Posts

Showing posts from 2011
این چاه بی ریشه تا کجا عمیق تابم می دهد و بازتابم می دهد از این سنگ تا سنگی دیگر
آفتاب پایین کوچه افتاده است زیر پای رهگذران آسمان خالی است
آشیانم بر بلندای کوه قاف نیست و در میان بیشه زار و جنگل یا آن جزیره های سرسبز گرمسیری آشیانم تنها کومه امیدهای بیشماری است که دوستشان دارم ممکن و غیرممکن
جنگل چه بی شمار ایستاده است پای کوهستانی با کلاه ابر نه راهی به پیش و نه راهی به پس بی چاره، ریشه می دواند ناگزیر
ا ز قلعه ای دفاع می کنم میان این خانه های خراب سیاه و سفید که شاهش مات شده است
چه زیبا درخت دخیل آویز روستای بی مردم بادآورد ارزوهایشان را می رقصد شاید دیر
باغبان درختان شکسته در توفانیم که در اشتهای برهوت کورآب را پاسبانی می کنیم آه که چرا پرهایمان ریخت در تکامل تاریخی تار و داس هایمان از شانه دیوار آویخت در آسودگی بیماری فراموشی اکنون من و بیل و خاکی سخت خاکی سخت خاکی سخت
دهان کوچه را می شود اسفالت کرد اما حس خاک خیس خسته هنوز در خانه ها جاری است
تلخی های ناگهانی ام را ببخش دوستت دارم
شب در موهای تو تاب می خورد و من تاب می آورم این چارچوب چندش زمانه را با تو
مثل یک افعی سیاه پیر برمزار خود چمباتمه زده ایم آزارمان به کسی نمی رسد اما تنها تنهاییم
آری و نه ؛ هیچکدام که شاخه های ما را تبر که ریشه های ما را کرم که دعاهای ما در درازای این تاریخ تلخ تاب اوردن بیماری بیابان بی اثر ما درختیم همه درختیم درخت بی ردپایی که برود به جایی و بی ثمر
در کوچ های معما آب شدیم یادش بخیر آموخته های ساده کودکی خراب شدیم
آه من درختم، درخت می سوزم در شعله های زرد این پاییز و در اشتیاق بازیگوشی هایی مانند این باد سرد بی پیر چشم می دوزم در چشمان کوهستان برفگیر
مهتاب نیستم که بادم ببرداز روی آب به لکه آب بارانی می مانم اول صبح پا نخورده و خنک امیدوار اینکه باشم در سبزه زاری دوردست... اما اگردر کوچه ای پرگذر هم باشم به آفتاب و باریدنی دوباره امیدی هست
هنوز هم بیدی در باد می آشوبد دلم را نه دلتنگ لیوان های چای نخورده ام و نه دلتنگ جاهای نرفته و نه حتی نگران جمله های شکسته در چمدان... شادمان ایستگاهی ام که قطارم به آن رسیده است با دستان پر از سوغات و ساعت فقط گاهی می اشوبدم بیدی در باد
من واژگان شعری هستم درباره تو همین
ما از اینجا نرفته ایم فقط پنهان شده ایم پشت سایه هایمان که تن همیشه فریبنده تر است و سایههمواره زنده تر و آفتابی که در شعر پیش دزدیده شد نیست تا رسوایمان کند
شب همان روز است یادت باشد خورشیدش را فقط دزدیده اند
پوک هم که باشد درخت زیبا می کند چشم اندازی را

عاشقانه

بید مجنونت را که باد می آشوبد دشت پربار می شود از قاصدک های خیس که بر صحنه سبز بهاری تازه می رقصند و پرنده پر می شود در کاسه آسمان- انگار بهار همیشه در حال رسیدن است و از شاخه نمی افتد
ما به عشق تو ایمان داریم حالا اگر جهانی بشکند در کاسه بی کسی هایمان با لبخند می گذریم
ما را که به شاخه های خشکیده این درخت بسته اند انتظار سرسبزی تنها آزادی ماست
به خشم های کوچکت سوگند که زندگی هرگز کهنه نمی شود و حتی اگر دروغ باشد عشق از ستبری واقعیت این تبر سرسبزتر است
از نو آغاز می شوم با جرات و هراس مثل شاخ و برگ های بادآویز بید دوباره آغاز رقص رقصان امیدی که همیشه ناپدید می شود و پیدا ...می شوم همیشه دیر نیست پس بیا تا بپروریم با هم امید های و اهی را که شاید راهی را از میان این همه پوچ و پلشت بگذریم