آری و نه ؛ هیچکدام که شاخه های ما را تبر که ریشه های ما را کرم که دعاهای ما در درازای این تاریخ تلخ تاب اوردن بیماری بیابان بی اثر ما درختیم همه درختیم درخت بی ردپایی که برود به جایی و بی ثمر
مهتاب نیستم که بادم ببرداز روی آب به لکه آب بارانی می مانم اول صبح پا نخورده و خنک امیدوار اینکه باشم در سبزه زاری دوردست... اما اگردر کوچه ای پرگذر هم باشم به آفتاب و باریدنی دوباره امیدی هست
هنوز هم بیدی در باد می آشوبد دلم را نه دلتنگ لیوان های چای نخورده ام و نه دلتنگ جاهای نرفته و نه حتی نگران جمله های شکسته در چمدان... شادمان ایستگاهی ام که قطارم به آن رسیده است با دستان پر از سوغات و ساعت فقط گاهی می اشوبدم بیدی در باد
ما از اینجا نرفته ایم فقط پنهان شده ایم پشت سایه هایمان که تن همیشه فریبنده تر است و سایههمواره زنده تر و آفتابی که در شعر پیش دزدیده شد نیست تا رسوایمان کند
بید مجنونت را که باد می آشوبد دشت پربار می شود از قاصدک های خیس که بر صحنه سبز بهاری تازه می رقصند و پرنده پر می شود در کاسه آسمان- انگار بهار همیشه در حال رسیدن است و از شاخه نمی افتد
از نو آغاز می شوم با جرات و هراس مثل شاخ و برگ های بادآویز بید دوباره آغاز رقص رقصان امیدی که همیشه ناپدید می شود و پیدا ...می شوم همیشه دیر نیست پس بیا تا بپروریم با هم امید های و اهی را که شاید راهی را از میان این همه پوچ و پلشت بگذریم