Posts

Showing posts from October, 2007

خون آشام ها3

از نقره بودند انگار چشمانت. خاکسترم کردند!

خون آشام ها2

.تو نمی آیی ؛ نگران نیستم برای همین است که اینجا بی سایبان و بی پناه لم داده ام و .ادامس می جوم پیش از این هم نیامده اند و نخواهند امد و من .پاهایم را در آفتاب می گذارم تا خاکستر شوند

خون آشام ها

روشنایی های تکرار شونده در تاریکی راه مهمانمان کردند .و هنوز خبری از خون آشام ها نبود ما گذشتیم از کنار مردی که مرده بود آن گوشه و از کنار دریاچه ای که خشک می شد .آرام آرام نه نا امید نبودیم که همیشه کسی هست که تشنه کشتن باشد همیشه در تاریکی کوچه ها کسی منتظر است می دانستیم خانه به خانه خرابه را گشتیم و سقف ها را کندیم و جستجو کردیم نسیبمان تنها زوزه سرد باد و غبار کمرنگ رقص تاریکی وآفتاب بی خبر امد آنگاه ما خون آشام هارا دیدیم .که خاکستر می شدند