Posts

Showing posts from December, 2005

صخره

جز همين صخره كه مثل چيز خر از دل دشت زده بود بيرون ، همه جا را گرفته بودند. او هم ديگر تيراندازي نمي كرد چرا كه تيري براي انداختن نمانده بود . آن بالا دراز كشيده بود و گه گاه سرك مي كشيد و اسير ها را كه ميبردند و نعش ها را كه لخت مي كردند نگاه مي كرد . كاري به كار او نداشتند . تيراندازي كه نمي كرد . كسي هم كه نمي توانست بيايد بالا و او هم كه نمي توانست بيايد پايين. همان جا مي ماند تا وقتي آذوقه اش تمام شود و بميرد. وضعيت مسخره اي بود. همين هم بود كه گاهي سرك مي كشيدو همه را به فحش مي كشيد.مي خنديدند و برايش دست تكان مي دادند و اين بد تر بود. يك روز كه نگاه كرد ديد كه رفته اند جاهاي ديگر را بگيرند . دشت خالي بود و فقط گاهي از يك جاده كه خيلي دور بود آذوقه مي بردند.صدايش نمي رسيد اما باز هم فحش مي داد .

دو شعر در يك مايه 2

ما در زير فشاراين زندگي كه به كام ما نيست و تنها به نام ماست :به ديگري تبديل مي شويم به همين آدم هايي كه مي گذرند .از همه چيز براي رسيدن به همان چيز ها براي زندگي عشقي مي بايد داشت و به هواي عشق مي دويم و براي دويدن جاني مي خواهيم و براي جان ؛ تواني مي خواهيم و .براي توانايي بايد عشقي باشد - كه نيست اين است كه براي زنده گي رها مي كنيم ...عشقمان را و جانمان را و توانمان را و فقط مي دويم زير فشاراين زندگي كه به كام ما نيست و .تنها به نام ماست 8/10/84

دو شعر در يك مايه 1

و اينطور آرام آرام و يك به يك كنار گذاشتيم عشقمان را و اميدمان را و ايمان را .و هر چيز ديگري كه داشتيم از بس كه زندگي بي خيال ما گذشت و از بس كه آرزوهامان هميشه در ميانه راه دلشادي مان به گل نشست و از بس كه هميشه اشك در چشمان دوخته به راهمان .مي شكست از بس كه هيچ چيزي تازه نبود ؛ يا اگر بود براي ما اندازه نبود و اگر بود به دست هاي ما نرسيد و اگر رسيد .ما رفته بوديم يا بسته خالي بود اين شد كه آرام آرام و يك به يك كنار گذاشتيم ...عشقمان را و اميدمان را و ايمان را به سادگي .خودمان را

...وهميشه

وهميشه تا مي آيم - مي روي - رفته اي .نيامدي آن روز اين تنها ارتباط ماست و گاهي نگاهي كه پس نمي خورد از چشمانت و من مي نشينم و ديگران را مي بينم با همان خيال هميشه كه يك روز يكي از ما مي فهمد كه ديگري از چه مي ترسد و .پايش به اينجا نمي رسد كه يك روز - من يا تو براي شروع بهانه اي جور مي كند و .از اين خط فاصله عبور مي كند كه يك روز اين چرخ تلخ شماطه دار از كار مي افتد و هميشه تا مي آيم - مي روي .اين تنها ارتباط ماست

يك داستان خيلي خيلي كوتاه درباره شهر متروك

وسرانجام يك ميكده ماند كه پيرمرد تنهايي بالاي آن زندگي ميكند و ليوان ها را برق مي اندازد و با صداي در بر نمي گردد نگاه كند كه باد اينبار چطوري مي پرد توي سالن يا اينكه چه چيزي را چرخ مي دهد توي همان يك لكه نور كه از چراغ بالاي در ميكده افتاده توي خيابان و حتي ديگر به گذشته هم فكر نمي كند كه چطور توي خيابان مست ها را جمع مي كردند و مي بردند كلانتري. فقط ليوان ها را ها مي كند و بعد ميرود بالا كه بخوابد و خواب هم نمي بيند ديگر مگر خواب همان روز را كه آن مردك ليوانش را سركشيد و گفت: دارد تمام مي شود. و كسي حرفش را جدي نگرفت و كاري نكرد.تمام شدن هم خيلي آرام و بي دليل آمد تو شهر .از معدن هاي طلا شروع كرد و بعد اسب ها و گوسفند هاوسواركار هاو خانه ها و آخر از همه علف ها را چريد و نشست پشت در ميخانه و منتظر ماند و هنوز هم پشت در منتظر است

ای زیبایی مشروع

ای زیبایی مشروع حاضر در سرزمینی دیگر و در سرزمین من غایب ؛ ما چه گناهی داریم که همیشه باید از فاصله دور دوست بداریم و نهال های آرزو مان را در پاکت های زرد رنگ پست بکاریم و .بباریم تا شاید آتشمان خاموش شود - که نمی شود این رسم زیبایی نیست که بت هایمان را دست پیامبران دروغ بشکند و بر لب های دوستت دارم .مهر سکوت بزند تا شاید فراموشمان شود - که نمی شود این رسم زیبایی نیست که ما همیشه حصار بردباری باشیم که باد را آن سوی درختان تماشا می کند و با لبخندی عمیقا ثلخ .رنج هایش را حاشا می کند این رسم زیبایی نیست که پیراهن عشق را در دریای شیون بشوییم و .باز هم هیچ نگوییم این رسم زیبایی نیست ماه من که تنها گناه من .این فاصله هایی باشند که من نساخته ام 30/9/84

ماه سیاه

قرص سیاه ماه را کسی نمی بیند در آسمان شب - اینگونه که تاریک است جز من که با همه جنجال ستاره های چشمک زن تن به تقدیر آفتاب نداده ام - هنوز؛ مثل چوبی نیمسوز در میان خاکستر .که تالحظه آخر باز هم دود خواهد کرد

امیدواری

دلمان مدام تنگ می شود و رفتن تنها حادثه ای است .که مدام تکرار می شود در میان ما اینجا انگار همیشه برای شکستنت دستی هست ( لای فال ورق دنبال تو نیستم نگران نباش- اینطور بود ای کاش) وبرای هاج و واج ماند نت بن بستی که گاهی با خود فکر می کنی کسی هست که تو را به دست شکست می دهد (یک اسم قلمبه روی پیراهنم ندوز- روانی که نیستم هنوز) دستی دستی و می خندد .به اینطور درمانده که هستی همیشه زیر درخت یاس درختی که می نشینم (اینها را برای فراموش کرد نت کاشته بودم - نگفته بودم؟) به این فکر می کنم که چقدر فاصله ها نزدیکتر بودند اگر این قدر برای ساکت ماندن اصرار نداشتی و نمی گذاشتی که آسمان برای نوشتن سرنوشت ما بهانه های جور واجور پیدا کند اگر چه به هر حال یک روز کسی به جای تو خوذش را جا می کند ( این خیلی طبیعی است؛ ما که آدم های قصه نیستیم - هستیم؟) اما می شد یکبار به جای همه آدم های قصه و آدم های واقعیت روی آسمان را کم می کردیم و این زندگی تو با آن یک نفر و من با آن یکی دیگر را .با هم می کردیم (همیشه خیال می کنم یک نفر آخرش اینکار را می کند - همین من را به آینده آدم امیدوار می کند)

خسته شدم

خسته شدم از امیدواری بی انتهای اینکه آخر یکی این قفل را باز خواهد کردو نخواهد کرد. کوبه همچنان و کوبیدن همچنان و همیشه همان و همیشه همین که انتظار می کشی امیدوار کسانی که سالهاست رفته اند و خواهند آمد و نخواهند آمد . دیوار همچنان و این انتظار همچنان و امیدوار همچنان که شاید آسمان تو را از یاد نبرده باشد در این گوشه که هستی و معجزه خواهد شد و نخواهد شد . میدانی که نخواهد شد .

می شود که ...؛

می شود که به سادگی تعطیل بود سر همان ساعتی که همه می خوابند. می شود به آسانی به قول آن شاعر گفت " آه ! من چقدر خوشبختم" می شود تمام رویا های کودکی را به دریا ریخت چپید توی یک پوشه و کلاسه بندی شد یا مثل دوستانی که همه آدم شده اند روی دیوار سرد واقعیتی تنگ یا که گشاد این الک های آرزو های الکی را آویخت با کسی چند حرف تکراری گفت به چند شوخی بیمزه قاه قاه خندید یا اینکه تمام این عمر اجباری را سرکشید به راحتی یک چای تازه و مفت. حتا همه این ها به کنار می شود همه پند های عاقلانه را شنید وباور کرد و فقط دروغ های که باید گفت را از بر کرد؛ ولی با وجود تمام وزنی که در اسم واقعیت هست؛ می شود که مثل یک دیوانه - شاید مغازه را نیم شب وا کرد و خیره شد به این چار راه بی عابر که کدام بیگانه - مثل خودت برای آشنایی بی بهانه می آید؟ 17/9/84

فاصله ها

شاعرانه ترین فاصله ها به تکاپو افتاده اند در میان ما؛ این که هیچ نشانی برای نامه نوشتن نیست و این که هیچ زمانی برای تکرار اشتباهی دیگر نگاه سر سبز تو و عمر تباه من و آرزوی تا بهار اگر بشود که خاموشمان نکنیم ؛ کورمال تاریکی عمیق این تالار - شاید بشود به خودم بگویم برای همیشه می آید. بی بهانه ترین نامه هایمان را فرستاده اند این دلخوشی که می دانم هنوز هم که عشق چیزی عمیق تر است از این همه چیزی که در دستان دوستانم است. 16/9/84

شاید که...؛

شاید که بشکنم تا زمان برگشتنم اگر میان ما به همان معنایی باشد که همه به من می گویند فاصله ها. اگر این سبز آبی که تو هستی نگینی باشد که می گذرم و نگاهش می کنم و می گذرم و اگر دلم همانی باشد که آوردم اینجا حالا که با خود می برم. شاید که بشکنندم تا زمان باز آمدنم.

ستاره ها

تمام این ستاره ها که در شب می رویند شاید از هم بپاشند - میلیون ها سال پیش وقتی که نگاهشان می کنیم همین حالا - اگر خیلی دور باشند. تنها همین آسمانی که هنوز هم نزدیک است گرممان می کند اگر بخواهد با واقعیت زیبای همزمانی. باید اینرا بدانی چه رفته بوده باشی یا اینکه بمانی.

يك ترانه

توي شهري كه پر از مسافره به چه دردي ميخوره آخه خاطره تامي خواي بگي دوست دارم طرف راشو كشيده كه بره شهر بي خونه و بي باغ و بي پناه شهر غمگين نگاه و شهر سنگين گناه دل آدما مث تاكسي شدن همه شونه آرم شركت واحد زدن هنوز سير نشدي از ديدنشون مي بيني كه ته كوچه دارن ميرن شهر بي خونه و بي باغ و بي پناه شهر غمگين نگاه و شهر سنگين گناه تو خيابونا غريبه ها دارن ميرن از چيزايي كه ندارن حرف ميزنن يه خيابونم اگه بره يه جاي خوب چن تا كارگر ميان و آسفالتو ميكنن شهر بي خونه و بي باغ و بي پناه شهر غمگين نگاه و شهر سنگين گناه آرزومونه كه يكي حرفاش دروغ نشه حرفاي كتابا يه كم راست باشه آدما شكل خيمه شب بازي نباشن همه چي مون حرف اماو اگر و اي كاشه شهر بي خونه و بي باغ و بي پناه شهر غمگين نگاه و شهر سنگين گناه توي شهري كه پر از مسافره به چه دردي مي خوره آخه خاطره؟ تا مي خواي بگي دوست دارم طرف راشو كشيده كه بره