دربند من نبوده ای هرگز که حالا رفتنم خرسندت کند یا نکند اما دربند تو بوده ام آنقدر که از این رفتن ناخشنود باشم اما بی اعتنا .کوچه های سپیدار را طی کنم پیری چه سایه سنگینی دارد - یادمان باشد که دیر رسیدن .همیشه هم بهتر از نرسیدن نیست
آنقدر بی گناه و بی کسم که باور نمی کنی .و آنقدر به تو نمی رسم که باور نمی کنم تنها همین دلخوشی یکتاست با من که غرق خواهم شد در امواج سیاه موهایت و کسی .دستم را نخواهد گرفت
روزی برایت خواهم نوشت که مه چه زیبا بود در خیابانتان امشب و من دلم به قدر مجال هم صحبتیمان تنگ بود و معجزه ای می خواست .به کوچکی لبخندت میان گریه ای فروخورده اما فرشتگان سرگرم سفره سفر یلدا بودند و عابران کوچه های مه .همه تنها بودند و چیزی نمی گفتند یلدا بود و رهگذر تنها بود و فقط نور چراغ های کم سو بود و خیابان بی پایان روبرو بود و روزی برای تو خواهم نوشت که مه در خیابانتان امشب .چقدر بیهوده زیبا بود
تو گمم کرده ای در قلک کوچک روز مبادا و من تنها میان این همه آرام نشسته ام با چشمان بسته شیر و خط شکسته افتخارات پلاسیده و .بی ارزش حتی خرید کاغذی کاهی شادمان اما میان دغدغه های بیشمار همراهانم که برای همیشه .روی دست تو می مانم
قد شب بلندتر است از آسمان من گویا .و همراهم تنها همین سایه مهتاب است شاید ایلیا درست می گوید که آسمان من و آسمان تو .زیر یک گنبد نیست شاید هم کیهان درست تر می بیند که از اول دیر آمده بودیم و عشق .پیش از این ها روزنامه شده بود شاید هم آسمان جواب بهتری دارد که آبی و ابری و بی آبرو .قدر سکوت را می داند قد شب بلند است و من .به شب می بخشم سایه مهتاب راهم
نانم را با کسی تقسیم می کنم و جانم را . نیز ایمانم را و زبانم را و تمامی این ارزان و گرانم را بی خریدارم تنها این باغچه تنهایی است .که همه گلهایم در آن می رویند
به تو عادت کرده ام و بروی ناگهان اگر ساعت ها خالی می شوند و فکری نمی ماند برای ساکت ماندن و خیالی نیست برای گستردن روی دیوارهای دلگیری و نگاهی نیست برای در خاطره تکرار شدن و خنده هایی که بدوند لای کلمات بی تزویر و تقدیری برای جنگیدنم نخواهد ماند و تا دوباره از نو آغاز شدنم بسیار راه باریکی باقی است .تا تاریکی بروی ناگهان اگر و عادت کرده ام به تو .چیزی نخواهد ماند جز همان سکوت سنگینی که یادت هست
از تو خالی می شوم و می روم آسان است گفتنش اگر تقدیرم ازچون تولبریز بود و از تو لبریز نبود تصویرم و اگر فانوس بی مهابای همین یکی و دیگر هیچ بر بام خیال خیابان آخرین ایستگاه باد را نمی رقصید و اگر می شد بگذرم از سلام های کودکانه و تاریکی جاودانه نگاهت و این سادگی نا منتظرآرزو های بی گناهت و اگر تمام اگرها را می شد شمرد و از تو خالی شد و آسان به خانه برد تمام آینده از دست رفته مان و اگر نمی ماند این آخرین اگر دوستم داری؟
.می خواهم و نمی خواهمت مثل قاعده های جبر دبیرستان به چکارم آخر می آیی؟ جز ترس آخر سالی که همیشه مردودم و سال دیگری که همینجا هستم و .دستم لای همین کتاب کهنه می ماند به چه کارم آخر تویی که نمی مانی می آیی؟ مثل رنگین کمان ناگهانی هر باران یا آن شادمانی های کوچک کودکی هامان یا حتی مثل تمام این همه چیزی که می دویم و آخر هیچ گیج که آیا راه دیگری هم داشتیم؟ به چکارم آخر تویی که نمی دانی می آیی؟ جز خاطره ای برای لبخندی شاید یا چشمانی برای نقاشی های گوشه دفتر .و یا نامه ای برای کسی دیگر به چکارم آخر تویی که نمی آیی می آیی؟
.از گریه چیزی نسیبم نخواهد شد پس نخواهم گریست این روز بی پایان خدانگهدار را و به یاد خواهم سپرد مژه های خیس فراموشم نکن را تنها .و پایان سپید دیداری که دوباره نخواهیم داشت نه گلی به یادگار خواهیم کاشت نه عکس یادگاری برمی داریم و نه حتی شاید از یادآوری سنگین این هفته ها خرسند باشیم روزی که نشسته ایم و .با چیزهایی دیگر پیمان بسته ایم تنها همین لحظه خیس و این آغوش کوچک خودداری و این عادت ناخوشایند بردباری خواهد بود دیگر هرگز زیبایی تو را تکرار نخواهد کرد .چشمانم .آری! از گریه چیزی نسیبم نخواهد شد
شاید بکارم سیاهی چشمانت را در دشت شب تا بی انکه ببینمت فردا صبح روییده باشی و گیجمان سازی یا اینکه موهایت را دخیل ببندم به درخت بی خاصیت امامزاده ای .تا تمام دعاهای روی زمین مانده مستجاب شوند البته این هم می شود که ایمان بیاورم به کتاب مقدس مژگانت .تا سر اولین کوچه گردنم را بزنند این هم هست که می شود فقط به خنده و بی خیالی بگذرد تمام فرصت هایی که میان ما برباد می روند - یا شاید هم یک گلدان اضافه کنم به گلدانهای شکسته زیر زمین و به خودم بگویم عادت غریبی هم که دیگر نیست !فقط همین
ناگهان دوباره بهار می شوم پشت همین بوته زاری که خار هم کم ندارد و می ترساندم از پابرهنه دویدن - اما اگر باغ بنفشه یادم مانده باشد .عادتم به خارزار یاریم خواهد کرد - می دانم
نترس ! من نخواهم مرد ؛ اگرچه رنج دیگرانم می کشد و غم نانم و این آدم های کوفته در هاون ساعت ها مرا خسته می کنند - اما در این جهان حتی اگر میان دو پوچ زندگی تنها معجزه خداوند است
اینطور که پیش می رود عاشقت خواهم شد و خواهم نشست مثل همیشه سر راهی که از ان نخواهی گذشت و خواهم سرود ترانه هایی که نخواهی خواند اما می دانم دستم را پس نخواهی راند و من همیشه مثل دیروز .سردر گم خواهم ماند
شایدچهل سال پیش بود که یکی از مدیران شرکت را با منشی اش در اتاق کنفرانس پیدا کردند. در نتیجه بعد از نزدیک به سی سال دوباره جلسه ویژه تشکیل دادند.جلسه قبلی پس از آبروریزی همسر یکی از مدیران و خروج اطلاعات مهم داخلی از شرکت توسط او تشکیل شده بود که حاصل آن حکمی بود که همه باید از آن پیروی می کردند : هیچ کس حق نداشت با کسی خارج از چارچوب شرکت ازدواج کند.پیامد آن هم حکم دیگری بود که کارگزینی را ملزم می کرد همیشه تعداد زنان و مردان را در شرکت برابر نگاه دارد. حالا همه در جلسه ویژه شرکت کرده بودند تا برای مشکل جدید راه حلی بیابند. جلسه طولانی نبود و حاصلش یک حکم ساده بود : از این پس کارگزینی حق استخدام خانم های زیبا را نداشت . امسال جلسه اضطراری دیگری تشکیل دادند و طی حکمی تمام آینه ها را از همه جای شرکت جمع کردند
کمی آنطرف تر قدم می زند.دکتر گفته است که واقعیت ندارد. که توهم است.راست می گوید حتما.چیز حالیش می شود.البته کمی می ترسم.لامصب بدجوری واقعی است. انگار که از گوشت و پوست است.همیشه هم لبخند می زند. وقتی ازش می پرسم که چرا دنبالم می آید و بعد با لبخند می گوید: می خواهم بکشمت.به دکتر گفتم. گفت که جدی نگیرم. من هم جدی نمی گیرم . برای هرکس هم که گفتم خندید و گفت مراقب خودم باشم. اول فکر کردم منظورشان این است که شاید این آدم خیالی واقعا بخواهد بکشدم اما بعد فهمیدم منظورشان احتمال دیوانگی است.من هم خندیدم.البته خندیدن کار بیهوده ای بود چون آدم چه دیوانه باشد ؛ چه عاقل می خندد.تنها کاری که عاقل ها می کنند و دیوانه ها نمی کنند گریه است.پس من باید عاقل باشم چون که گریه می کنم. از ترس البته.از مردن می ترسم. از این که این یارو خیالی نباشد.اما دکتر گفت خیالی است.این را وقتی گفت که بهش گفتم یارو گفته امشب من را می کشد. اما نمی توانم گریه نکنم.خصوصا حالا که روبرویم نشسته است با این خنجر.خیلی واقعی است لعنتی . خیلی...خی...لی...خ
مثل تیترهای روزنامه ای چسبیده به شیشه اتاق روزی هزار بار تکرار می شوی و حتی یک بار هم نگفته ام پاره کنم این روزنامه را و نگاه کنم آیا جز نام تو چه چیز دیگری شاید آن پشت هست؟
زیبا باش مثل تمام خاطره های نداشته مان .از هم غم شاید که عادتمان باشد .یا حتی همین ناامیدی های هر از چند روز اما کسی چه می داند شاید برای خرج کردن معجزه ای -اگرچه شاید دیر- .خدا به این خسیسی نیست
دیگر مال جوانی هاست مال وقتی که آرزو کردن .معنای دیگری جز غیر ممکن داشت حالا اینجا دیگر آمدن هیچ کس .شادمانی را نمی کند بیدار فقط به خودم می گویم هربار که اینهم یک ورق دیگر .از دفتر خاطراتم خواهد بود
مثل دویدن در یک قیف به تنها راه ممکن رسیده ام. فردا خاموش است و فرار تا اولین قاعده دست و پا گیر راه نجات من نخواهد بود. فردا خاموش است و یک پرنده گرسنه نشسته است کنار آبگیر و تا هیچوقت سیر نخواهد شد از دریدن آرزو هایم. بیا دوباره و این راه را دراز کن. بیا دوباره و راه چاره را از میان بردار. چاهی بکن تا در آن پنهان شویم از دست هر کس که برای نجات من می آید. شاید بشود که تا آخرین روز زندگی هنوز امیدوار آمدنت باشم.
مثل آدم های قصه ای که بخوانی هر از چند وقت داستانم همیشه تکراری است .با همان نتیجه که به آن عادت داری این است که گاهی ساکت می شوم در بهت شاید این بار جور دیگری باشد شاید این بار جور دیگری باشد ...نمی گذارم ؛ نمی شود ؛ نباید ...شاید این بار .عادت دارم
.هنوزهم برای گریستن زود است بارانی خواهد بود که همه خیس خواهیم شد و به جستجوی نوح خواهیم رفت و :فرشتگان به ما خواهند گفت ...اکنون تنها کسانی برای شستن گور ...اینک تنها شاید مرهمی برای زخمهای ناسور حالا شاید کشتی پهلو گرفته باشد جایی اما چه دور...اما چه دیر جهان .دیری است که فرسوده است
!تنها نیستی دوست من .حتی اگر تنها باشیم هردومان کسی هست که هر روز تماشایت می کند و .بی هیچ اعتراض افشا می شود در سخنی کوتاه شاید کمی رنجور شاید آنهمه که می گویی دور شاید مثل گذشته ها ...نشانه ای به غم هایی بی منظور !تنها نیستی دوست من در تنهایی ما هنوز :چیزی برای نشکستن هست اینکه با تمام نفرین ها .رودخانه ای برای پل بستن هست
معلوم است که غریبه ایم شاید از لهجه ناهنجار نگاهمان یا از لبخندی که به موقع نمی زنیم شاید هم از این بی پروایی عشق که مثل یک گویش از یاد رفته . می دود لای جمله های معمولی شاید هم از همین سادگی بی دریغ که اگر می شود با تو حرفی زد .پس با هم غریبه نمی شود باشیم معلوم است که غریبه ایم در جایی که برای آشنا بودن .باید آشنا بود از پیش
مثل من انگار کسی ناگهان برایت هیچ شده است و گیج مانده ای برای چند وقت که جهان چه چاه تاریکی است گاهی .که کهکشانی هم گم می شود در آن پس اینبار بیا - اگر می خواهی - با هم تا به نام هر کهکشانی که می میرد ستاره ای - شده از جنس مقوا حتی .بسازیم و به شب بیاویزیم
در میانه تاریکی اتاقم نور باریکی تابیده است از پنجره و روشن می کند کلماتی را .بر قابی که ندیده ام سال هاست .مهتاب آیا...؟ می پرسم .در خواب آیا ...؟ می ترسم یا آفتاب آنگونه که همیشه هست در رویاهایی که به دیوار می فشارند و شب را هیچ می شمارند و در تلنبار تاریکی .شب را سست می کنند در باورم نور باریکی به قدر کلماتی کوتاه اگر اینبار شاید که پنجره بشکند و سر بزند آفتاب در آستانه آخرین آرزوی به جامانده .از دعای بی ادعایی بر محراب
وقتی اولین ناقوس روز یکشنبه پرنده را پر بدهد در آسمان صبح کودکان شادمانه را خواهیم دید که می گریزند از زنجیر زجر مدرسه به سوی خانه های بی حادثه و پروانه های سپید را می بینیم علاف گلهای وحشی دیهیم و دست در دست هم اینبار می رویم تا جایی که از ما خاطره ای خواهد کاشت بر تپه های خاکستری ذهن دیگران که ناقوس را تنها نباید نواخت به پابوس مرگ که گاهی شاید باید هم به خدا و هم به عشق .ایمان داشت
!يادم رفته اي دوست من .از بس كه نمي داني كجاي كار مي لنگد از بس كه ميان من و تو؛ تو ايستاده بودي فقط آنقدر مطمئن كه انگار مي شود همه ديوار ها را انكار كرد - اما زمان معمار نابغه اي است .براي ساختن حصار هاي بي پايان
عاشقانه دوستش دارم و دوستم دارد و انكار مي كند – انگار هميشه بر مبناي تعداد گام هاي نرفته بايد فهميد كي به هم مي رسيم از هم به هم نزديكتريم و بيش و كم جايي از خالي هاي بسيارمان پر مي شود با هم اما شايد اين قاعده بازي است اينجا كه ترس رسيدن از درد نرسيدن خوفناك تر باشد براي ما
نمي داني چگونه دردي است عشق هنگامي كه دوستت نمي دارند ديواري ديگر براي گذشتن نيست و چشمانت عاشقانه كور نيست و راه رسيدنت به پوست سحر مثل هميشه دور نيست نمي داني چگونه دردي است عشق هنگامي كه دوستت نمي دارم
.دريغا كه زندگي به قيمت عشق تمام مي شود اين است كه تمام هديه ها حرام مي شود و سر انجام آدمي با همه كاميابي ها . ناكام مي شود دريغا كه دوستي عهدي است كه با دشمنان مي بنديم وبا زمان كه بازمان مي دارند از آرزوهامان و تنهايمان مي گذارند آنجا كه از هميشه .محتاج تريم كه سهممان از تمام خدا تنها تنهايي پايداريست كه ما را غرق مي كند در دعاهايي كه مستجاب نمي شوند وبا اين وجود .هرگز از يادمان نمي روند كه هر روز چيز تازه اي كشف مي كنيم براي آسان كردن كارها زندگي هامان اما .اندكي حتي آسان تر نمي شوند و دريغا كه معجزه تولدمان به سادگي مي تواند فاجعه اي باشد .كه در آن بي تقصيريم
بگو مانا با من كه ماندنم اكنون به نام تو بسته است و .به همين سكوت نامه ها تنها اين منم انگار كه دوباره دلخوش مي شوم بيهوده به كوله بار شايد ها ، بگو مانا كه براي فانوسي كه سو سو مي زند يك لحظه به قدر تمام عمر دير مي شود و .حباب اميدواريم مي شكند بگو مانا كه فانوس ناتوان .اسير توفان تاريكي تقدير مي شود
درست وسط اتوبان تهران كرج ياد دماغ مينا افتادم.جايي نزديك آن پل سيماني بزرگ كه گاه و بي گاه قطار بين شهري مثلا سريع السير ؛ سلانه سلانه از آن مي گذرد.دماغ زيبايي داشت.از پهلو شكل يك مثلث بود كه دانه هاي ريز قرمز رنگي در پايين آنرا به گونه ها يي وصل مي كرد كه رويشان كرك هاي ريزي ديده مي شد.البته بيني مثلث كاملي نبود و درست روي ضلع بزرگتر يك شكستگي كوچك داشت كه من از روي همين تاج مي توانستم مطمئن شوم كه آن كسي كه مي بينم و آن دور نشسته، آيا مينا است يا كسي ديگر.اين بيني مهم ترين عضو صورت مينا نبود اما متفاوت ترين بخش چهره اش با ديگران بود و از همه مهم تر آنكه شباهت غريبي با دماغ پرتره هاي نقاشي قرن شانزده و هفده اروپا داشت كه به اين دختر زيباي ريزاندام تمام آن عمق و شگفت انگيزي هنر پس از رنسانس و پيش از امپرسيونيسم ، همراه با همه آن سحرانگيزي پسزمينه هايي هميشه زنده در نهانخانه آرزو هاي آدم،را مي بخشيد.دماغ از روبرو هم زيبا بود اما از كنار چيز ديگري بود. درست مثل بزرگترين درخت يك جنگل انبوه يا مثل يك تپه كه ناگهان در وسط يك بيابان از دل خاك بيرون پريده باشد ، چشم را به سوي خود مي كشيد و
هنگام هیچ شد و بر بام شب .ماه شکست مثل تبر؛ آفتاب .زمین را به دو نیم کرده است تا به خواب می روی ؛ بیدار می شوم و .در رویای من سرگرم کار می شوی این آفتاب لعنتی یک زندگی را میان ما .نا عادلانه؛ تقسیم کرده است
عشق از میان ما رخت بر نخواهد بست اگرچه یک آینه شکست و دیوار بلند شد و سکه .از رونق افتاده است بیهوده که نمی تواند باشد این همه باغ بی بر و این همه چراغ بی سو و تمام این راه هایی که به جایی نمی روند و تمام این آدم که ندیده ناگهان گم می شوند .پیش از پرسیدن مسیر بیهوده نمی تواند باشد ؛ نیست این زمین های شخم زخم که دخیل چشم به آسمان بسته اند و .مرهم نشده اند هنوز بیهوده نمی تواند باشد؛ نیست؟
جز این بوسه هایت آیا می شود کلامی به نام گذشته ها رهایم کند از این ترس و لرز کجا ایستاده ام؟ یااینکه تا ابد من آشکار می شوم و تو تنها اشاره ام خواهی کرد؟
تمام راه ها پنهان شده اند در مه غلیظ داستان بی پایانمان که تنها همیشه انگار مثل صبح از نو آغاز می شود و دری باز می شود و بسته می شود و باز می شود و بسته می شود و من خسته نمی شوم با تمام پژواک دهشتناک واقعیت که می گوید: سفر چه زیبا بود اما فاصله ها جاودان شده اند.
با همه رنجی که می برم امروز در پیدا و پنهانی ناگهانی یادهایت- و در آسان و دشوار همیشه دور دست و حتی در این که دلم خوش است به حتی همین دیوار که نه فرو می ریزد و نه استوار می شود در باورم و نه حتی دیگر اینکه تصویرت را خوب به خاطر نمی آورم -شادمانم هنوز که به یادت سپرده ام
واکلم به تا نمردم تو ئی شهر خو کته پنجونم زخم تلاشن مث یک نه هو کته بس که دو نکندم هر رو دل سیاهم مث موک ولی انگار خاشی بادن دل ما یه پرپروک نه انینیم مث سنگو نه اریمن وا دل باد ما مریضیم و دوامون نهن حتی توی هوباد یادتن رنگ کدیمی که شگو؛ سینگو بشم؟ مث اه شعروی شاعر هنو مه دل نخاشم نه که رنگمون سیاهن نه که دل سیاه و تاریم اما ئی جا یه بر ئی نین هر چکک که مغ بکاریم عشک آلا مال کلاغن دگه اختبار ئی نینن همه لوفندی نکردن عاشکی آلا همینن یادمن روز کدیمی که ما ره وا سر سراه کصه اوی خاش ماگفته ا خبی نه از گناه در خونه مث دل واز همسادت برارته دخت همساده داداته خبی هم جرارته نه کسی کفل شدنس چن نه ماترسی از غریبه کصه اوی شاه پریون واکعیه نه فریبه گازی ماکه کل شیطون دار کلک هر رو به راهه وا همه رفیکریم غیض گتن خیلی گناهه مانهوند بی یع کینی دل هم بسورنیم آلا بی ما تو نگا که عینهو زنگ امونیم بهد اگی بی خو مسوزون دل خو تو خاش بوکه ئی همو بندر کبلین بی خدا نگاش بو که
جیلبیل کت کت شو روی دیریا چرم اخاردن واخو از اه سر دنیا سرمه چشوت اواردن امدادن وا دست افتو دسخطم که بی تو هادیت اگه چه ئی جا مه نشتم ولی دوش ایادم ناریت توی دسخط همو حرفون که همیشه وات ام استه آلا اما یه کوکو گم یه کوکو غمگین و خسته نه کسی به جات نشتن نه خطت پاره ام کردن نشتم ئی جا به گنوغی بی خو بیچاره ام کردن اما ئی اگر گنوغین عاکلی خوش نخاشن تو ئی دنیای سهاری گنوغی فکک جاشن
رفتی و دگه نهی ادلم باری بسی نه اگم که بی چه رفتی نه اپرسم کی اتی پاپلنگ امزه وا چشمت زندگیم وا خاک بود مث نواروی کدیمی همه یادوم پاک بود آلا بی خو ول اگشتم مث مردی که کلنگن دروغ اما که مونینن دل مه هنوز تنگن نه امید امه به دیدن نه ایادم تو اری نه ئی جا بی تو جا هه نه اتام اوجا که توئی
سحر کجاست و کی آفتاب می شود؟ کی این سردرگمی آیا روز است یا شب عوض می شود با روزی که تب کنیم و شاید .بمیریم اما دلخوش هزار سال آزگار است انگار که "تفتوک" می خورم و تف گرما یم می برد به بازار بازیچه های بازمانده به یادگار از دیداری که اتفاق نیفتاد اما من .خاطره ها دارم از آن سحر کجاست و کی این شب می رود و پشت نخل ها پنهان می شود و من به یاد می آورم که باهم قدم به قدم ساحلی سپید را راه می روم؟ سحر کجاست و کی این اسب چاپار چارپاره می رسد به دوردستی که هنوز نزدیک است؟ سحر کجاست و کی این شب تاکی طی می شود؟ یک : تفتوک = تنه خشک نخل ؛ وقتی که در جواب کسی گفته می شود ( در حالت خشم یا از سر شوخی) معادل "زهرمار" در فارسی است
با دیگران می خندیدم و نشان به این نشانی که فقط این یادم است که نشسته بودی آنجا با دست های آویخته روی ران ها و موهای ریخته روی پیشانی و نگاهی که از دور نمی دیدم و من با دیگران می خندیدم و نشان به این نشانی که فقط این یادم است که نشسته بودی آنجا با دست های آویخته رو ران ها و موهای ریخته روی پیشانی ومن ...با دیگران می خندیدم و
هرکس اسمی داشت و اسم او را منداس گذاشته بودیم که بخشی از اسم یک هیولای افسانه ای بندر بود. از وقتی یادم است کنار دست پدر ش کار می کرد . یک سبزی فروشی داشتند که توی بازار پیرزن ها علمش می کردند. همان بازاری که عصر ها سر فلکه شاه حسینی ؛ دستفروش ها راه می انداختند و اغلب دستفروشهایش پیرزن های بیوه و بدبختی بودند که روی یک تکه حصیر اندازه یک روزنامه "همی چی"(1) می فروختند.منداس پسر کم حرفی بود که یک مدرسه دیگر می رفت و ما فقط گاه و بیگاه می دیدیمش که کله اش مثل یک دیو اساطیری از لای سبزی ها بیرون می آمد و یک دسته نعنا یا ریحان می داد دست پدرش .با هم دوست نبودیم و شاید فراموشش می کردم اگر در سیزده سالگی سر فلکه روی یک تریلی شلاقش نمی زدند. او بود و یک دختر چهارده - پانزده ساله خیلی زشت که تمام خانواده اش دیوانه بودند و به مدرسه ای نزدیک خانه ما می رفت. یادم است که دخترک زار می زد و وقتی تمام شد دستهایش را گرفتند تا بتواند بلند شود.یک لحظه دست کرد و لباس بلندی که تنش بود را کشید و پاره شد و خط خط های سرخی که تا روی دنده های بیرون زده اش کشیده شده بودند دیده شد. فورا چادری رویش اند
.چراغ های جادو خاموش و پنجره های آ رزو بسته می شوند شب به سینه جواهر می زند و در سبد خاطراتم کاغذ روزنامه می ریزد و از دریا .بوی سحر هم بر نمی خیزد آرام و بی حتی خیال قدم می زنم در کوچه های کورمال و عادت می کنم که کدام کوچه را از یاد ببرم واز یاد ببرم که چه کوچه شگفت انگیزی بود عاشقت بودن .که دوباره نمی شود از آن بگذرم
مدو داغان شده بود.گاهی توی خیابان می دیدمش که قوز کرده و در هم شکسته این ور آن ور می رفت .خیلی لاغر شده بود و آن هیبت بیست سال پیش را نداشت .گاهی سیگار کج و کوله ای گوشه لبش بود که بی حس و حال می کشید.می دانستم که آن را از کسی گدایی کرده است.بیست سال پیش خیلی دلم می خواست جای او یا گرگعلی باشم.بی خیال و هرزه گرد و زنباره.گوشه خیابان که می ایستادم تا دختری که دوستش داشتم رد بشود او را می دیدم که با گرگعلی ایستاده بود و با یک نگاه می فهمید سراغ کدام زن برود و ظرف پنج دقیقه به توافق برسد.آن روزها من نوجوانی تازه کف کرده بودم و آنها شش-هفت سال بزرگتر بودند.گرگعلی شم زنبارگی مدو را نداشت اما زورش چند برابر بود و وقتی اوضاع سه می شد همه را شرنگ درنگ می کرد.آدم باهوشی بود و همیشه می دانست کی در برود و همیشه این مدو بود که گیر می افتاد.مثل حالا که گرگعلی در رفته بود و مدو گیر افتاده بود.تا آنجا که می دانستم گرگعلی با مشتی که خواباند زیر چشم دبیر شیمی دیپلم گرفته بود و بعد هم به موقع خودش را جمع کرده بود و از تله گزینش در رفته بود و بعد هم به کمک آموزش ضمن خدمت لیسانس گرفته بود و حالا کارمند ار
دارد عاقبت زهر فاصله ها کارگر می شود .و راه می میرد نگاه که می کنم به گذشته می بینم بار اینجا نبوده ای ها چه سنگین است و بار آنجا نبودنم .سنگین تر است ازسرمه سایه های چشمانت دلم می گیرد از اینهمه آینده که در دستانم می پوسد و دریای شب را در آغوش گرفته گناه لنج های به گل نشسته را می شوید و سکوی ایستگاه بدرقه که مثل همیشه خالی است و سکوت آرام سقوط آرزوهامان دارد برایم عادت می شود و خط فاصله ای که می شود طی کرد در ناتوانی اینبار تا هرگز .بی نهایت می شود
بعد از این همه آسمان و کوه و دیوار و ناودان و حصار وصخره و سنگ و پیچاپیچ دره و دشت و خاک و خاشاک و چرخیدن و غلتاندن و کف به لب آوردن و خروشیدن و راه بستن و پل شکستن و زیر زمین خزیدن و به سراب خندیدن و گرداب آفریدن .مرداب می شویم
می شود شاد بود حالا که دیگر چیزی برای از دست رفتن نیست یا می شود گریست .به این همه تو که دیگر اینجا نیستی اگر نباشند این خرابه های خواب های بی تعبیر و شرابه های آب باران که به یاد می آورد روزی را .که آمدنت دیر شد و منتظر بودیم این ساعت است فقط که می شکند لیوان نیمه آب را و نمی گذارد همیشه معنایت کند .خواب هایی که شاید از زندگی زیباترند می شود شاد بود مثل خیل خریداران میدان عصر .که به جای تو از خیابان می گذرند
آوخ که چه آسان از کنار هم گذشتیم چنان که گویی هرگز .میان ما چیزی نبود که اتفاق بیفتد نه می شد که به جای اینهمه خاموشی چیزی باشد برای لااقل لبخندی و نه برای جادوی جاوید فراموشی .یادگاری برای از یادبردن بود زود می گذرد؛ خیلی زود زمان وقتی که پاهایت خسته می شوند و می بینی کوره راه های سرنوشت .همچنان به راه خود می روند زود می گذرد ؛ زودتر از هر چه فکر کنی وقتی که روزهای جا مانده را برای یکبار دیگر به خاطره می روم و سردر گم نمی شوم دیگر حتی زمان روی ساعت آفتابی به سادگی ثانیه ها را ندیده می گیرد و با صدای بدون زنگ می گوید که تا ساعت دوازده .سایه ات چقدر می چرخد زود می گذرد ؛ خیلی زود حتی پیش از انکه زمزمه کنی .شاید این سرنوشتم بود
!آه که چه دور است دیروز مثل عکس سحرانگیز یک منظره ساحلی که آفتاب روی آب آبی دریایی جاودان آرام بذر جادویی جشنی بی پایان می پاشد و گام به گام آدم هایی همیشه در امروز ایستایی بی بازگشت قایقی بادبانی را تماشا می کنند و به سادگی لحظه شگفت انگیز افتادن یک برگ .نام سنگین ساعت را حاشا می کنند آه که چه دور است دیروز که شب تا سحر رسید و روز شد و آن بعد از ظهر .برای تا همیشه دیروز شد
!آمده ام که بمیرم ؛ باور کن اما نه آنگونه که تو می ترسی خشک و خاموش در خاک وخاشاک؛ که با سکوتی که از دیروز آغاز کرده ام - من نام تمام شورها را شر می کنم و یاد تمام خاطره ها را خطر می نامم و جادوی اثیری عشقی که به یادم هست را در تهیدستی تماشای تاریخی تلخ .بی اثر خواهم کرد اما تو یادت باشد جنگی که در آن شکست خوردیم - با همه رنجی که بردیم و می بریم- برای پس گرفتن خاک مقدسی بود .که بر باد می دهیم
از جنس شما اگر بودیم عالی بود جهان به تخممان هم نبود و زمان .بی خیال ما می گذشت اما از جنس شما نیستیم و جهان به تخمش هم نیستیم و زمان .بی خیالمان می گذرد
ما که محتاج هم نبود ه ایم مثل ترانه ها یا مثل قاعده های ریاضی یکی پشتیبان دیگری و نه حتی اینکه مثل داستان های جن و پری .تمام واقعیت هایمان خیالی باشند رسیدن نامه ای به اشتباه هم نبود ه ایم که کنجکاوی دانستن بیچاره مان کند یا دیدن ناگهانی کسی که می گذرد با هدیه ای که لا اقل بپرسیم آن را کجا می برد؟ ما حتی شوق پیدا کردن صاحب یک عکس .هم نبوده ایم که پیدا کنی جایی ما شاید به سادگی جمله بی معنایی در خواب از سر اتفاق روبروی هم افتادیم و به روزی که هیچ روز مهمی نبود .نامی به یاد ماندنی دادیم
به روز هایی فکر کن که با هم نبود ه ایم؛ آن کافه کوچک گوشه خیابان روز باران ریز یا آن کوچه خلوت و پر برف شاید هم فقط ایستادن کنار پنجره ای .که من نمی گذشتم از روبروی آن به کودکی هایت که بی خیال من می رفت یا به همکلاسی های روپوش های آبی روشن به سفر هایی که رفته ای شاید یا به خوابی که دیده ای یک شب به عابری که زود می گذرد از کنار تو .خیال هم نمی کنی شاید او من بود و تمام کسان دیگری که من نیستند و تمام جاهایی که من نیستم و تمام کسانی .که تو نیستند
مثل یک عادت کوچک که بیادت هم نمی آید .کنج سبد خاطره ها مانده ای و نمی روی به همین سادگی هنوز خیالم می شوی و به همین سادگی هر روز فراموشت می کنم و به همین تازگی انگار رفته ای از اینجا و من برای با هرکسی هم که باشم؛ .برای همیشه تنها شده ام
.پیغام تازه ای که ندارم می جنگم و تسلیم نشده ام هنوز اگرچه دیگر برای پایان .بهانه ای هم لازم نیست اما بی شاخه های بلند خوابهایمان- آیا -زندگی را می شود-به من بگو تا کجا تاب آورد؟
فرصتی پیش آمده که نگاه کنم به گذشته دور ادور بی آنکه آه بکشم برای از دست رفته ها یا دلخور باشم از اشتباهی کوچک ...یا حتی بخواهم بگویم ای کاش اگر می شد دردناک شاید نباشد اما این .یعنی که پیر شده ام
پس آینه شاید که معنایی دارد جز نمایش در ها و دیوارها و شاید بشود پنجره ها را کناری زد اگر تنها به تماشا اکتفا نکنیم و فرصت کوتاه فاصله را مثل همیشه حاشا نکنیم و برویم این بار تا ساعتی به وقت جایی دیگر به گره زدن زنجیر طلای موهایت سرگرم شویم و میان این همه ناخشنودی به شاید دیدن یک فیلم سیاه و سفید دلخوش باشیم
من باز هم نخواهم گریست وقتی که برای هزار و یک همیشه دیگر با من نخواهی بود و افسانه های زیر گنبد کبود .فرسوده ترین پنجره ها را باز نمی کنند وقتی که پشت دیوار گلی ما زیر باران نایستاده ایم و در آن روز موعود .هیچ یک سرقرارمان نیامده باشیم شاید هم آمده باشیم و روز موعودی اما نباشد برای ما و نادیده بگیریم داستان تنهاییمان را که به تاوان زندگی در میانه اشتباه و زمانه اشتباه و به گناه عشقی که برایش دیر است .در جیب فرو ببریم دستانمان راو بگذریم بگذریم که من باز هم نخواهم گریست و تا ابد به فرصت جاویدانگی از دست رفته می اندیشم و .کاری از پیشم نخواهد رفت
.نمي شود بعضي كارها را نكني مثل همين سرك كشيد نت از پنجره .با اينكه مي داني كسي آنجا نيست يا اينكه گاهي دوباره نامي را زمزمه كني و مزمزه كني كهنه عشقي فرسوده را .كه به طعم آب لوله خانه هاي متروك مي ماند نمي شود كه رها كني زخم ناسورت را آرزو هاي دورت را- هر چه هم كه نا ممكن يا خيره نشوي گاهي به ديوارها و بگويي شايد ميان اين همه سيمان در جادويي هست كه باز مي شود روزي و تمام گذشته هاي به ناخودآگاه سپرده .دوباره آغاز مي شود نمي شود گوش به زنگ نباشي كه انگشتانش روي زنگ خانه فشاري بياورد و يكبار .براي همشه دلتنگ نباشي نمي شود اما اگر مي شد ...خنده دار است ولي .همين " اما اگر مي شد" است كه نمي گذارد بشود
آوازي بخوان كه سال نو آغاز مي شود نمي گويم با خواندن تو پرنده پرواز مي شود يا رازي آشكار مي گردد يا حتي خيالم راحت مي شود .كه نمرده اي هنوز فقط آوازي بخوان تا اين سكوت .ما را نكشد
تمام شد وویرانه ها ماندند و من ماندم و ترانه هایی که می خواندم از یادم خواهد رفت دیر یا زود به یاد هم نخواهم آورد که چه می خواست و چه ها می دید و ...به چه ها که نمی خندید و چه کسی بود؟ تمام شد و من ماندم و ...ویرانه ها ماندند و .تنها ماندم
به خاطر شادمانی های از دست رفته گریه خواهم کرد؛ به خاطر گذشته های به گل نشسته گریه خواهم کرد؛ .به خاطر روز های لای تقویم های بسته گریه خواهم کرد به خاطر همه چشم های از اشک نشسته و تمام کتاب های سوخته و عشق های به دروغ فروخته و آدم های به هیچ آموخته گریه خواهم کرد و کسی -می دانی؟ - تسلایم نخواهد داد .می دانم
تبه کاری هم مد شده است بعد از حماقت و بلاهت و بی بند وباری ها تنها عشق است که مثل تمامی این تاریخ سراسر رنج فقط در نوشته ها معنی داردهنوزو هر روز دیوارش کوتاه تر می شود
هیچ دقت کرده ای این روزها بی شرمندگی به هم می گوییم خداحافظ و پی کارمان می رویم؟ سر اولین کوچه یک پاکت شکلات جای خاطره را پر می کند و عطر عبور اولین عابر .ما را چیز خور می کند انگار هیچ دقت کرده ای این روزها چه چیزهایی را هضم می کنیم و خم به ابرو نمی آوریم؟
دیدی که چگونه شکست خوردیم؟ با سادگی مردی که در مه گم شده باشد یا به آسانی فراموشی یک روز در تقویم .حتی به خاموشی نامی روی سنگ گورستان نه داستانی برای گفتن شدیم و نه شعری برای خیالی واهی .حتی آهی نشدیم که یک نفر بشنود تنها چشمانی شدیم اشک آلود که با بی زبانی خیره باشد به فاجعه ای که همیشه تازه از راه می رسد هر سال دوباره و عشق را .برای این هزاره محال می کند
چه جاویدان گذشته است و هرگز باز نمی گردد .گذشته های من و هرگز دوباره دیروز نخواهد شد و هرگز دوباره دیروز نخواهد شد .و هرگز دیروز دوباره نخواهد شد نخواهی گذشت دوباره آنگونه هشیار وناهشیار نخواهی خندید دوباره در پاییز هفتاد وهفت نخواهی رفت تا آنجا که من دیگر نمی آیم .نخواهی گفت که این هرگزاتفاق نخواهد افتاد !!و هرگز دوباره دیروز نخواهد شد و جاویدان .گذشته اشت گذشته هایمان
عکس های گذشته دردناکند مثل قاعده غریب قبرستان سر ظهر گرم بندر عباس و در میانه سال .وقتی کسی برای شیون هم نمی آید یا دیدن یک نام آشنای دیگر اما دیر وقتی که از راه رسیده باشد سنگین و با تمام وقار کاروان بی بند و بار پیری یا مثل یک جدول نیمه حل شده که در خیابان پیدا می کنی و .بر نمی داری عکس های گذشته مثل یک خواب تلخ بعد از ظهر ناگهانی و بی معنی و عمیق .مثل نگاه کردن به اولین عدد یک جمع یا تفریق
قصد دیگری نداشت. یعنی هیچ قصدی نداشت. به هر حال گاهی پیش می آید که آدم هیچ قصدی نداشته باشد و البته آخر از همه پیش می آید یعنی وقتی که همه جور قصدی داشته باشی. آنوقت یک روز می رسد که می بینی هیچ قصدی نداری یعنی قصدی نمانده است که داشته باشی. حالا هم همینطور بود.قصدی نداشت و آنجا نشسته بود روی یک سنگ بزرگ سفید زیر درخت انبه و از بالای تپه اطراف را نگاه می کرد که تا چشم کار می کرد دشت بود و تپه ها بودند و کپر ها بودند و کوه های ابی و بنفش کمرنگ آن ته اش بودند و هیچ جنبنده ای نبود. جنبنده ها پشت کوه ها و تپه ها داشتند فرار می کردند و جن درخت انبه از اینکه روی سنگ ظاهر شده بود و مردم را دل ترک کرده بود هیچ احساسی نداشت جز حس خفیف و خنکی که داشت توی سلول هایش می چرخید . جن با قیافه گول و خرفت یک گاو در حال دوشیده شدن ؛ خمار و بی معنی داشت به روبرو نگاه می کرد و آرام آرام و بی هیچ دردی داشت می مرد و به سنگ تبدیل می شد
گفتگو از شکست من نیست .یا از این بن بست بی انتها حتی حرفی نیست اگر تمام پنجره ها تیغه اند و تمام گل ها تیغ اند و .تمام جمع ها تفریق اند حتی حرفی نیست که آرزوهایمان محالند و شور و شوقمان پایمال و ...تمامی وسعت اینده را !بی خیال .حرفی از اینها نیست .صحبت از پایان احتمالات است صحبت از .مرگ تمام خیالات است
می دانم می دانم از هر جا که بخواهم بروم .همانجا می مانم می دانم می دانم هر دستی راکه بخواهم بگیرم .از خودم می رانم می دانم می دانم هر ترانه که دوستش نمی دارم .همان را می خوانم اما ای سرنوشت چشم تنگ و بی چاره؛ سی چرخش دیگر یا نوبت من است یا نوبت این سنگ آسیاب -دوباره .و برای همواره
کافی است بشود روی شانه ات ایستاد یا اینکه به حرف هایت .بی ترس و با چشمان بسته گوش داد یا راه افتاد پشت سرت بی هراس اینکه تا کجا خواهد رفت - برمی گردی .همه می دانند یا حتی همینقدر که همیشه بشود با خاطری آسوده از بی خاصیتی دامنگیرت درباره ژرفای عمقی که نداری .داد سخن داد ...به همین سادگی اگر بگذارند این غرورم و این تاریخ صبورم و آن .عشقی که به آن مجبورم
باز هم باران بارید و من و تو .اینجا نبودیم هیچ یک تو در سرزمین برف بودی و من اسیر حرف های پرت و پلا از بر می کنم آخرین نسخه حکیمان بیماری را .که تب تجویز می کنند باز هم باران بارید و ما به هم نرسیدیم با اینمهمه که دویدیم و این همه که دیدیم همدیگر را در خواب و بیداری و من در عمق عمیق فراموشکاری سال های بازنشستگی از هر دوی تردید و امید را .به آسانی بیماری بی درمانی طی می کنم .باز هم نیامدی و باران بارید و زمستان گذشت خاطرات کم رنگت را هم شستند میهمان های کم طاقت و نادانی که تمام تعویذ های پوشالی را از برند و .دوزخ را در قاب طلای بهشت ، می خرند .باز هم باران بارید و خواب من تعبیر نشد برای آمدنت دیر نشد اما عاشقت .پیر شد
سال ها ست که می دانم برای همیشه رفته بودی و دیگر تلخ نیست .یادآوری چند خاطره و خیال از تو گاهی به خنده می افتم !گاهی به خودم می گویم : چه چیز های احمقانه ای گفتم .سال هاست که برای همیشه رفته بودی عادت من است فقط این بخت پست .نگذاشت که جای خالیت پر شود خیلی زود گاهی به گریه می افتم .گاهی به خودم می گویم :بهترین کار من این بود .سال هاست که دیگر با برای همیشه رفته بودی از خواب نمی پرم گاهی به یاد می آورم !گاهی به خودم می گویم : فراموشش کن .سال هاست که با برای همیشه رفته بودی کلنجار می روم 4/11/84
تو چطوری؟ حال من هنوز هم خوب است - خدا را شکر همانطورم که آن روز اول بودم و .با همان نگاه خیره می خندم فقط این چند سالی که نبودی .کمی حادثه ها شکسته ام کردند از خودت بگو ؛ آنجا هوا خوب است؟ اتفاقی هم که نمی افتد اینجا - خودت که می دانی فقط ملخ ها آمدند و مزرعه را خوردند و .گاوهایمان هم از یک بیماری آشنا مردند بچه ها حالشان خوب است؟ خشکسالی هم که مثل همیشه آمد و رفت زمینمان را هم همسایه های مهربان .به نام خود کردند دلم برایت تنگ شده دل است دیگر چه کارش می توانم بکنم؟ خانه را هم که بار قبلی برایت گفتم به بچه ها نگو دلنگران می شوند .آشنا ها آمدند و همه چیزش را بردند اما خدا را شکر - من خوبم .فقط کمی این روز ها بیشتر می خوابم تو و بچه ها کنار هم خوبید؟ پاهایم دیگر جوابم کرده اند این است که دیر می رسم به قبرستان دلگیر نشو سلام بچه ها را برسان .دلم تنگ شده برای همه تان 3/11/84
وقتی که نمی شد ایمان داشت به چیزی - آن روز ها که از میان ما همیشه یکی بود که دیگری را بیاورد در یاد و آینه تو را به تو تنها نبود که نشان می داد و روز هایت همیشه می رفت به باد در کجدارومریز سنگ و سرمه و ساروج عشق عجیب بهانه ای بود - یادت هست؟ که تمام راه با ما بود و فریاد ما بود و .معیار آرزوهای آزاد ما بود اینک اما عشق ؛ مثل همه چیز ؛ تنها طنین ناقوس شکسته ایست بر تارک کلیسایی متروک .که به آن شیطان هم به وسوسه ای نمی آید حتی ما .چه جمعیت کوچکی بودیم و نمی دانستیم
.عیار های حادثه تغییر کرده اند به جای فرهنگ امروز ننگ است که افتخار آمیز است و به جای سر این سنگ است که ارزان نیست و به جای عشق و آن همه چیز های زیبایی که یادت هست تنها نیرنگ است که هنوز .اعتباری دارد .عیار های مان تنها شده اند
1 بی دیدن تو بازمی گردم برای دیدنت .شاید 2 در نامه ات به این اشاره کن که اگر نیامدی کدام بهانه دروغ تر است .تا باورش کنم 3 نترس هنوز نرفته ام راه برگشتن را هم اما .بلد نیستم
ما گم شده ايم لابه لاي اين كوچه هاي تكراري و همه آدم هايي كه ديروز آشنا بودند .و اين روزهايي كه همه مثل ديروزند ما ميان ورق هاي كاهي كتاب افسانه و پاي چوبي واقعيت راهزن گم شده ايم و دنبال دست آشنايي مي گرديم .ميان اين همه كه هي درازتر مي شوند ما گم شده ايم و آفتاب چشمانمان را كور مي كند و غروب ما را مجبور مي كند تا به ياد آوريم .كه سايه ها دستمان را نمي گيرند ما گم شده ايم ميان اين همه كه پيدا شدن نمي خواهند .خيره به چشم انداز شبي كه هنوز در راه است
.شنوايي هنر غريبي است اگر مي دانستيم شايد حرفي به هم مي زديم يا براي هم ترانه اي مي خوانديم يا در امتداد نگاه آن روز - اگر يادت باشد - .مي مانديم فاصله مان بسيار شد .اما دريا هم مثل تو سبزآبي است
بیهوده زیبا می شوی در این شهر که دیوار هایش همه آینه اند و مردمانش .به تمامی کورند نامه ای باش اینجا بینام ونشانی - شاید .نرسی به مقصدی که نمی خواهی یا تنها آوای آخر یک خداحافظ باش تا رفته باشی پیش از آنکه دلت را .چوب حراج بزنند بیهوده زیبا شده ای در این شهر که مردمانش همه کورند و دیوار هاش .یکسره اینه است