه فانوس ناتوان .اسير توفان تاريكي تقدير مي شود

دماغ

درست وسط اتوبان تهران كرج ياد دماغ مينا افتادم.جايي نزديك آن پل سيماني بزرگ كه گاه و بي گاه قطار بين شهري مثلا سريع السير ؛ سلانه سلانه از آن مي گذرد.دماغ زيبايي داشت.از پهلو شكل يك مثلث بود كه دانه هاي ريز قرمز رنگي در پايين آنرا به گونه ها يي وصل مي كرد كه رويشان كرك هاي ريزي ديده مي شد.البته بيني مثلث كاملي نبود و درست روي ضلع بزرگتر يك شكستگي كوچك داشت كه من از روي همين تاج مي توانستم مطمئن شوم كه آن كسي كه مي بينم و آن دور نشسته، آيا مينا است يا كسي ديگر.اين بيني مهم ترين عضو صورت مينا نبود اما متفاوت ترين بخش چهره اش با ديگران بود و از همه مهم تر آنكه شباهت غريبي با دماغ پرتره هاي نقاشي قرن شانزده و هفده اروپا داشت كه به اين دختر زيباي ريزاندام تمام آن عمق و شگفت انگيزي هنر پس از رنسانس و پيش از امپرسيونيسم ، همراه با همه آن سحرانگيزي پسزمينه هايي هميشه زنده در نهانخانه آرزو هاي آدم،را مي بخشيد.دماغ از روبرو هم زيبا بود اما از كنار چيز ديگري بود. درست مثل بزرگترين درخت يك جنگل انبوه يا مثل يك تپه كه ناگهان در وسط يك بيابان از دل خاك بيرون پريده باشد ، چشم را به سوي خود مي كشيد و

ستم

هنگام هیچ شد و بر بام شب .ماه شکست مثل تبر؛ آفتاب .زمین را به دو نیم کرده است تا به خواب می روی ؛ بیدار می شوم و .در رویای من سرگرم کار می شوی این آفتاب لعنتی یک زندگی را میان ما .نا عادلانه؛ تقسیم کرده است

...با این همه

عشق از میان ما رخت بر نخواهد بست اگرچه یک آینه شکست و دیوار بلند شد و سکه .از رونق افتاده است بیهوده که نمی تواند باشد این همه باغ بی بر و این همه چراغ بی سو و تمام این راه هایی که به جایی نمی روند و تمام این آدم که ندیده ناگهان گم می شوند .پیش از پرسیدن مسیر بیهوده نمی تواند باشد ؛ نیست این زمین های شخم زخم که دخیل چشم به آسمان بسته اند و .مرهم نشده اند هنوز بیهوده نمی تواند باشد؛ نیست؟

عاشقانه

دلم عشق می خواهد چنان عمیق که سطح هموار آب بشکند و موج تا ساحلت پل بزند و تکرار کند قافیه های باخته را و بگوید : تنها ماندم اما - هرگز .رها نماندم

بوسه

جز این بوسه هایت آیا می شود کلامی به نام گذشته ها رهایم کند از این ترس و لرز کجا ایستاده ام؟ یااینکه تا ابد من آشکار می شوم و تو تنها اشاره ام خواهی کرد؟

توفان

به سرانگشتان خسته ام برگهای یادگاری را نوازش می کنم و می دانم .دیگر فرونشسته ام

مسیح

.انسان چه کوچک بود و به تلنگری می شکست او را بر داربست شکست چلیپا کردیم و .عشق را مانا کردیم

مه

تمام راه ها پنهان شده اند در مه غلیظ داستان بی پایانمان که تنها همیشه انگار مثل صبح از نو آغاز می شود و دری باز می شود و بسته می شود و باز می شود و بسته می شود و من خسته نمی شوم با تمام پژواک دهشتناک واقعیت که می گوید: سفر چه زیبا بود اما فاصله ها جاودان شده اند.
با همه رنجی که می برم امروز در پیدا و پنهانی ناگهانی یادهایت- و در آسان و دشوار همیشه دور دست و حتی در این که دلم خوش است به حتی همین دیوار که نه فرو می ریزد و نه استوار می شود در باورم و نه حتی دیگر اینکه تصویرت را خوب به خاطر نمی آورم -شادمانم هنوز که به یادت سپرده ام

سوگند

به نام تو سوگند که تمام این سال های تماشا را تماشایت کرده ام و حاشا کرده ام