دماغ

درست وسط اتوبان تهران كرج ياد دماغ مينا افتادم.جايي نزديك آن پل سيماني بزرگ كه گاه و بي گاه قطار بين شهري مثلا سريع السير ؛ سلانه سلانه از آن مي گذرد.دماغ زيبايي داشت.از پهلو شكل يك مثلث بود كه دانه هاي ريز قرمز رنگي در پايين آنرا به گونه ها يي وصل مي كرد كه رويشان كرك هاي ريزي ديده مي شد.البته بيني مثلث كاملي نبود و درست روي ضلع بزرگتر يك شكستگي كوچك داشت كه من از روي همين تاج مي توانستم مطمئن شوم كه آن كسي كه مي بينم و آن دور نشسته، آيا مينا است يا كسي ديگر.اين بيني مهم ترين عضو صورت مينا نبود اما متفاوت ترين بخش چهره اش با ديگران بود و از همه مهم تر آنكه شباهت غريبي با دماغ پرتره هاي نقاشي قرن شانزده و هفده اروپا داشت كه به اين دختر زيباي ريزاندام تمام آن عمق و شگفت انگيزي هنر پس از رنسانس و پيش از امپرسيونيسم ، همراه با همه آن سحرانگيزي پسزمينه هايي هميشه زنده در نهانخانه آرزو هاي آدم،را مي بخشيد.دماغ از روبرو هم زيبا بود اما از كنار چيز ديگري بود. درست مثل بزرگترين درخت يك جنگل انبوه يا مثل يك تپه كه ناگهان در وسط يك بيابان از دل خاك بيرون پريده باشد ، چشم را به سوي خود مي كشيد و مثل همان تپه يا درخت ، در زاويه اي كه همه اش را روسري مشكي رنگي مي پوشاند، تنما بخش توجه برانگيز چهره بودوجزئياتش در خاطر مي ماند.
نوك دماغ به جاي اينكه مثل اغلب دماغ هاي مثلثي نوك تيز باشد ، با يك انحناي ملايم به فضاي بالاي دهان مي رسيد كه نازك بود اما نه آنقدر كه به خط بي رنگي تبديل شود كه لب ها فقط گوشتالو نبود و مثل لب هاي موناليزا هميشه انگار يك لبخند پنهان شده رويش بود كه تو را دو دل مي كرد كه مبادا چيز احمقانه اي در تو هست يا اينكه لباست اشكالي دارد.علاوه بر آن اين انحناي ملايم زيبايي غريبي داشت كه با برق كمرنگ آفتابي كه هميشه انگار رويش بود كامل مي شد و حتي در زمستان هم رنگ پريدگي غريبش را از دست نمي داد و حتي وقتي به گريه مي افتاد هم قرمز نمي شد. اين رنگ پريدگي ، مثل سپيدي سحر كه آرام آرام روي آسمان مي لغزد، به نرمي از بيني به روي گونه ها و باقي صورت مي دويد و باعث مي شد كه آن نقطه هاي قرمز روي بيني خودشان را بيشتر نشان بدهند و البته لابه لايشان نقطه هاي سياهي هم بود كه شايد به نوعي براي هماهنگي با آن چشم هاي سياه و عميق ، آنجا گذاشته شده بودند.شايد مهم ترين كاركرد اين بيني آن بود كه عصاره تمام چهره مينا باشد.يك چيز تازه و غريب كه چشم را به خودش جلب مي كرد.خصوصا آن تاج كوچك كه باعث مي شد دماغ با بيني هاي نقاشي هاي اروپايي فرق داشته باشد و يك رابطه كوچك ( اندازه همان تاج) با نقاشي هاي امپرسيونيسم برقرار كند چرا كه بازي هاي نوررا روي بيني افزايش مي داد كه با بازتاب هاي نور روي چهره مينا يك تابلوي كامل امپرسيونيستي مي ساخت.خصوصا كه كرك هاي ريز روي گونه ها اين بازتاب ها را نرم مي كرد و باعث مي شد كه چهره ، مثل نقاشي هاي رنگ و روغن توي موزه ، فقط در جاهايي كه لازم است انعكاس داشته باشد ودر هيچ نقطه از چهره نور خيره كننده اي ديده نشود و از چشم پنهان نماند.علاوه براينها بيني اين امتياز را هم داشت كه چشم بيننده را هدايت مي كرد به دهان كه هميشه يك لبخند پنهان شده اي رويش بود كه در گوشه لب به چالي مي رسيدكه نگاه را به بالا و چشم هايش مي رساند كه هميشه انگار سرمه كشيده بود و گاه انقدر تيره به نظر مي رسيد كه انگار چشم اصلا سفيدي ندارد و از آنجا و با كمك ابرو ها نگاه آدم دوباره به بيني و تلاقي آن با پيشاني صافي مي رسيد كه گاه اگر مي خواست نسبت به حرفت واكنشي نشان بدهد چند خط ملايم، كمي پررنگ تر از پوست رويش مي افتاد و از اين نقطه دوباره همه چيز از نو آغاز مي شد و مدام اين چرخش بود تا اينكه چشم آدم خسته مي شد و ناگزير از توقف روي همان دماغي مي شد كه شروع كننده بود و همه چيزهاي ديگر مثل اندام نازك و شكننده مينا يا گام هاي سست اما مغرورش و يا حتي آن دستش كه هميشه روي كيف تكيه داشت تا اعتماد به نفس شايد كم جانش را تكميل كند، را بي اهميت مي كرد.در واقع جادوي غريبي در اين بيني وجود داشت و در حاليكه هميشه اين احساس را ايجادمي كرد كه اين همان جايي است كه مينا از آن ناراضي است، دقيقا مثل نوك پيكان مسير او را هم نشان مي داد و نقطه قوتش هم بود و مرا مثل خودش دچار سردرگمي مي كرد تا از خودم بپرسم ميان اين همه چيز كه در چهره او هست حالا چرا اين دماغ خصوصا كه دماغ حتي آواي دلپسندي هم ندارد چه رسد به حس عاشقانه و تنها آن وسط مي ايستد و جاي ديگر اعضاي صورت را مشخص مي كند و تازه اولين جايي است كه يك دختر ناراضي به تيغ جراحي مي سپارد و هميشه انگار بيني نيمكت ذخيره چهره است كه هر وقت لازم است چيزي از رويش بر مي داريم . اما بيني مينا اين جور نبود و شايد زيبايي غريبش همانقدر كه نشان دهنده اوج خلاقيت آفرينش بود ، اندكي بازيگوشي را هم با خود داشت چرا كه اينهمه زيبايي در آنجا مثل اين بود كه آدم يك تيم از بهترين ها را روي نيمكت ذخيره ها بنشاند و البته شايد چاره اي هم نبود چرا كه بقيه اعضاي چهره هم زيبايي شگفت انگيزي داشتند.اما همين نكته صاحب چهره را هم سردرگم مي كرد چرا كه مي دانست چهره اش زيباست اما دماغش زيبايي ديگري دارد و همين زيبايي ارزش ساير اعضاي صورت را مي پوشاند و باعث مي شد كه مدام در دودلي باشد كه آيا با كاستن از زيبايي بيني، ديگر عضوها را برجسته تر كند يا اينكه بگذارد زيبايي چهرهاش همان طور آميزه اي از زيبايي هاي مستقل باقي بماند و مثل يك تابلوي آبستره هر گوشه براي خودش باشد اما تركيب نهايي چشم نواز بماند.در واقع فكر دستكاري كردن بيني مينا مثل تصور انتخاب يك تابلو از ميان كارهاي داوينچي ، مونه و براك بود و همان قدر سخت و سردرگم كننده بود و آدم را در انتخاب ميان سه اثر زيبا و ترجيح دادن يكي به دوتاي ديگر و حذف آن دو پا در هوا مي گذاشت كه البته سرانجام آدم ترجيح مي داد كه انتخابي نكند و در دودلي بماند و اين همان كاري بود كه هميشه مينا مي كرد

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر