مهتاب نیستم که بادم ببرداز روی آب
به لکه آب بارانی می مانم اول صبح
پا نخورده و خنک
امیدوار اینکه باشم در سبزه زاری دوردست...
اما اگردر کوچه ای پرگذر هم باشم
به آفتاب و باریدنی دوباره امیدی هست

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر